۱۳۸۸۱۰۱۴

از روزگار اصفهان حکایت ،

از روزگار اصفهان حکایت ،
برای ا-آ ، ج-آ ، آ-ر و ج-ق

رویایی جایی در شعری می گوید " هر کس که می میرد، نیمی از ما را با خود می برد" اما شاعر ما به زمین گرم نخورده...
هر کس را می بینی و می رود، چیزی از ما را با خود میبرد، سوزنی می نشیند به ما از او.
از شهری که برمیگردی، چیزی از تو جا می ماند در پیاده رو و خیابان ها، یا خانه ایی، بالکنی
ندیده اید کسی با نامجو برقصد، من دیدم، با دست های باز و تنی که خواب می برد از چشمِ سرترالین*
زیرزمینِ بدون پنجره دو چیز دارد، یکی ترس باران و سیل، یکی صداها که بم می پیچد اینجا و بر می گردد
هوای پل خواجو در شب های پاییزی وسوسه می کند دلی را زیر طاقی ها جا بگذاری، که انگار خانقاهی متروک
دل آرامتر می تپد، دل به دنبال چشم می رود تا دور، فاصله هیچ. دل می تپد آرامتر، دل می رود، دل رفت تا دور...

* قرصی ست، کارها می کند...
متن از بیژن الهی و متن یکی از کارهای سهیل نفیسی چیزهایی دارد.

۱ نظر:

Unknown گفت...

رسم ادب از یاد کردن ما به کامنت گذاری و مزه پرونی می رسه.
دل رفت......................
دلم واست تنگ شده