۱۳۹۷۰۳۰۶

نگاهی به عکسی از شمیم بهار، آیدین آغداشلو و دکتر ناصر وثوقی


نگاهی به عکسی از شمیم بهار، آیدین آغداشلو و دکتر ناصر وثوقی





چیزی برای این عکس گفتم اگر ننویسم جفاست، یعنی چیزی از دست می‌رود. بعضی عکس‌ها را باید خواند.





یا عکس را از اینجا بردارید.


در اندیشه و هنرهای سال‌های میانه‌ی دهه‌ی چهل، مثلن دوره‌های پنجم و ششم، گاهی زیر فهرست می‌بینید نوشته است:
دارنده‌ی امتیاز و ویراستار: دکتر ناصر وثوقی. ـــ
پژوهش‌های اجتماعی: با نظرِ ناصر وثوقی ــ
ادبیات و هنر‌ها: با نظرِ شمیم بهار ــ
تنظیم صفحات و طرح‌ها: با نظرِ آیدین آغداشلو ــ
طرح بعضی جلدها را هم علی گلستانه می‌زده و بعضی طرح‌های داخل مجله هم ــ‌مثل طرح‌هایی که از جلال آل احمد زده بود در شماره‌ای که سه چهارنفری می‌شد به جلال نقد کرده بودند و از این حیث مصاحبه‌ی کم‌نظیری‌ست.

باز کمی حوصله کنیم تا برسیم به عکس.
مرداد سال ۴۶ در اندیشه و هنر داستانی چاپ شد از شمیم بهار که فوق‌العاده است و اسمش هست «اردیبهشت چهل‌و‌شش» (یعنی همان سه چهار ماه قبل چاپِ مجله و دلیلش در خواندن دقیق داستان روشن می‌شود) که راوی (که نمی‌دانیم نامش چیست، مثل داستان «طرح») تازه از فرنگ برگشته و قرار بوده طبیب شود و نشده و پدرش فوت کرده انگار و در طبقه‌ی سوم خانه‌ی خودشان حوالی خیابان تخت جمشید زندگی می‌کند و در اتاقش کتاب و مجلات همه انگلیسی‌ست و مجله‌ی فارسی پیدا نمی‌شود جز یکی ــ‌چون نوشته‌ی خودش در آن چاپ شده. یکی دوبار هم حرف مجله می‌شود که خودش می‌رود برای نمونه‌خوانی و غلط‌گیری صفحات نوشته‌ی خودش که مصرّ است بنویسد « اینطور نمایشنامه‌ی اونیل را روی صحنه آوردن به معنای دقیق کلمه مفتضح» است و نباید به جای «افتضاح» بگذارند «ضعیف» حتی پیگیر چاپش می‌شود و ... اما از مزخرفات مدیرمسئول کلافه می‌شود و آخرسر پرتش می‌کند از پنجره بیرون. (البته در پرانتز بنویسم که مدارای آقای وثوقی زبانزد بوده وگرنه هیچ مدیرمجله‌ای این سال‌ها چنین داستانی را چاپ نمی‌کند)

حالا این عکس:
از چپ: شمیم بهار ناصر وثوقی آیدین آغداشلو.
سرنوشت هرسه را تا لحظه‌ی عکس تصور کنیم:
شمیم بهار آنروزها ۲۶ساله است، برگشته‌ازفرنگ، می‌گویند درس سینما خوانده و نقد فیلم می‌نویسد و چیزهایی به اسم مستعار هم دارد، یعنی «نقاب» می‌زند تا خیره به دوربین نگاه نکرده باشد؛ ناهارهای هفتگیِ منظمش را دوستان جوانی برقرار است، داستان‌های «طرح» و «این‌جا که هستیم» و «پاییز» را چاپ کرده، و آخرین داستانش هم «اردیبهشت چهل‌و‌شش» است در شماره‌ی دهم از دوره‌ی پنجم (آخر داستان تاریخ «تابستان ۴۶» خورده) چاپ شده. چندتا داستان و نقد دیگر چاپ می‌کند، می‌رود در سکوت، تا همین چند وقت پیش دو سه عکس بیشتر از او نبود، به دوربین خیلی عادت نداشت نگاه کند، اگر مجبور می‌شد زمین را نگاه می‌کرد. از یک‌جایی به بعد هم چیز دیگری چاپ نکرد؛ اما می‌گویند کارهایی نوشته کارستان. قیاس از این داستان‌های دهه‌ی چهلش بکنیم باید چیزی نوشته باشد کارستان. داستان که بلد است.
دکتر ناصر وثوقی چیزها دیده و کارها رانده و زندگی‌ها کرده و ۴۲سال دارد، پدرش اهل لغت بوده، حقوق خوانده و وکیل یا قاضی‌ست، چپ بوده، طرف خلیل ملکی ایستاده، دوسالی‌ست ازدواج کرده و ویراستار درجه‌یکی‌ست. علاوه بر آن ذوق هنری و شمِ ادبی و چشم تیزبینش آنقدر هست که بداند که به دو سه جوانی که دیده می‌تواند اعتماد کند تا اندیشه و هنر را ویژه کند که تا پنجاهسال بعد نیز به یاد بیاید و طلب شود. به طرح و پرتره‌های طراحی‌شده که در مجلات آمریکایی دیده علاقه‌ی فراوان دارد و استفاده می‌کند. آخرسر خودش هم اهل لغت می‌شود. تا سال ۱۳۵۳ اندیشه و هنرش تاب می‌آورد بعد توقیف می‌شود، دهه‌ی هشتاد به تفریق چند شماره را یک‌تنه منتشر می‌کند و چندشماره هم به دبیریِ کامیار عابدی. در یکی از شماره‌های دهه‌ی هشتاد کارتون‌هایی از کاروتینیستی چاپ می‌کند که سال‌های اول دهه‌ی پنجاه خودش معرفی کرده بوده و گله می‌کند چرا بعدها بی ذکر مجله‌اش اردشیر محصص و ایراندخت محصص در مجله‌ی تماشا و اینور آنور بازچاپ کرده‌اند و تقلید و اینها. اینها که من گفتم ننوشته، خیلی سربسته نوشته و بی ذکر اسم‌ها. خانم آقای وثوقی خاطراتی از ایشان تعریف می‌کند که شنیدنی و عجیب است، کاش جایی ثبت و نشر بشود.
آیدین آغداشلو از آن دو جوانتر است، ۲۴سالی بیشتر ندارد،‌ از رشت آمده تهران، دبیرستان را تمام کرده، در روزنامه اطلاعات و یکی دو جای دیگر کار تبلیغات کرده و حالا در هنرهای زیبای تهران درس می‌خواند. اولین بار هم در همین اندیشه و هنر چیز می‌نویسد. بعدها خیلی کارهای می‌کند. یک ماهی قبل دخترش تارا عکسی از شمیم بهار توی اینستاگرامش گذاشت که تارای دو سه ساله را بغل کرده و باید مال اواخر دهه‌ی شصت باشد. (از خیر خواندن آن عکس بگذریم و در جای خود بیاید) چند روز پیش هم پسرش عکسی منتشر کرد از ناهار خوردن آیدین و شمیم بهار در رستورانی کنار پنجره‌‌ای که چهره‌ی هیچ‌کدامشان به دوربین نیست. بیرون را نگاه می‌کنند، اردیبهشت نودوهفت است، رستوران سورن خیابان آبان، غذایشان را خورده‌اند، دست‌های شمیم بهار کجاست؟ اولین عکس از شمیم بهار پیر، پیریِ شمیم بهار.

حالا بیایم بر سرِ عکس و نه آدم‌هاش. این تنها عکسی از شمیم بهار است که من دیده‌ام و از این حیث ویژه است که «باید» به دوربین نگاه می‌کرده، ‌آندونفر دیگر نگاه کرده‌اند، عکس سه‌نفره‌ی دوستانه و کاری‌ست،‌ ولی نگاه نمی‌کند جایی سمت راست عکاس به زمین نگاه می‌کند. عکس دیگری هست در عروسی پوران صلح‌کل اگر اشتباه نکنم، خیلی مات و محو که نمی‌شود گفت اصلن قضیه از چه قرار است و در ماتی و محوی تصویر خیلی غمگین به چشم می‌آید، نه دوستش ندارم؛ اینجا نه، جوانتر است، دارد راه‌ها می‌رود، همین هفت ماه پیش بوده که در مصاحبه‌ی با جلال آل‌احمد یک سوال می‌کند و جلال می‌گوید: «سرکار حضرت، یک مقدار دارید بیش از حد این مملکت باهوشی بخرج می‌دهید» و بهار در جوابش جمله‌ای می‌گوید که مثل فحش می‌ماند: «میخاهید من حرفمو پس میگیرم؟» و جلال از تک و تا نمی‌افتد (حتی بعدها گفتند جلال متن مصاحبه را قبل چاپ دیده و گفته خیلی هم خوب است!‌ یعنی نفهمیده حریف نبوده و پوستش را کنده‌اند، هم پوست داستان‌هاش هم مقالات هم فتوادادن‌هاش). وثوقی کیفی دستش است، دست‌های آغداشلو تو جیب پالتو، اما بهار دست‌هایش به کاری نیست و در جیب هم نیست، نمی‌داند با آنها چکار کند، گرفته پشت سرش؛ ‌وثوقی و بهار از تای شلوارشان پیداست مبادی آداب و شیک‌پوش هستند، (یاد علاقه‌ی همان راوی به شکلات می‌افتم و خانم‌آغای خانه و ...)؛ آغداشلو راضی‌ست از جایی که هست، وثوقی سرزنده و خندان و امیدوار است، شاید چون این دو جوان جویای نام و تمیز و کاری را پیدا کرده و همکاری خوبی دارند و طراز مجله‌شان در ادبیات و هنرها اوج گرفته،‌ صورت بهار ولی فیس‌لس است، یعنی می‌خواهد چیزی نشان ندهد، به دوربین هم برای همین نگاه نمی‌کند؛   ‌ باز یاد «اردیبهشت چهل‌و‌شش» می‌افتم که یکجای آن راوی خودش تعریف می‌کند که میترا (ساعتی قبلِ مرگ فجیعش) چطور توی صورتش فریاد می‌زده که: «هیچ چیز نمی‌فهمم و مثل یک ابله مردم را بربر نگاه میکردم خیلی سرم می‌شد و مثلن هیچکس نمیفهمید و فقط من میفهمیدم و راستش را اگر میخاستم بدانم باید توی صورت تریوسم تف میکردند چون پشت شکلات‌ها قایم شده بودم و بهتر بود اصلن برمیگشتم به همانجا که پیش از این بودم چون لیاقت اینجا زندگی کردن را نداشتم چون اگر بلد نبودم پای زندگی بایستم باید خودم را خفه می‌کردم و دار میزدم و همان بهتر که خفه میشدم و هیچ حرفی نمیزدم و کاری به هیچ کار نداشتم و سرم را میکردم توی برف مثل یک الاغ ساری میدادم مثل یک گاو عصار یک ابله» و در برابرِ این همه فریادی که میترا سرش می‌کشد تنها واکنشِ راویِ ما ــ‌که از فرنگ برگشته و قرار بوده طب بخواند و حالا در مجله‌ای مال آقای «نافعی» از نمایشنامه‌ي یوجین اونیل و اجرای در تهرانش می‌نویسد و یک گیتی نامی هم در زندگیِ دوران فرنگش هست و یک «اتفاقی» که حالا نمی‌دانیم چیست‌ـــ این است که: «چند لحظه‌یی ایستادم، دورشدنش و بالا رفتنش را از پله‌ها تماشا کردم، بعد سوار شدم آمدم»؛     یاد این می‌افتم که چقدر سجاوندی و ویرایش و ریزه‌کاری در داستان‌های شمیم بهار زیاد است، در یکی بیشمار نقطه، در یکی ویرگول رقص می‌کند، آنوقت در یکی دیگر اصلن نقطه و ویرگول نیست و همش واو است،‌ یکجا که هم راوی برای خودش آرزوی مرگ می‌کند جواب می‌شنود که «اینجوری واو‌ های چاپخانه‌های تهران نفس راحتی می‌کشند»؛   بعد هوس می‌کنم بدانم عکس چه ساعتی‌ست و کجا گرفته شده؟ ساعت مچیِ هیچکدام‌شان که پیدا نیست، اصلن تنها دستِ پیدا مال آقای وثوقی‌ست که کیفش را دست گرفته، بلوار نیست؟ درخت‌های آن پشت کجاست؟ باران نباریده آن زیر؟ اگر به یادداشت مجله‌ی جهان کتاب اعتماد کنیم نوشته عکس مال اواخر دی‌ماه است، پس درست فهمیدیم باران باریده، سایه‌ها کدام طرفی‌ست؟ ببینیم سایه‌ها اصلن بلند است یا کوتاه که بفهمیم چه ساعتی‌ست، ولی خورشید کو؟ سایه نیست، هرچه هست انعکاس پاها در آسفالت خیس است، یعنی سایه ندارند و زمان را جز به سایه نمی‌شود فهمید؛ پس یعنی لابد آقای وثوقی خودش پشت عکس این «اواخر مرداد» را یادداشت کرده، وگرنه چطور معلوم می‌شود مثلن عکس را در پاییز «پاییز» ننداخته باشند سه سال بعد از پاییزی که خود شمیم بهار نوشته بود «توی خیابان باد بود ــ برگ‌ها تک‌تک می‌افتاد ــ سرد نبود ... کوچه را دید که غبارآلود بود و آفتاب پاییز را که توی شاخه‌های درخت‌ها به سرخی می‌زد»؛‌       یک‌لحظه به روشنیِ پنجره نگاه می‌کنم فکر می‌کنم پاییز نیست؟ یادم می‌آيد بهار امسال چقدر باران بارید و ابری بود و هوا خوش بود، چقدر آفتاب این روزها با برگ‌های سبز درخت‌های تهران و باران بهاری ترکیب یکّه‌ای ساخته بود، آفتابش جوری می‌زد حتی پشت ابر که معلوم بود پاییز نیست و زمستان هم ابدن نیست، بخصوص وقتی این نورِ صمیمی جای برگ‌های زرد پاییزی به برگ‌های سبز لیمویی می‌تابد و غروب‌ها هم مثل پاییز اینقدر سرد و زرد نیست انگار پس‌زمینه‌ی نقاشی‌های دریاوکشتیِ آقای ترنر که غروبش همیشه آتشی‌ست حتی در هواهای طوفانی؛      حالا جای عکس کجاست؟ بلوار نیست؟ نادری؟ درخت کجا این همه داشته تهران؟ آنهم در دوردست و یک فضای خالی که باید پارک باشد؟ چیزی شبیه وسیله‌ی بازی روی شانه‌ي چپ شمیم بهار نیست؟‌ پارک لاله؟ می‌خورد، هم به بلوارِ داستان‌های شمیم بهار هم به خانه‌ی آخری که می‌دانم وثوقی در آن زندگی می‌کرد و پایین بلوار کشاورز بود، شاید در خیابان نادری؛       یاد خانه‌ای می‌افتم که پایین بلوار در کوچه‌ای داشتم و کفاش و خشک‌شویی و نانواییِ کوچه از دهه‌ی چهل مانده بودند، درختهای پُربرگش هم، و از آنجا پیاده می‌رفتم کتابخانه‌ی دانشگاه تهران، می‌رفتم کتابخانه‌ی فرهنگستان هنر (چقدر کتاب انگلیسی!)، می‌رفتم دست‌دوم‌فروشی‌های انقلاب و چقدر کتاب و مجله خریدم از آنها وقتی حتی اندیشه و هنر ویژه‌ی جلال را به هزار تومن می‌دادند، و یک‌روز عصر رفتم خانمِ مرحوم وثوقی را هم در لابیِ هتلی برِ همان بلوار دیدم و حرف زدیم و شنیدم و شنیدم و پسرشان بهمن که دکتر بود آمد و ما هم قهوه‌ی دیگری سفارش دادیم اینبار بدون کیک و شنیدم و شنیدم و خداحافظی کردم و بعد که پیاده برمی‌گشتم تا خانه ـــ‌در پیاده‌روی وسط بلوار از وسط آن درخت‌های شکفته و لیمویی و شفاف در آفتاب بهاری‌ـــ فکر می‌کردم چقدر توصیف‌های کوتاه و اکسپرسیونیستیِ شمیم بهار و چقدر دقتش در شهر و عینی کردن مکان‌ها، و هی نگاه به ساعت‌ها و زمان و روزهای هفته و ریزه‌کاری‌های اینطوریِ داستان‌هاش ـــ‌حتی خیلی تمیزتر و عینی‌تر و روایی‌تر و ماندگارتر از نقاشی‌های پرتِ تهرانِ آن سالها‌ـــ تهران را و بلوار را و پاییز را و ابرهایی را که بارانشان گرفته پیشِ چشم می‌آورد؛                                    خسته شدم از نشستن و فکر کردن به این عکس و این تداعی‌ها، غروب دارد می‌شود، بروم چیزی بخورم، قهوه‌ای درست کنم، سیگاری روشن بعدش،‌  و برای بار هزارم بروم این کار گروه Aukai‌ را گوش بدهم که صدای ویژه‌اش مال شیداییِ مارکوس سیبر به «رونروکو» است، یکجور ساز زهیِ زخمه‌ای اقوام آرژانتینی، و دلرباست.

عکس اول از اینستاگرام تارا آغداشلو
و عکس بعدی از اینستاگرام پسر آقای آغداشلو



۱۳۹۷۰۲۱۷

روزنامه‌ی تبعیدِ حسن عالیزاده و دو یادداشت بیخوابی


روزنامه‌ی تبعیدِ حسن عالیزاده و دو یادداشت بیخوابی




۱
ــــ

اسم حسن عالیزاده همیشه برای من صبوری و تمنّای محدود شعر است،‌ که اگر دور می‌پَرَد یا می‌خواهد بپرد تمنّایش را پنهان می‌کند،‌ جز همین چند سطر انگار چیزی نمی‌خواهد بگوید یا بنویسد،‌ کتاب روزنامه‌ی تبعید را می‌گویم، که خیلی ساده شاعر است، تمنّای شکل کسی شدن هم درشان پیدا نیست، شعر فروتنانه، شعر را می‌گویم، اینقدر که کتاب در بین شعرهایی که این سی سال نوشته و چاپ‌ شده‌اند کم‌نظیر است. کاش کتاب بعدی با همین تمیزی و سادگی و تایپ‌فیسِ به‌جا و قطعِ مناسب و کاغذِ درست و جلدِ ساده منتشر می‌شد. راستش در کتاب شعرهای فارسی، از حیث کتاب‌پردازی و سادگی و تمیزی و آراستگیِ فنِ آماده‌سازیِ کتاب، همین روزنامه‌ی تبعید برایم جای دیگری دارد. دستِ آدمش درد نکند.
نسخه‌ای که من دارم یک فُرمش در صحافی انگار درست تا نخورده و جوری تا شده که برش‌های بریده‌بریده‌‌ای که باید در چسبِ عطف و شیرازه برود پیداست، راحت ورق می‌خورد ولی حساس است و باید حواسم باشد. باعث شده کتاب را با احتیاط همیشه دست می‌گیرم مبادا آن چهار ورق پاره شود جدا شود، دیگر هم در بازار پیدا نکردم نسخه‌ی دیگری بخرم، چاپ هم نشد؛‌ بعدتر وقتی دستم بود و می‌خواندم و چای دست دیگرم، نفهمیدم چایی داغ لب زدم هول شدم چند قطره ریخت روی آن شعری که در خانه‌ای بر الهیه می‌گذرد، کلاه‌های زنانه حواس‌ها را پرت می‌کند، و بیدها هم پرپری و لَخت...
امروز چند باری یادش کردیم، یاد چند شعری و بعد دوستی شعری از کتاب فرستاد که سه جور خوانده می‌شد و هر بار زیباتر از جور قبلی و اصلن سجاوندی‌ها انگار حذف شده بود که جورهای خودت بخوانی؛ این بار چایی را خوردم، بطری و لیوان‌ها و میز را جمع کردیم،‌ رفتم برداشتم که دو سه شعری کفلمه کنم به قول حضرتِ استاد و بروم بخوابم، دیدم دل غافل ساعت دو شد و ما بیدار به خواندن و لب‌ها گاهی شل به لبخندی محو...
۱۲فروردین ۱۳۹۷
۲ 

(شعری از حسن عالیزاده و داستانی از محمود حسینی‌زاد، بابِ بیخوابی)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دوستم مزخرف می‌گفت، شعر خوب شعری‌ست که بعدش تا چند ساعت هَوَس شعر نوشتن نکنی، یا جرأتش را نداشته باشی، بعد که از سرت پرید دل کنی بروی دو خط فکر کنی بنویسی آن‌هم برای دلداریِ خودت.
این شروعِ شعر حسن عالیزاده می‌توانست بر آستانه‌ی داستانی از محمودِ حسینی‌زاد بیاید و داستان شروع شود، اینطور که کسی ایستاده در اتاقی با پنجره‌های سرتاسری، تا زمین، تا سقف، همه جا شیشه، از آنها که آدم اول وحشت می‌کند جلوش بایستد، و بعد در سیاهیِ شب از شکل کاجهای حیاط بی‌که‌بداند خیالاتی به آنی از چشمش می‌پرد
 و داستان اینجا کات می‌خورد،
مرد تنها برمی‌گردد شاید خوابش ببرد، خوابش نمی‌برد،‌ غلت می‌زند تا صبح ، خوابش نمی‌برد، نزدیکای صبح خوابش می‌برد و ظهر با صدای موبایلش از خواب بیدار می‌شود: دوستش است و حوصله‌اش را ندارد، ولی بیدار می‌شود می‌رود حمام و وقتی برمی‌گردد با حوله‌ی سیاه و قطره‌های آبی که می‌چکد از موهای کوتاه جوگندمیِ فرفری‌اش، فصل بعدی داستان تازه شروع می‌شودــ
و ما در داستان هیچی از این بیخوابی و بی‌تابی و ملال و زنگ تلفن و سکوت سردِ خانه نمی‌بینیم، مرد را بعد از خیالاتِ کاجها ـــ‌که کات می‌خورد‌ـــ وقتی می‌بینیم دوباره که با حوله‌ی سیاهی ایستاده و قطره‌های آبِ چکیده روی موبایل را نگاه می‌کند که هنوز زنگ می‌خورد و دوستش است و حوصله‌ی دوستش را ندارد و گردنش از بدخوابی و بی‌خوابی دیشب درد می‌کند.
بالاخره هنر داستان‌نوشتن همینجاهاست. داستان‌نویسِ مبتدی مثل من فکر می‌کند باید شب تا صبح را نشان دهد. داستان‌نویس قهار داستان را از ظهر ادامه می‌دهد اما با یکی دو جمله تمامِ شب را در داستان می‌ریزد.
این هم از راهکارهای جدیدی که برای بیخوابی کشف کرده‌ام. شعر یکی را به داستان آن یکی می‌رسانم بعد می‌نشینم مصاف را تماشا می‌کنم.
۱۹ فروردین ۱۳۹۷
۵ صبح

ــــــــــــــــــ
روزنامه‌ی تبعید ِ حسن عالیزاده ــ‌همان یک چاپ‌ـــ کتابِ مهمی‌ست به نظرم و همیشه دوست داشتم مثل خیلی چیزهای دیگر وقت کنم حداقل برای ادای دین و ستایشی کوتاه چیزی بنویسم که رفته همانجا که بقیه‌ی چیزهای ننوشته. در نوشتن کندم. حرف خیلی می‌شود زد ولی نوشتن شوخی ندارد. همین که جمله را می‌نویسی می‌بینی خیال‌کرده‌ای چیزی گفته‌ای، ولی نه مبتدا دارد نه مسیر نه منتج به چیزی می‌شود. پاک می‌کنی از عقب‌تر شروع می‌کنی و بعد برمی‌گردی می‌بینی ای‌بابا! چقدر زیاده‌گویی، حرفت را بزن برو! پاک می‌کنی می‌خواهی حرفت را بزنی می‌بینی خسته شده‌ای و بار بعد حتمن می‌نشینی چیزی بنویسی. و «بارِ بعد» می‌رود به امانِ خدا. همین چند خط یادداشتِ کم‌اهمیت را اینجا نگه می‌دارم که یادم بماند چیزی ننوشتم.
ششِ صبحِ دوازدهمِ اردیبهشت ۱۳۹۷

۱۳۹۷۰۲۱۶

زمرد و حمله ی بیژن الهی از کار الیوت رستان


شبی یک کتاب نه بیشتر -1


زمرد و حمله

ت. س. الیوت و ادمون رستان (و حلاج)، ترجمه‌ی بیژن الهی. نشر بیدگل، چاپ اول، ۱۳۹۷.
*

کاش نامش این نبود و نام کتاب را نه خود الهی که بعدتر (برداشته از سطری در شعر «طاعون») بر کتاب گذاشته‌اند و عجیب است که در فیپا هنوز آمده «چهارشنبه‌خاکستر، ارض موات [ناتمام]». یعنی اول دو تا الیوت‌ها بوده و بعد رستان اضافه شده و بعدتر نام انتخاب شده؟ بگذریم از اینکه در «اشاره»‌ی کتاب مأخذ شعر «طاعون» نیز خود غلط است و و این شعر در کتاب جوانی‌ها آمده و نه دیدن. بگذریم. شاید هم زمان که بگذرد بگوییم «عجب اسمی!»
          کتاب دو دفتر دارد: اولی ترجمه‌ی تمامِ چهارشنبه-خاکستر و برگردان ناتمامِ ارض موات هردو ذیلِ عنوانِ «چهارشنبه خاکستر»؛ دفتر دوم همان ضمیمه‌ی درخشان شماره‌ی سوم این شماره با تأخیر است، «یکی نقل دارد یکی نه» که «مناعی»ِ حلاجی نقل ندارد و «سیرانو دو  برژراک [لمعاتی از نمایشِ رُستان با نقل قصه‌اش تا پایان]» که خیلی نقل دارد و خوب هم نقل دارد.
          «چهارشنبه-خاکستر» الیوت (منطبق بر چاپِ مرکز نشر سپهر سپهر به تاریخ ۱۴ آبان ۱۳۵۱ و در ۴۸ صفحه، شامل اشاره، متن ترجمه‌ی شعر و پانویسهای ۴۹تایی، با آن جلد کرافتِ خارجی و طرحِ ساده‌ی تکرارنشدنی‌اش)، که نخستین بار با نام مستعار فرهاد سامان در اندیشه و هنر به سال ۱۳۵۱ منتشر شد، تا جایی که دیدم، جز خُرده‌اصلاحاتی که لابد خودِ مترجم اعمال کرده و تصحیح بعضی اتفاقاتِ چاپِ مرکز نشر سپهر، همان است و حذفیات هم ندارد و جز دُرُشتیِ زیاده‌ی خطِ متنِ ترجمه (که در میشو هم دیدیم) چیزی ندارد. خواندنی و دیدنی. چهارشنبه-خاکستر جز اینکه در فهمِ شیوه‌ی سرراست الهی در ترجمه به کار می‌آید به کارِ شناختنِ گرایش الهی به بعضی شعرها می‌خورد، در هر زبانی که باشد، با خطاب‌ها و رعشه‌هایی که فرود می‌آیند و لاجرم از «ستایش» به «تضرع» آغاز می‌کنند و آخرسر به «دعا» و باز «خطاب» ختم می‌شوند: «و بگذار بانگ من فرا توآید.». مترجم در پانویسها همه‌جا «ویرایشی» را کرده «ویرایه‌ای». این هم نکته‌ی ویرایشی!
          بعد، «ارض موات» که ناتمام است و «با درز و دوز از الیوت، از روی Waste land» فراهم شده، در ۵ فرگرد، سطرهای یک تا ۱۳۸ شعر معروفِ الیوت است که ختم می‌شود به اینجا که «شطرنج می‌زنیم و پلکِ نداری / برهم میافشُریم دلواپسِ تقَه‌یی بر دَر..»، بی پیش یا پانویسی، و فقط ذکر مجدد یادداشت کوتاهی که در این شماره با تأخیر ۶ هم آمده بود: «همان بهار ۸۴ ساختم، ابتدا کنج اتاقی در بیمارستان توس ... در حالتی که دل از زندگی برداشته بودم بی یأس.» ولی متنِ اصلیِ ترجمه کامل‌تر از آن است که در چاپ قبلی در این شماره با تأخیر ۶ دیده بودیم. و چقدر بدبیراه دیدم این سال‌ها که بابتِ این ترجمه نثار الهی کردند. یعنی وقتی که حوصله‌ی خواندن و ترسیم تصویرِ کاملی از چهره‌ی شاعری و مترجمی و پژوهشگریِ بیژن الهی نداری و یا از سرِ چیز دیگریش کینه‌ای می‌پروری بی که بگویی، برمی‌داری «پل خواجو» و «کلیسای وانک» و «دشت گرگان» این ترجمه را دست می‌اندازی که خودش به عمد می‌گوید «ساختم» و از نوع «محاکات تشبه به غیر» است و تا زنده بود هم جایی چیزی ازش چاپ نکرد؛ ولی اتفاقن بنده فکر می‌کنم خیلی هم کار خوبی‌ست و خیلی هم به درد می‌خورد و جاهایی‌ش را از حفظم؛ خلاف‌ مثلن هلدرلین الهی که اول‌ها دوستش داشتم بعد دیدم به قولِ خودش «متعلقِ شعر فارسی» نشده... این از دفتر اول.
          دفتر دوم «یکی نقل دارد، یکی نه» همیشه عزیزِ کتابخانه و ذهن من بوده است. چندماه پیش جایی راجع به همین دفتر نوشتم:

این شماره با تأخیر ۳ ضمیمه‌ای کار بیژن الهی دارد که اعتراف کنم پیش چشمم عزیزترین ترجمه‌ی اوست: «یکی نقل دارد، یکی نه» ـــ که مشتمل بر دو بخش است:
        «مَناعی» که می‌گویند آخرین چیزی‌ست که شبِ آخر بر زبانِ او رفت و آن یکی‌ست که نقل ندارد، یعنی هیچ زیرنویس و پانویس و توضیحی ندارد جز اینکه کار ۱۳۶۱ است و یک واریاسیون است به معنای موسیقیایی و اینکه یای وصلی را با یای اصلی همقافیه کرده آقای الهی؛
        دیگری «سیرانو دو برژراک» (لمعاتِ نمایش رُستان، با نقلِ قصه‌اش تا پایان) [که این یکی نقل دارد، زیاد هم دارد، خیلی زیاد هم دارد، خیلی خوب هم دارد] و این هر دو در جای خود کارهای وحشتناکی هستند. همیشه سعی می‌کنم با کلماتی چیز بنویسم که روشن و ابطال‌پذیر باشد ولی این دو حقیقتاً وحشتناکند. الهی خود در چند جمله می‌نویسد: «این لمعات (highlights) ــ‌ کار مردادِ ۷۷ ــ شاید ضمناً به دردِ این بخورد که در فیلمنامه‌ای بگنجانند حول و حوشِ تمرین برای اجرای سیرانو دوبرژراک بر صحنه‌ی ایرانی، فیلمنامه‌یی که ماجرایی عاشقانه را به موازاتِ داستانِ نمایش پیش ببرد. می‌تواند فرضاً در زندگی‌ی عبدالحسینِ نوشین اتفاق افتاده باشد، و این‌که با عزیمتِ اضطراریش نمایش دیگر روی صحنه نمی‌آید. هیچ‌وقت...» یعنی چشم به اجرا داشته و فرازهایی ترجمه کرده به شکلی منظوم و فرازهایی را شرح داده به اختصار، و زبان و ارجاعات و طرز کار بیژن در هردوی اینها چیزی‌ست که آدم را یاد میرزا حبیب اصفهانی می‌اندازد، صد سالی بعد، در کمال هوشیاری و آگاهی به شیوه‌ی قدما و معاصرین و غربیان و شرقیان، نه از سر تفنن. حیف که تلف ایام شده فعلن این مترجم و شاعر غریب. ذبح شده و به قول خودش «ملعبه» شده و «مطالعه» نه ــ‌ چنان که در یادداشتش بر شرح غزل حافظ در این‌شماره‌با‌تأخیر۷ می‌توانید بخوانید.
وسواس الهی و شوقِ زنده‌یاد محمد زهرایی باعث می‌شود این ضمیمه در کارگاه کارنامه‌ی آن سالها بسته شود، حدود سال ۱۳۸۳ و بسیار چشم‌نواز و دقیق و ظریف در خط‌‌نگاری و شکل حروف و فواصل و سواد و بیاض صفحات و اندازه‌ی حروف و اعداد و پانویس‌ها و ترکیب‌بندی... حیف که این انگار تنها تجربه‌ی مشترک این دو نفر است.

چیزی نمی‌توانم اضافه کنم جز اینکه آن ظریف‌کاری‌های محمد زهرایی در این چاپ خُب نیست و جور دیگری بسته شده و دوم اینکه این دفتر تقدیم است به «ژاله کاظمی» همسر الهی، که ده‌سالی پیش از چاپِ آن ضمیمه به دیار سایه‌ها رفته بود. نمی‌خواهم بیش‌تفسیری پیشه کنم ولی ببینید آخر، در نمایشِ رُستان چه چیزی‌ست که بیژن این کار را تقدیم کرده به ژاله: سیرانو دو برژراک «رب السیف و القلم» است ولی چهره‌ای دارد نه زیبا و دماغی بزرگ که پیش‌پیشِ او در حرکت است، سیرانو از عشقش به رکسانه می‌گذرد و کتمان می‌کند و «صدای» کریستان‌نامی می‌شود که عاشق رکسانه است، به جای او نامه می‌نویسد، به جایش ‌ــ‌در صحنه‌ی بالکن‌ــ سخن‌های نهان و عاشقانه می‌گوید، و خلاصه می‌شود «حنجره‌»‌ی آن تمثال زیبایی که کریستان دارد.
          لابد می‌دانید که ژاله دوبلور قهاری بود.

دمِ سحریِ ۱۶ اردی‌بهشت ۱۳۹۷
کوچه‌ی خرداد

۱۳۹۷۰۲۱۳

صداهایی از راهِ نزدیک – بخش دوم [یک مقدمه و بیست و یک کتاب]



صداهایی از راهِ نزدیک – بخش دوم
[یک مقدمه و بیست و یک کتاب]

[برای خواندن معرفی نُه کتاب اول به پست قبل (+) مراجعه کنید.]
[فایل پی‌دی‌اف کامل متن را از اینجا بردارید]

مقدمه
          قضیه از اینجا شروع شد که چندباری پیشنهاد «معرفی کتاب» نوشتن را قبول نکردم ولی یواشکی رفتم و فکر کردم که «اگر» می‌خواستم بنویسم چه کتاب‌هایی را دوست داشتم معرفی کنم. دیدم بعضی کتاب‌های خوب مشهورند، یعنی چهارخط نوشتنِ من کمکی به معرفیِ آنها نمی‌کند، حتی نوشتن از آنها سخت است. بعضی کتاب‌ها هم خوبند ولی مهجور، خیلی مهجور، معرفیِ آنها باز هم سخت است، باید دلیل بیاوری ــ‌ولی آی لذت دارد. از این دو جور کتاب نوشتن هنر می‌خواهد و حوصله و وقت. ولی بعضی کتاب‌ها در این میانه هستند که از خوبی و تمیزی و مهمی چیزی کم ندارند، ده سالی دو سه چاپ هم، شاید، نصیبشان بشود. می‌شود به سیاق «اشاره» و خیلی کوتاه، چند خطی از آنها نوشت ــ‌هم معرفی هم ادای دین. پس، به خیالِ خودم، و در حد فهم خودم، و حتمن با سلیقه‌ی خودم، بیست و یک کتاب برداشتم از کتابخانه و گذاشته‌ام جلوی خودم کنارِ لپ‌تاپ؛ تا صبح ورق بزنم، بعضی‌جاها را چندباره بخوانم، کیف کنم، و چند خطی بنویسم ـــ‌شاید در این کارناوال نمایشگاه کتاب به درد کسی خورد. باز تأکید می‌کنم، به هیچ معرفیِ کتابی اطمینان نکنید، کتاب را بروید بردارید ورق بزنید، چند صفحه را حوصله کنید دقیق بخوانید، سبک سنگین کنید، حتی به کاغذش دقت کنید، کار که نشد ندارد مخصوصن در ایران، ممکن است تجدید‌چاپ بدی باشد، ترتیب صفحات را نگاه کنید ناقصی نداشته باشد، چسبِ صحافی تمیز و ماندگار خورده باشد، جلدش ور نیامده باشد، و آخرسر اگر فارسیِ متن و آماده‌سازیِ کتاب و فهرست‌ها و اجزای لازم و خلاصه همه چیزش باب طبع‌تان بود بردارید ببرید بگذارید کنج کتاب‌خانه‌تان برای وقت‌های خماریِ کتابِ خوب. ولی هیچ‌وقت به هیچ معرفی کتابی اعتماد نکنید. قول می‌دهم نه از سرِ رفاقت چیزی بنویسم نه هوای کسی یا ناشری را داشته باشم نه برای کتاب‌هدیه گرفتن چیز بنویسم ـــ‌قضاوت و فهم آدمیزاد بیشتر از اینها می‌ارزد. می‌ماند توضیح سه نکته: اول اینکه بعضی کتاب‌ها چون ناشرشان در نمایشگاه نیست یا می‌دانم چاپش تمام شده اینجا نیاوردم (بماند برای سال بعد که امیدوارم هم ناشران‌شان همت کنند به بازچاپ هم در نمایشگاه شرکت کنند)؛ دوم اینکه بعضی کتاب‌ها تخصصی‌تر از آن است که با چند خط حق مطلب ادا شود و باید جدی‌تر نوشت؛ سوم اینکه کتاب‌های سال ۹۶ تا امروز چندتایی شده که دو روز دیگر می‌نویسم.





۱۰- داشتن و نداشتن
     [نوشته‌ی ارنست همینگوی، ترجمه‌ی احمد کسایی‌پور. هرمس، چاپ اول، ۱۳۹۴]

سه رمان همینگوی به ترجمه‌ی کسایی‌پور از نشر هرمس ارزش خواندن دارند: «خورشید همچنان می‌دمد»، «آن‌سوی رودخانه، زیر درختان»، و همین «داشتن و نداشتن». این همان رمانی‌ست که بر گرته‌اش «ناخدا خورشید»ِ خودمان ساخته شده؛ مثل رمان‌های جاده‌ای من عاشق نوشته‌های بندری هستم، ساحلی، دریاکناری، رودباری، چه می‌گویند به این نوع رمان‌ها و داستانها؟ تنها رمان دهه‌ی ۳۰همینگوی‌ست، خط و ربط‌هایی هم با «برف‌های کلیمانجارو» دارد، انتهای کتاب هم یادداشت مفصل خوبی از مترجم آمده که من‌بابِ آشنایی با این کتاب و همینگوی و پاریسِ پس از جنگ اول جهانی به خواندن می‌ارزد و به یاد می‌ماند. جالب اینکه کاغذش و طرح‌جلد کتاب از «خورشید همچنان می‌دمد» بدتر است اما آماده‌سازیِ کتاب بهتر است و تهیه‌ی نام‌نامه در انتهای کتاب پانویس‌های صفحات را حذف کرده و مخلِ رمان‌خوانی نمی‌شود. 

۱۱- ناخمن (هفت داستان و سه مقاله)
       [نوشته‌ی لئونارد مایکلز، ترجمه‌ی مهتاب کلانتری. ناهید، چاپ دوم، ۱۳۹۵.]

شاید باور نکنید، ولی وقتی چاپ اول این کتاب منتشر شد آقای لئونارد مایکلز به رحمت خدا رفته بود ولی هنوز در انگلیسی کتابی با عنوان «ناخمن» نداشت! فقط داستان‌های پراکنده‌ای بوده در مجلات اما به نوشته‌ی کیوان طهماسبیان، در «به جای مقدمه»، حاصل سال‌های آخر عمر و سال‌های بعد از ۱۹۹۸ بوده و از مهمترین نمونه‌های داستانیِ ادبیات امریکاست. آشناییِ با مایکلز در همان هفت یادداشت کوتاه آقای طهماسبیان کافی‌ست که یادتان نرود چه اعجوبه‌ای‌ست. جستارنویس قهاری هم هست و سه تاش در این کتاب خواندنی‌ست. نمی‌دانم نشر نی اگر می‌خواست ادبیات داستانی جدی کار کند چرا بعد از چاپ اول این کتاب را از دست داد؟ ترجمه‌ی خوبی‌ست، با چاپ جدید آثار مایکلز هم تطبیق داده شده و اگر از کاغذِ ارزان و طرحِ جلدِ معمولی و صحافیِ بدش بگذریم الحق خواندنی و ماندنی‌ست.

۱۲- باغ‌های شنی
          [نوشته‌ی حمیدرضا نجفی. انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۸۷.]

داستان فارسیِ این ده بیست سال زیاد نخوانده‌ام و اعتراف می‌کنم در حجم بهمن‌وارِ کتاب داستان و رمان ترجیح می‌دهم چیزی بخوانم که بدانم ضرر نکرده‌ام. پس اگر مجموعه‌داستانی از اول دهه‌ی هشتاد معرفی می‌کنم خُرده نگیرید: باغ‌های شنی، پنج داستان کوتاه، که داستان اولش بیشتر پای بساط قماربازیِ عجیب غریب شبانه‌ای در توقف‌گاهی کنارجاده‌ای می‌گذرد و بقیه در زندان، با زبان و لحن مخصوص موقعیت‌ها؛ و راوی بی‌رحم است و هوای‌مان را ندارد، در نگاه اول انگار کسی درست حرف نمی‌زند بفهمیم قضیه از چه قرار است، چشمِ نگرنده‌ی راوی هم که رنگ‌ها را قاطی‌پاطی می‌بیند اولش، مزه‌پرانی و دست انداختن هم که مرام همه‌شان است؛ ولی اگر سر بیفتی که دیالوگ‌ها چه راهی می‌روند، از داستان و ردوبدل‌شدن مزه‌ها لذت می‌بری انگار مشت‌های بی‌امان بوکسورهای پَروزن و جاخالی‌دادن‌هایشان را تماشا می‌کنی که هم خوردنش کیف دارد هم جاخالیش. جلد بدی ندارد. کاغذ ارزان. حروف‌چینی و صفحه‌آرایی خوبی دارد. امیدوارم تجدیدِ قیمت نشده باشد.

۱۳- بررسی پرونده‌ی یک قتل
[زیر نظرِ میشل فوکو، ترجمه‌ی مرتضی کلانتریان. چاپ اول، ۱۳۷۶.]

واقعن پرونده‌ی قتلی معمولی‌ست در ۱۸۰ سال پیش که جوانی برداشته زده خواهر هجده‌ساله و مادر و برادر هفت‌ساله‌اش را سلاخی کرده، از اینها که روزی هفت‌هشت‌تا در روزنامه‌ها می‌نویسند و بعد فراموش می‌شود. جنابِ میشل فوکو ضمن تحقیق در «تاریخ دخالت و ورودِ روان‌پزشکی در امر دادرسیِ جزایی» برمی‌خورد به پرونده‌ی ریوییر و توجهش جلب می‌شود. چرا؟ چون اول که پرونده‌ی کاملی‌ست از صورت‌مجلسِ معاینه‌ی اجساد و اظهاراتِ شهود و دادستان و مشخصات ظاهریِ قاتل و مقالاتِ روزنامه‌ها و اظهارات پزشکِ دهکده و رییس دادگاه جنایی و پزشکِ قانونی و نظرِ روان‌پزشکان مشهور و حرف‌های وزیر دادگستری و ...؛ دوم اینکه همه‌ی اینها بر سر قتلی به این سادگی اختلاف‌نظر جدی دارند: پزشکان با خودشان و با قاتل که وانمود می‌کند دیوانه است و با قاضی، قضات در کشمکش‌اند برای پذیرفتن رأی روانپزشکان که مصّرند قاتل دیوانه است، اهالیِ دهکده می‌خواهند دیوانگی و ضعف عقل قاتل در دادگاه پذیرفته شود تا لکه‌ی ننگ این جنایت از دامن دهکده پاک شود و ... زیاد نوشتم. امیدوارم پیدا شود. جلد و حروف‌چینی و صفحه‌آراییِ خوبی دارد.

۱۴- زبان‌شناسی و نقد ادبی
      [انتخاب و ترجمه‌ی مریم خوزان و حسین پاینده. نشر نی، چاپ سوم، ۱۳۸۶.]

زنده‌یاد خانمِ مریم خوزان بابت این کتاب کوچک حق بزرگی بر گردن نحیفِ نقد ادبیِ معاصر ایران دارد، کتابی که سی سال پیش گردآورده و با همکاریِ آقای حسین پاینده (که آنوقت فارغ‌التحصیل ادبیات انگلیسی و شاید شاگرد خانم خوزان بوده) ترجمه کرده و هنوز هم مرجع است به‌گمانم، بخصوص اگر کسی بخواهد بداند زبان‌شناسی چگونه می‌تواند به فهمِ ادبی و نقد ادبی و بررسیِ ادبیات کمک کند. مقالات راجر فالر و رومن یاکوبسن و دیوید لاج خیلی مشهورتر و کلاسیک‌تر از آنی هستند که معرفی کنم و حداقل نیم‌قرن پیش نوشته‌شده‌اند، فقط بنویسم که مقاله‌ی «بررسیِ ادبیات به منزله‌ی زبان»ِ راجر فالر دست‌گیرِ بنده شده است. پانویس‌های راهگشا و واژه‌نامه‌ی دو‌سویه و نمایه‌ی اشخاص و کتاب‌ها و مقاله‌ها و موضوعی استفاده از کتاب را راحت و میسر کرده است.

۱۵- اسکار وایلد
                        [نوشته‌ی ویوین هولند، ترجمه‌ی عبدالله کوثری. نشر هرمس،‌ چاپ اول، ۱۳۸۶]

این مجموعه کتاب از عجایب است چون هم کتاب‌های به‌درد‌بخوری‌ست، هم مترجمان خوبی دارد، هم آماده‌سازیِ معقولی دارد، خلاصه جز قطعش (شاید به خاطر عکس‌ها در این قطع چاپ شده) همه چیزش خوب است ولی چاپ اول‌شان هنوز روی میز شهرکتاب مرکزی خاک می‌خورد! قیمتشان هم مفت است فکر کنم. این کتاب جدای از جذابیت همیشگیِ اسکار وایلدِ بزرگ روایت خوبی دارد، تا سطر آخر نمی‌دانیم که نویسنده نوه‌ی اسکار وایلد است، ترجمه‌ی درجه‌یکی دارد، تصاویر مربوطی دارد، صفحه‌آراییِ پردردسری داشته ولی سعی‌شده منظم باشد، سالشمار زندگیِ وایلد و شرح تصاویر کتاب و کتاب‌شناسیِ کامل و نمایه‌ی دوزبانه (معقول‌ترین شکل نمایه) دارد و باز هم تعجب می‌کنم از فروش نرفتنش. شاید در تعداد زیاد عناوینِ کتابِ نشرِ هرمس مغفول مانده، شاید هم ناشران بزرگ باید فکری برای معرفیِ کتاب‌هایشان کنند.

۱۶- سخن و سخنوران
            [نوشته‌ی بدیع‌الزمان فروزانفر. انتشارات خوارزمی، چاپ پنجم، ۱۳۸۰.]

اگر کتابی می‌خواهید از استادی مسلط و یکّه (در یگانه بودن فروزانفر روایت‌هاست شنیدنی) که از حنظه‌ی بادغیسی تا خاقانیِ شروانی ۵۵ شاعر اغلب خراسانی و ماوراالنهر را، با ذکر بیوگرافیِ کوتاه و شاعران همدوره و سلاطین آن‌زمان و شرح وفات و بعد نمونه‌ی مقبولی از ابیات، وارسی کرده باشد و بتوانید به آن اطمینان کنید و رفع نیاز کند همین کتاب است که در دوران بدحالیِ خوارزمی متأسفانه چاپ و کاغذ و جلدسازی و صحافیِ خوبی ندارد و حروف‌چینی هم همان کارِ شرکت سهامیِ افستِ سال ۱۳۵۰ است؛ مثلن من در این کتاب فهمیدم ارزقی هروی نامی داریم که ابیاتی دارد از سندبادنامه‌ی منظومِ ناتمامش و حتی الفیه‌شلفیه‌ی منظوم داشته و بیتی دارد چنین «بارِ دیگر بر ستاکِ گلبنِ بی‌برگ و بار / افسرِ زرین برآرد ابرِ مروارید‌بار».

۱۷- سقوط اصفهان
            [به روایت کروسینسکی و بازنویسیِ سیدجواد طباطبایی. نشر نگاه معاصر، چاپ چهارم، ۱۳۹۰]

ببینید، اصفهان پایتخت آخرین امپراتوریِ ایران‌زمین سقوط کرده است، حادثه‌ای که ارزشش و ضرورتِ فهمش برای ما همانقدر است که سقوط رم برای اروپایی‌ها در دورانِ مدرن، اغراق نیست حتی بگوییم بدونِ فهمِ سقوطِ رم شناختِ تاریخ مدرنِ اروپا ممکن نمی‌شود. خب؟ بعد گزارش و فهمِ اهلِ وطن‌ِ آن‌زمان چیزی فراتر از همان جمله‌ی معروف نیست: «باد بی‌نیازیِ خداوند است که می‌وزد» که حالا بر اصفهان و صفویان وزیده. ولی راهب مبلغِ یسوعیِ ساکنِ اصفهان گزارشی از این سقوط نوشته حسبِ وظیفه، بعدها راهبِ یسوعیِ دیگری (دوسرسو نام) این گزارشِ پایه و گزارش‌های دیگر را با تفسیری مفصل کتابی دوجلدی کرده به نام «تاریخ واپسین انقلابِ ایران»، کی؟ ۱۷۲۸ میلادی، شش سال پس از سقوطِ اصفهان. تا دوران عباس میرزا، که از ترجمه‌ی ترکیِ عثمانیِ این رساله ترجمه‌ای فارسی فراهم می‌شود، خودمان چیزی در دست نداریم و حالا سیدجواد طباطبایی برداشته آن دو جلد را خوانده و، با آوردن فقراتی کوتاه از متنِ اصلِ کروسینسکی، بازنویسیِ کتاب را با نثری درست و سالم چنان انجام داده که به کار آید. کاش به کار آید پیش از آن که دیر شود.


۱۸ – چهارده گفتار (درباره‌ی نقاشی، گرافیک و مجسمه‌سازی)
            [نوشته‌ی محسن وزیری مقدم. نشر شهر، چاپ دوم، ۱۳۹۱.]

بهترین نثری که در فارسی برای حرف‌زدن اطرافِ و راجع به هنرِ نقاشی سراغ دارم مالِ همین آقای وزیری‌مقدم است که در این کتاب مباحثی پایه‌ای مثل ترکیب‌بندی و طراحی گرفته تا سزان و ونیزی‌ها و کاندینسکی و هنر آبستره را مطرح می‌کند و خیلی‌خیلی آموختنی‌ست. محسن وزیری‌مقدم به معنای دقیق کلمه «هنرمند مؤلف» است. یعنی فقط خط و رنگ نمی‌شناسد بلکه با مبانیِ هنر مدرن و ادبیاتِ نقاشی و تاریخ هنر و گرفت و گیرِ کارِ دشوار هنرمندبودن آشناست، در نتیجه کارهاش تقلیدی نیست که از چشمه‌ی خلاقیتی اصیل می‌جوشد. درس‌دادن‌هاش و تأثیراتش بر هنرمندان نسل دوم و سوم مدرنِ ایران یا اهمیت همان دو کتاب «شیوه‌ی طراحی‌»اش هم بی‌نیاز از اشاره‌ی بنده است. این کتاب حاصل چهارده گفتار است که در اصل سخنرانی و ترجمه و مقاله و بازنویسی‌هایی بوده‌اند همه به خیالِ چیزی یادِ شاگردان دادن؛ و حالا این آموزشی و دقیق و گام‌به‌گام بودنش در متن هم پیداست. آماده‌سازیِ کتاب در دست ناشر می‌شد بسیار بسیار بهتر از این باشد. همین را هم ممنونیم که در دسترس ما آمده است.

۱۹- اندیشه و کار پل کلی
            [نوشته‌ی ورنر هافتمان، ترجمه‌ی محسن وزیری‌مقدم. انتشارات سروش، چاپ دوم، ۱۳۸۵.]

حیفم آمد این کتابِ ترجمه‌ایِ آقای وزیری‌مقدم را نیاورم. عجیب است که تمرین و دست‌ورزی در ترجمه نداشته ایشان، ولی ترجمه‌ی کتاب چنان دقیق و ورزیده و خوب است که یکبار به اصرار بنده دوستم ازش پرسید چطور چنین کرده؟ گفته بود نثر فارسی و شعر جدید فارسی زیاد خواندم و وقتِ ترجمه حواسم بود فارسیِ دست‌مالی‌شده ننویسم. جدای از ترجمه به نظرم کتاب در حد خود کم‌نظیر است در فارسی، کتابی چنین در باب هنرمندان مدرن دیگر من پیدا نکرده‌ام که بتواند ــ‌در یازده فصل‌ــ و با آوردن نمونه‌کارها از زندگیِ کلی و نوشته‌هاش و نقاشی‌ها و کارها و درس‌دادن‌ها و رفاقت‌ها و دورانش تصویری ترسیم کند دیدنی و فهمیدنی و راه‌بردنی. مترجمِ آرتیست ما سخنرانیِ کلی «درباره‌ی هنر مدرن» را ــ‌که سال ۱۹۲۴ ایراد کرده‌ــ ضمیمه‌ی کتاب کرده که هربرت رید از آن به عنوان «ژرف‌ترین و روشن‌ترین بیانیه‌ی معاصر در باب ریشه‌های زیبایی‌شناسیِ جنبش‌های نو» یاد کرده است. درود ما بر آقای وزیری‌مقدم دوست‌داشتنی و هنرمند.

۲۰- تاریخ تاریخ هنر (سیری در تاریخِ تکوینِ نظریه‌ی هنر)
        [نوشته‌ی  ورنن هاید ماینر، ترجمه‌ی مسعود قاسمیان. فرهنگستان هنر و سمت، چاپ اول، ۱۳۸۷.]

تا اینجا آمده‌ایم حیف است کتاب دیگری در زمینه‌ی هنر معرفی نکنم که قدری فرق دارد با تاریخ‌هنرهای کرور کرورِ بی‌مصرف و خاصیتِ این‌سالها که صرفِ وجودِ ویکی‌پدیا آنها را مهمل می‌کند. این کتاب پایه‌ای و آموزشی‌ست ولی در میان متون فارسی درجه‌یک و بی‌همتاست که با ترجمه‌ی درخور عرضه شده و با خواندن آن نه ارضای هوسِ خواندنِ تاریخِ هنر و توهمِ اشراف بر آن، بلکه می‌توان سیرتطوری تاریخی درک کرد از خاستگاه‌ها و نظریات و شیوه‌های تاریخِ هنر‌نویسی و فهمِ تاریخ‌هنر؛ بخصوص در فصل نخست با اثرات کلیسا و آکادمیِ فرانسه و آکادمی‌های بعدی بر فهمِ ما از هنرِ مدرن آگاه شد. کاش نویسنده در سیرِ مباحث از یونان باستان و افلاطون تا پساساختارگرایی و بینامتنیت حوصله‌ی بیشتری به خرج می‌داد و حالا شرحِ دقیق‌تری از این مسیر داشتیم. بخشِ ۱۰- هانریش ولفلین، ۱۱- مرجعیت بصری، خبرگی، سبک و فرمالیسم و ‌ ۱۵- خوانش تاریخ هنر را از دست ندهید که لذتی نگفتنی دارد.

[باز هم نزدیکِ صبح است و من خسته و کتاب بیست‌‌و‌یک هم بدقلق. کاش وقت داشتم یا حوصله‌ی بیشتری و چند کتاب دیگر را هم معرفی می‌کردم. حالا که برمی‌گردم به کتابخانه حس می‌کنم به بعضی کتاب‌ها جفا کرده‌ام. فردا سعی می‌کنم از کتاب‌های یک‌سال گذشته بنویسم. به شرط حیات و حوصله. امیدوارم هیچ عزیزی از بعضی واژه‌ها نرنجد. کتاب عشقِ بعضی آدم‌هاست، آدم سرِ عشقش تعارف نمی‌کند.]



_________
سیزدهم اردیبهشت ۹۷