سلام آقای نویسنده
اینجا که من زندگی میکنم، وقتِ مهمانی، حتی مهمانِ نزدیک باید لباسِ کامل بپوشی، چیزی که هولدن حتمن از آن بدش میآید، حتی اگر شلوار جینِ رنگ و روفتهی آبی باشد. حالا که ساعت از نیمه شب گذشته، هنوز شلوار کهنه ام را در نیاوردهام.
اینجا که من زندگی میکنم، حسین پناهی هم وقتی بمیرد شاعر میشود. شما که جای خود دارید. اینجا حتی شما را هم مال خود کرده است. تمام داستانهای غیرقابل انتشارِ شما به حکم بازار و بیشرفی پشت ویترینهاست. خدا رحم کند به جنازهتان.
اینجا که من زندگی میکنم، روزهای بدیست، صبحی که روزش شما سرِ راحت زمین گذاشتید، دو نفر اعدام شدند، حکم مابقی هم در راه است، دخترِ خواهرم میپرسد اعدام یعنی چی؟
اینجا که من زندگی میکنم، به کسی ربط ندارد شما سالهاست نمینویسید، عکسی نیانداختهاید، یا اجازه نقل قول هم نمیدهید. قبل از عید "هم فیها خالدون"ِ شما توی انقلاب به فروش میرسد. زورتان به تمام غرب میرسد، به تهران نمیرسد. به مترجمین متفرعن نمیرسد. دوست دارد، ترجمه میکند، ملت میخوانند.
اینجا که من زندگی میکنم، تلخی سهم روزانهی ماست میان دو مرگ، عکس پیریِ شما هم زشت بود، دلمان گرفت پارسال با بچهها، بهتر که خبر مرگتان را با عکس جوانی انداختهاند. یکی دو جا هم دیدم با چشم خودم که شما را با "ناطور دشت" معرفی کرده بودند، دیدید چطور هولدن بزرگ شد؟
اینجا که من زندگی میکنم، شاعری پیر هست، که میگفت جوانی و زن و سیگارش را با "ناطور دشت" به یاد میآورد. میگفت باید بعضی کتابها را در جوانی خواند، وگرنه فایده ندارد، باید بعضی کارها را در جوانی کرد... یکی هم رمان نوشتن...
اینجا که من زندگی میکنم، به اتفاق دوستانی موافق شما را که نه، هولدن کالفیلد، بادی، سیمور گلاس، تدی، مردِ داستانِ نمیدانم چیِ چشم آبی، انشا نوشتنِ هولدن، فرانی، زویی، حرف زدن در حمام، سیگار کشیدن در حمام، سرفه با سینهی پوشیده از موم، هایکو نوشتن روی در کمد، لاکِ ناخن، حرف زدنِ پیرمردی با گلوی گرفته در مورد شما و فرهنگ آمریکایی، و انزوای خودخواستهتان را دوست داشتیم. این که در جایی دور، مهم نیست شما دیگر نمینویسید، منتشر نمیکنید، همین که کسی هست که روزنامهها برایش ارزشی ندارد، تن به روزمره نمیدهد، خوب بود. همین که کسی غریبه مانده با ما.
اینجا که من زندگی میکنم، ما مردم، چیزهایی را که نیستیم، یا جرات نداریم باشیم، میپرستیم. کسی را که خودکشی کند، کسی که سکوت کند و... شاید ما هم اتمسفرِ غولهای دستنیافتنی گیرمان انداخته، ولی داستانهایتان چیزهایی داشت، که برخلافِ نمونههای وطنی، انزوایتان را اصیل میکرد. یک جور دهنکجی بود، نه اطوار.
اینجا که من زندگی میکنم، همه میترسیم، از چیزهای کوچک حتی، از تو هم، از این که زندهای و ممکن است چیزی بنویسی، و آرامش درونمان را به هم بریزی. راحتمان کردی.
با احترام
م ب ح
۱ نظر:
ارادت
ارسال یک نظر