سه یادداشت برای «صبح روان» بیژن الهی از شعرهای یونانی کنستانتین کاوافی
۱ (لیسَ فیالدار غیر نفسی دیار)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لیسَ فیالدّار غیر
نفْسی دیّار
با که دم زنم؟ با
در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
ولی خیالِ جوانیی
این بدن
به سروقتِ من آمد و
من
یادِ آن اتاقهای
دربسته میفتادم،
اتاقهای عطریی
لذّات دور، لذّات جسور ــ
~
از کنستانتین کاوافی
در فارسیِ بیژن الهی - کتاب «صبح روان» - نشر بیدگل – همین دو سه روز پیش
واکردم کتاب و رفتم
اول یادداشتهای آخر را ــبی که بدانم به چه راجع استــ سرسری و خوشخوشک دیدم؛
بعد منابع را دیدم و حیفم آمد که اعداد فارسیست چرا وسط این انگلیسیهای درشت؟
بعد گفتم ولش، رفتم مؤخره را که «مقدمات» باید گفت دیدم؛ این شد یکی دو ساعت...
بعد که برگشتم به شعرها باز دیدم شاعرمترجم ما دستش به چیدن چه بهچین است یعنی
بهترین را برمیچیند برای لمعاتی که خود میخواهد از کارِ حداقل دهسالی پیشتر
نشانِ مشتاقان بدهد؛ هنوز نماز وحشت اسکندریه ناقوس میزند. وسط کار هم هی لعنت میفرستادم
به حافظهای که سمساری شده و هی یاد چیزهای بیربط و باربط میافتد و قیاس میکند
و قیاس که میکند لعنت میفرستد...
باید
البته اول کتاب مینوشت «همهاش» نقل دارد «یکی» نه، و این یکی شعرهای پارهی چهار
است: «امروز که آه از امروز» و بسنده کرده یا شده به یکی دو اشاره به دقایقِ لغات
و نه هیچ به حالِ شعرها، چنان که سه بخش قبلی و حتی بخش آخر؛ خیلی هم رندانه و
خوب، دست مریزاد. رفتم تا به آخر و ساعت شده بود دوازده. یاد این افتادم که :
دوازده بود، نیم
شد. زود گذشت
از نهِ شب که آمدم
چراغ بَر کردم
و نشستم اینجا...
دیدم
دوازده و نیم شده و من از سرِ شب یکی دو هلو و چند بادام بالا انداخته راه رفتهام
و لم دادهام و از ظرف کشمشها چیزی برداشتهام که کشمش نیست، و باز لم دادهام و
حالا دارم مینویسم...
فکر میکنم
اگر آداب و عاداتِ هرکسی وقت خواندنِ کتابی یا شاعری یا مترجمی عینِ خودش نباشد چه
بینصیب است شاعر و خواننده هردو. حیف. دست مریزاد شاعر و مترجم بگیر تا ناشر ما.
چاپ بعضی کتابها آدم را پیر میکند یا بیچاره.
دهم شهریور ۱۳۹۶
۲ (با زیبایی که شگرف، با جوانی که تباه)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عکس از «صبح روان»، پنجاهویک شعر از کاوافی به فارسیِ
بیژن الهی،
سطر چهارم شعر در ترجمهی
انگلیسی کیلی این است:
with
your strange beauty, your dissolute youthfulness.
و دو سطر آخر هم:
in
my imagination I kept picturing you
the
way they’d talked about you that afternoon.
[...]
عصری سه
چهار نفری برای چیز دیگری یا اصلن برای هیچچیزی جمع شده بودیم، که یکیمان با
«صبح روان» درآمد و حرفها همه رفت به کاوافی و ترجمه. بستنی مُکفی بود، بعد چای
گذاشتیم. پنجرهها از ظهر باز بود تا عصری،
هوا رد میشد، درِ خانه هم باز؛ ولی کفاف نداد. جز یکی همه بستیم و تهویه روشن شد،
دست به دست جا به جا خواندیم، نوبتی پای پنجرهی آشپزخانه، نوبتی چای ریختیم، تاریک
شد، چراغ روشن کردیم. پاکت مشکیِ زیبای مالبروتاچ نیمه شد. وسطِ کار رفتم چند تایپفیسِ
جدید روی چند متن پرینت کردم و هیچ چیز جدیدی به دل ننشست. باز: صبحِ روان. شبْ
تاریک. شهر ترافیک بود، روی نقشه همه قرمز. تا شب به نیمه نزدیک بشود بیشترِ کتاب
را با صدای بلند یکیمان حداقل خوانده بود. از مقدمات، شعرها، یادداشتها، فرقِ
نسخهی جدید با آن چاپِ «تماشا»، یادداشتهای کوتاه چرا؟، کروشهها، کاغذش فرق
ندارد؟، فرق فونتها، جلدِ صورتی؟ «نماز وحشت» چرا؟ چرا روان باشد صبح؟ بی مقدمه و
اشارات، یکهو شعرها؟ نکند در «مقدمات» باید دید؟ نثر روایی چه زیبا و تمیز، چه توصیف
صحنهای، چرا بیشتر ننوشت؟ همان یک صحنه در اداره و یک آداب دیدارِ شاعرمان در
خانه؟ ای بابا.
[...]
ده تاییِ
بیژن الهی تمام شد، با حساب الیوت و رستان (زمرد و حمله) که بیشترش را خواندهایم
و همین ماهها منتشر میشود انگار [...] ممنون شمیم بهاریم. باید منتظر ماند و دید
نرودا و رسالات و لورکا و حافظ و بقیه به کجا میرسد. تا اینجاش این حدس درست بود
که بیژن از بین کارهاش انتخاب میکرده برای انتشار در مجلات و جنگها و نمینشسته
سه شعر برای فلان مجله قلم بزند ترجمه کند تا کسب مقام جعلی کند، یا گندهنماییِ
نداشتههاش. بیصبرانه منتظر رسالاتش میمانیم. جایی که به حرف بیاید نه صدای دیگری
در حلقومِ بیژن الهی، بلکه خودش از شعر بگوید و ترجمه و نگاه و فهمش.
یازدهم شهریور ۱۳۹۶
۳ (صبحِ روانِ آقای الهی، علیه آلاف تحیة و الثّناء)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عکس از «صبح روان»، پنجاهویک شعر از کاوافی به فارسیِ بیژن الهی،
از سر
صبح تا خودِ غروب جز یکی دو کاغذ بنویسم و بدهم امضایی با تفرعن آقای عنترمآب رییس
فلان اداره بیندازد پاش کاری نداشتم؛ ولی هوا ابری بود، صبح اشتباهی جای کتابِ دیگری
«صبح روان» با خودم برداشته بودم، کارم افتاده بود به شهری غریب، از بدِ
حادثه جایی که کار هیچ دیّاری خدا کند نیفتد بس که مهمل و عینِ علافیست، ولی چه
خوب که جاش جای خوبی بود، پای کوهپایهای آنهم روز ابریِ اسفند، با باغی از کاجهای
پیر که دو سه باری تا غروب نمنم بارانی زد و بوی خاک قاطی بوی کاجها شد؛ چه بویی
دارد انبوهِ خیسِ برگهای سوزنیِ کاجها بعدِ باران. اگر همین «صبح روان»
هم نبود که خُلقم مگسی میشد، نمنمک پیاده رفتم که هی ابر میشد هی آفتاب و باز
ابری نازک، تا رسیدم به سفرهخانهای با حیاط سرپوشیده و حوضی آبی و چراغهایی
روشن، رفتم روی تختی نشستم خوراکی خوردم و کمکمک شعری شاید هم کمی چُرت و پینکی،
ولی، تا غروب، یا حتی الان، عجیب که هیچطور نمیشد دو سه شعر اینچنین حکِ ذهنم
بشود، از کاوافی به فارسی بیژن الهی، علیه آلاف تحیة و الثّناء.
چرت میزدم،
که باران گرفت به سقفِ موقتیِ فلزیِ حیاط سفرهخانه، چشم باز کردم فوارههای حوض
خاموش بود، چراغها خاموش، کسی نبود در غذاخوری جز من و دو سه شاگرد با لباس سفید،
که آن کُنج بساط کبابخوری پهن کرده بودند، یکیشان با آستینِ بالازده و پیازی در
دست گفت:«حاجی راحت باش، بالشت بردار، یه ساعته نشسته خوابی». دیدم ای داد! الان
است که ساعت چهار بشود و از دست برود وقت آن امضای مضحکِ آقای مدیرِ عنترمآب پای
کاغذ آپنجِ بدخطِ مدیردفترِ ریشوی زشتش.
از آن
همه شعرها تکه تکه گفتم چیزکی بگذارم محضِ اشاعهی کیفوری. دیدم خیال باطلیست.
بارپرداختها را بخوانید و آن نماز وحشت، از دورهی «دیروز آه از دیروز» هم چه
شعرهایی که میشود خواند و خوابید.
چهاردهم اسفند ۱۳۹۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینها تکه یادداشتهاییست که اولی و
دومی برای یادداشتهای خودم و سومی برای اینستاگرام نوشتم. هنوز هم میشود با این
کتاب فکر کرد. اینها که تهش ستایش است و احوالاتنگاری. به عنوان کتاب، به
بازپرداختها و سه بخش کتاب، به دو تاریخ نماز وحشت، به رگهی بغانیِ شعرهای اولی
و نقطهعطف در نماز وحشت و شور تنانی در شعرهای فصل آخر، به یادداشتهایی که نیست
«لابلای» اینها که چاپ شده، و کیف کرد از زبانی که پیش چشم داریم. محض گم نشدن
اینجا منتقل کردم.
و نمیتوانم ننویسم که تکهی سوم را «زیبا منم که خیره در این خاک خفتهام» حسبالحال بیژن الهی میدانم.
نهم اردیبهشت ۱۳۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر