۱۳۸۸۱۱۱۲

پادگانی‌ها به زور حافظه


ماه‌ها بعد از آموزشی نوشتن سخت است درباره‌ی روزهایی که پوستِ پیشانی و بینی‌ات از شدتِ آفتاب و چرک ور بیاید و پوست پوست شود، اما می‌نویسم، شاید بدانم این روزها بدتر است یا سگ‌لرزه‌های هر صبحِ جلوی قرارگاه تا آب‌پاشی کنیم...
قرارِ خاصی در پادگان نیست، همه چیز مثلِ سال‌ها قبل می‌گذرد، باد، روزهای رژه، عصرهای جمعه و چرخ‌دستیِ غذا از کنار دست‌شویی گروهان ما...

نشستیم، خوابیدیم، ساک‌ها زیرِ سرمان، همه بوشهری و سبزه، شلوار و پیراهن‌های عرق کرده در آفتاب و سایه‌ای باریک، ولی گردان پر نشد، عاقبت رفتیم لباس و فحش گرفتیم، تمام بسته اندازه‌ی اندازه‌ام بود، پوتین، پیراهن، شلوار و کلاه...
اسممان را توی کلاه نوشتیم، روی زبانِ پوتین، یقه‌ی پیراهن و پایینِ پاچه‌ی شلوار، فقط می‌ماند خودمان که لابد گم نخواهیم شد. دو بار در هفته لباس از تنمان بیرون می‌آید، در حمامِ پادگان، مردی با شلنگِ سبز که مدام به در می‌زند و می‌گوید بجنب، دوش گرفتن در 5 دقیقه.
روزهای مزخرف،‌روزهای کثیف، سرم زیرِ کلاه عرق می‌کند و می‌خارد، آن وقت همان روزِ اول یک اصفهانی برگشت به فرمانده گفت: می‌توانیم اینجا جومونگ نگاه کنیم؟ فرمانده وقتی گفت آره، صورت پسر باز شد پدرسگ...

روزِ سوم فرمِ مشخصات پر کردند، وقتی پرسید حرفه؟ یادِ صفحاتِ اول "آینه‌های دردار" افتادم، گفتم بنویس نجاری و ویراستاری.
ژلوفنِ قرمزِ درشتِ شفاف، بعد از چهار ساعت رژه از سردرد چشم‌هایم باز نمی‌شد و می‌شد لابد، رازو مفنامیک اسید، دیکلوفناک، پانادول، آسپرین، لورازپام، ادویل، ویتامین سی، فارماتون...
با خودم قرص نیاوردم، تختِ کناریِ من ترجمه انگلیسی خوانده، زبانش مدام می‌گیرد، هفته اول بارِ شیره آورده بود که تا دیشب چشم‌هایش را زیبا می‌کرد، امروز دستش را با تیغ زد که ببرندش شهر، ترامادول و سیگار آورده پدرسگ...

تا روز دوم پادگان، نگه داشتنِ عکس زنی یا بچه‌ای در جیبِ سرسینه، به خصوص اگر سربازِ خط مقدم باشد، برایم مسخره بود، اما، حالا، روزِ سوم، توی جیبِ پیراهنم یک کارتِ تلفنِ مخابراتِ اراک حمل با خودم اینطرف و آنطرف می‌برم، و اگر می‌شد یک عکس، یا صدایی، یا هرچیزی که محو باشد...
یک بار هم روزِ اول، که به خط شدیم، کردندمان، روی قد، و چیدند در صف و گروه و کوفت و زهرمار، تا نشستم اسمم را روی برگه بنویسم قاصدکی نشست روی آرنجم، توی آرنجی که تا شده بود، و زود رفت. به دختری دل داشتم آن روزها که از قاصدک و هرچیزی که سبک بپرد خوشش می‌آمد...

کارِ سختی نیست،‌امیدواری راحت از بین می‌رود، آن وقت تو می‌مانی و تاریکیِ اتاق، سیاهی، حیاط، و قسمتی از شهر که پیداست، مهیب، سنگین، حتی در خوابِ سربازی در یک آسایشگاه که مدام نگرانیِ پاسِ اول دارد...

روزهای قبل از اعزام، "رمزپردازی آتش" می‌خواندم از ژان‌پیر بایار، که جلال ستاری بد ترجمه کرده بود، تا روز آخر پادگان صدها بار یک جمله‌اش را با خودم تکرار کردم، از متنِ هرمسی-کیمیاگری بود، "چون آهنِ تفته که در کوره‌ی آتش، آتش می‌شود"

احمدی، جناب سروان احمدی، با صورت لاغرش، وقتِ رژه برای تنظیمِ پاهایمان، برای محکم کوبیدنِ دو پا، "گروهبان" را "گوربان" می‌گوید و به "گور" و "بان" تقسیم می‌کند، هرکدام زیرِ یک پا، گور... بان... گور... بان... و ما پا می‌کوبیم،و من پا می‌کوبم، محکم...
سرگروهبان هم دیروز گفت: پا بزنین تنِ لش‌ها، میخوایم آسفالت انجا رو آخر هفته عوض کنیم...
برای رژه‌ی روزِ اول، وقتی گفت با ا.. اکبر پا بکوبید مو بر تنم سیخ شد، تفنگ به دست، ا.. اکبر را چهار بخش می کردیم، هرکدام زیرِ یک پا، طبل بزرگ هم زیرِ پای چپ، سر را رادیکالی می‌چرخاندیم سمتِ فرمانده پادگان و می‌کوبیدیم، می‌کوبیدم...

در آسایشگاه حریمِ فردی، از مساحتِ و حجمِ یک تخت کمتر است. برای هر توله سگی که صاف توی دفتر یادداشتِ آدم خیره می‌شود یا به کاغذِ زیرِ دستت، و لابد فکر می‌کند به رسمِ دبیرستان خاطرات می‌نویسی یا نامه‌ایی به معشوقه‌ات باید توضیح بدهی و بعد تازه تیکه می‌اندازد "اسم ما را هم بنویس" آخر توله سگِ سرباز، اینجا اصلن پست دارد که من نامه بنویسم به هر کسی، تو بگو دوست دخترِ نداشته‌ام...
در آسایشگاهی که 48 نفر روی تخت‌های دوطبقه در یک خط می‌خوابند و همه نگرانِ آنکارد هستند، نمی‌شود به کلمات فکر کرد، وقتی می‌خوابیم، سرِ کسی پیدا نیست، میان هر دو تخت کمدی‌ست برای لوازم که سرِ همه را پنهان می‌کند.
"کبوترِ ماده بدونِ کبوتر نر تخم نمی‌گذارد، اما اگر خودش را در آینه ببیند، به خیالِ کبوتر دیگری تخم می‌گذارد." این را در پادگان فهمیدم یعنی په.

صبح داغم خون می‌آمد که با دست پاک کردم، روحانیِ مهدیه‌ی پادگان اول کفاره‌ی روزه را گفت وبعد اینکه روی تخت نماز نخوانید، متحرک است، ایجاد اشکال می‌کند. در هوای سردِ صبح هوس "آرکایو" کردم، هوسِ "رادیو هد" و هوسِ پنجره‌ی اتاقم در خوابگاه دانشگاه...

جمعه‌ها، جمعه‌های پادگان بوی واکس می‌دهد، و حسِ تشنه بیدار شدنِ سبانه، بی‌قراری مدام در عینِ نتوانستن و قدر نبودن به کاری، در عصرهای درختانِ ساکت و گربه‌های گرسنه، عصرها، جمعه‌ها در پادگان زمان به ساعت شنی می‌گذرد، و من میلم را برای صحبت کردن با کسی کور می‌کنم، سرکوب، کارتِ تلفنِ جیبِ سرسینه وی قلبم آرام گرفته، به کسی نباید زنگ بزنم، این روزها زخمِ اجباریِ من است، دردش هم با خودم، زجرش...
روایتش اما برای شما...
فروپاشیِ سوژه در روایتی از نتوانستن و بیهودگی، عدم امنیت، میل به نیستی اما بدونِ عملیتِ سوژه، انزوای درختانِ اولِ پاییز...

مر.آ.نا.اراک / مرکز . آموزشی. ناجای. اراک / پادگان مالک اشتر
موخره:
قرار بود پادگانی‌ها را به شماره و بدون ترتیب منتشر کنم، امشب هوس کردم تمامش کنم، چیزی، روزی، یادم آمد، می‌نویسمش. این‌ها هم باشد برای پسری کُرد در پادگان، که اسمش یادم نیست، تیکه می‌انداخت در حدِ سالینجر، باشد برای ارشدِ بی‌آزارمان، برای افسر نگهبانی که ترمِ هفتیِ روانشناسی بود و می‌خندید، برای سهیل و دختری که در تلفنِ آسایشگاه شعر می‌خواند نصفه شبی که نگهبان بودم، و گریه‌ی سربازی در انتهای راهرو نمی‌گذاشت صدایش را بشنوم، باشد برای میزبانی که از پادگان آمده‌ی من را برد حمام، ریشم را زد، لباس‌هایم را قایم کرد، غذایم داد، خنداندم، و بعد مُرد.
(متن را با فونت دلخواه پی‌دی‌اف کردم، اگر این را بخوانید خوشحالترم)( +)

هیچ نظری موجود نیست: