نگاهی به عکسی از شمیم بهار، آیدین آغداشلو و دکتر ناصر
وثوقی
چیزی برای این عکس گفتم اگر ننویسم جفاست، یعنی چیزی از دست
میرود. بعضی عکسها را باید خواند.
یا عکس را از اینجا
بردارید.
در اندیشه و هنرهای سالهای میانهی دههی چهل، مثلن دورههای
پنجم و ششم، گاهی زیر فهرست میبینید نوشته است:
دارندهی امتیاز و ویراستار: دکتر ناصر وثوقی. ـــ
پژوهشهای اجتماعی: با نظرِ ناصر وثوقی ــ
ادبیات و هنرها: با نظرِ شمیم بهار ــ
تنظیم صفحات و طرحها: با نظرِ آیدین آغداشلو ــ
طرح بعضی جلدها را هم علی گلستانه میزده و بعضی طرحهای
داخل مجله هم ــمثل طرحهایی که از جلال آل احمد زده بود در شمارهای که سه
چهارنفری میشد به جلال نقد کرده بودند و از این حیث مصاحبهی کمنظیریست.
باز کمی حوصله کنیم تا برسیم به عکس.
مرداد سال ۴۶ در اندیشه و هنر داستانی چاپ شد از شمیم بهار
که فوقالعاده است و اسمش هست «اردیبهشت چهلوشش» (یعنی همان سه چهار ماه قبل چاپِ
مجله و دلیلش در خواندن دقیق داستان روشن میشود) که راوی (که نمیدانیم نامش چیست،
مثل داستان «طرح») تازه از فرنگ برگشته و قرار بوده طبیب شود و نشده و پدرش فوت
کرده انگار و در طبقهی سوم خانهی خودشان حوالی خیابان تخت جمشید زندگی میکند و
در اتاقش کتاب و مجلات همه انگلیسیست و مجلهی فارسی پیدا نمیشود جز یکی ــچون
نوشتهی خودش در آن چاپ شده. یکی دوبار هم حرف مجله میشود که خودش میرود برای
نمونهخوانی و غلطگیری صفحات نوشتهی خودش که مصرّ است بنویسد « اینطور نمایشنامهی
اونیل را روی صحنه آوردن به معنای دقیق کلمه مفتضح» است و نباید به جای «افتضاح»
بگذارند «ضعیف» حتی پیگیر چاپش میشود و ... اما از مزخرفات مدیرمسئول کلافه میشود
و آخرسر پرتش میکند از پنجره بیرون. (البته در پرانتز بنویسم که مدارای آقای
وثوقی زبانزد بوده وگرنه هیچ مدیرمجلهای این سالها چنین داستانی را چاپ نمیکند)
حالا این عکس:
از چپ: شمیم بهار – ناصر وثوقی – آیدین آغداشلو.
سرنوشت هرسه را تا لحظهی عکس تصور کنیم:
شمیم بهار آنروزها ۲۶ساله است، برگشتهازفرنگ، میگویند درس
سینما خوانده و نقد فیلم مینویسد و چیزهایی به اسم مستعار هم دارد، یعنی «نقاب»
میزند تا خیره به دوربین نگاه نکرده باشد؛ ناهارهای هفتگیِ منظمش را دوستان جوانی
برقرار است، داستانهای «طرح» و «اینجا که هستیم» و «پاییز» را چاپ کرده، و آخرین
داستانش هم «اردیبهشت چهلوشش» است در شمارهی دهم از دورهی پنجم (آخر داستان
تاریخ «تابستان ۴۶» خورده) چاپ شده. چندتا داستان و نقد دیگر چاپ میکند، میرود
در سکوت، تا همین چند وقت پیش دو سه عکس بیشتر از او نبود، به دوربین خیلی عادت
نداشت نگاه کند، اگر مجبور میشد زمین را نگاه میکرد. از یکجایی به بعد هم چیز
دیگری چاپ نکرد؛ اما میگویند کارهایی نوشته کارستان. قیاس از این داستانهای دههی
چهلش بکنیم باید چیزی نوشته باشد کارستان. داستان که بلد است.
دکتر ناصر وثوقی چیزها دیده و کارها رانده و زندگیها کرده
و ۴۲سال دارد، پدرش اهل لغت بوده، حقوق خوانده و وکیل یا قاضیست، چپ بوده، طرف
خلیل ملکی ایستاده، دوسالیست ازدواج کرده و ویراستار درجهیکیست. علاوه بر آن
ذوق هنری و شمِ ادبی و چشم تیزبینش آنقدر هست که بداند که به دو سه جوانی که دیده
میتواند اعتماد کند تا اندیشه و هنر را ویژه کند که تا پنجاهسال بعد نیز به یاد بیاید
و طلب شود. به طرح و پرترههای طراحیشده که در مجلات آمریکایی دیده علاقهی
فراوان دارد و استفاده میکند. آخرسر خودش هم اهل لغت میشود. تا سال ۱۳۵۳ اندیشه
و هنرش تاب میآورد بعد توقیف میشود، دههی هشتاد به تفریق چند شماره را یکتنه
منتشر میکند و چندشماره هم به دبیریِ کامیار عابدی. در یکی از شمارههای دههی
هشتاد کارتونهایی از کاروتینیستی چاپ میکند که سالهای اول دههی پنجاه خودش
معرفی کرده بوده و گله میکند چرا بعدها بی ذکر مجلهاش اردشیر محصص و ایراندخت
محصص در مجلهی تماشا و اینور آنور بازچاپ کردهاند و تقلید و اینها. اینها که من
گفتم ننوشته، خیلی سربسته نوشته و بی ذکر اسمها. خانم آقای وثوقی خاطراتی از
ایشان تعریف میکند که شنیدنی و عجیب است، کاش جایی ثبت و نشر بشود.
آیدین آغداشلو از آن دو جوانتر است، ۲۴سالی بیشتر ندارد،
از رشت آمده تهران، دبیرستان را تمام کرده، در روزنامه اطلاعات و یکی دو جای دیگر
کار تبلیغات کرده و حالا در هنرهای زیبای تهران درس میخواند. اولین بار هم در
همین اندیشه و هنر چیز مینویسد. بعدها خیلی کارهای میکند. یک ماهی قبل دخترش
تارا عکسی از شمیم بهار توی اینستاگرامش گذاشت که تارای دو سه ساله را بغل کرده و
باید مال اواخر دههی شصت باشد. (از خیر خواندن آن عکس بگذریم و در جای خود بیاید)
چند روز پیش هم پسرش عکسی منتشر کرد از ناهار خوردن آیدین و شمیم بهار در رستورانی
کنار پنجرهای که چهرهی هیچکدامشان به دوربین نیست. بیرون را نگاه میکنند،
اردیبهشت نودوهفت است، رستوران سورن خیابان آبان، غذایشان را خوردهاند، دستهای شمیم بهار کجاست؟ اولین عکس از شمیم بهار پیر، پیریِ شمیم بهار.
حالا بیایم بر سرِ عکس و نه آدمهاش. این تنها عکسی از شمیم
بهار است که من دیدهام و از این حیث ویژه است که «باید» به دوربین نگاه میکرده، آندونفر
دیگر نگاه کردهاند، عکس سهنفرهی دوستانه و کاریست، ولی نگاه نمیکند جایی سمت
راست عکاس به زمین نگاه میکند. عکس دیگری هست در عروسی پوران صلحکل اگر اشتباه
نکنم، خیلی مات و محو که نمیشود گفت اصلن قضیه از چه قرار است و در ماتی و محوی
تصویر خیلی غمگین به چشم میآید، نه دوستش ندارم؛ اینجا نه، جوانتر است، دارد راهها
میرود، همین هفت ماه پیش بوده که در مصاحبهی با جلال آلاحمد یک سوال میکند و
جلال میگوید: «سرکار حضرت، یک مقدار دارید بیش از حد این مملکت باهوشی بخرج میدهید»
و بهار در جوابش جملهای میگوید که مثل فحش میماند: «میخاهید من حرفمو پس
میگیرم؟» و جلال از تک و تا نمیافتد (حتی بعدها گفتند جلال متن مصاحبه را قبل چاپ
دیده و گفته خیلی هم خوب است! یعنی نفهمیده حریف نبوده و پوستش را کندهاند، هم
پوست داستانهاش هم مقالات هم فتوادادنهاش). وثوقی کیفی دستش است، دستهای
آغداشلو تو جیب پالتو، اما بهار دستهایش به کاری نیست و در جیب هم نیست، نمیداند
با آنها چکار کند، گرفته پشت سرش؛ وثوقی و بهار از تای شلوارشان پیداست مبادی
آداب و شیکپوش هستند، (یاد علاقهی همان راوی به شکلات میافتم و خانمآغای خانه
و ...)؛ آغداشلو راضیست از جایی که هست، وثوقی سرزنده و خندان و امیدوار است،
شاید چون این دو جوان جویای نام و تمیز و کاری را پیدا کرده و همکاری خوبی دارند و
طراز مجلهشان در ادبیات و هنرها اوج گرفته، صورت بهار ولی فیسلس است، یعنی میخواهد
چیزی نشان ندهد، به دوربین هم برای همین نگاه نمیکند؛ باز
یاد «اردیبهشت چهلوشش» میافتم که یکجای آن راوی خودش تعریف میکند که میترا
(ساعتی قبلِ مرگ فجیعش) چطور توی صورتش فریاد میزده که: «هیچ چیز نمیفهمم و مثل
یک ابله مردم را بربر نگاه میکردم خیلی سرم میشد و مثلن هیچکس نمیفهمید و فقط من
میفهمیدم و راستش را اگر میخاستم بدانم باید توی صورت تریوسم تف میکردند چون پشت
شکلاتها قایم شده بودم و بهتر بود اصلن برمیگشتم به همانجا که پیش از این بودم
چون لیاقت اینجا زندگی کردن را نداشتم چون اگر بلد نبودم پای زندگی بایستم باید
خودم را خفه میکردم و دار میزدم و همان بهتر که خفه میشدم و هیچ حرفی نمیزدم و
کاری به هیچ کار نداشتم و سرم را میکردم توی برف مثل یک الاغ ساری میدادم مثل یک
گاو عصار یک ابله» و در برابرِ این همه فریادی که میترا سرش میکشد تنها واکنشِ راویِ
ما ــکه از فرنگ برگشته و قرار بوده طب بخواند و حالا در مجلهای مال آقای
«نافعی» از نمایشنامهي یوجین اونیل و اجرای در تهرانش مینویسد و یک گیتی نامی هم
در زندگیِ دوران فرنگش هست و یک «اتفاقی» که حالا نمیدانیم چیستـــ این است که:
«چند لحظهیی ایستادم، دورشدنش و بالا رفتنش را از پلهها تماشا کردم، بعد سوار
شدم آمدم»؛ یاد این میافتم که چقدر
سجاوندی و ویرایش و ریزهکاری در داستانهای شمیم بهار زیاد است، در یکی بیشمار
نقطه، در یکی ویرگول رقص میکند، آنوقت در یکی دیگر اصلن نقطه و ویرگول نیست و همش
واو است، یکجا که هم راوی برای خودش آرزوی مرگ میکند جواب میشنود که «اینجوری
واو های چاپخانههای تهران نفس راحتی میکشند»؛ بعد هوس میکنم بدانم عکس چه ساعتیست و کجا
گرفته شده؟ ساعت مچیِ هیچکدامشان که پیدا نیست، اصلن تنها دستِ پیدا مال آقای
وثوقیست که کیفش را دست گرفته، بلوار نیست؟ درختهای آن پشت کجاست؟ باران نباریده
آن زیر؟ اگر به یادداشت مجلهی جهان کتاب اعتماد کنیم نوشته عکس مال اواخر دیماه
است، پس درست فهمیدیم باران باریده، سایهها کدام طرفیست؟ ببینیم سایهها اصلن
بلند است یا کوتاه که بفهمیم چه ساعتیست، ولی خورشید کو؟ سایه نیست، هرچه هست
انعکاس پاها در آسفالت خیس است، یعنی سایه ندارند و زمان را جز به سایه نمیشود
فهمید؛ پس یعنی لابد آقای وثوقی خودش پشت عکس این «اواخر مرداد» را یادداشت کرده،
وگرنه چطور معلوم میشود مثلن عکس را در پاییز «پاییز» ننداخته باشند سه سال بعد
از پاییزی که خود شمیم بهار نوشته بود «توی خیابان باد بود ــ برگها تکتک میافتاد
ــ سرد نبود ... کوچه را دید که غبارآلود بود و آفتاب پاییز را که توی شاخههای
درختها به سرخی میزد»؛ یکلحظه به روشنیِ پنجره نگاه میکنم فکر میکنم
پاییز نیست؟ یادم میآيد بهار امسال چقدر باران بارید و ابری بود و هوا خوش بود،
چقدر آفتاب این روزها با برگهای سبز درختهای تهران و باران بهاری ترکیب یکّهای
ساخته بود، آفتابش جوری میزد حتی پشت ابر که معلوم بود پاییز نیست و زمستان هم
ابدن نیست، بخصوص وقتی این نورِ صمیمی جای برگهای زرد پاییزی به برگهای سبز
لیمویی میتابد و غروبها هم مثل پاییز اینقدر سرد و زرد نیست انگار پسزمینهی
نقاشیهای دریاوکشتیِ آقای ترنر که غروبش همیشه آتشیست حتی در هواهای طوفانی؛ حالا جای عکس کجاست؟ بلوار نیست؟ نادری؟
درخت کجا این همه داشته تهران؟ آنهم در دوردست و یک فضای خالی که باید پارک باشد؟
چیزی شبیه وسیلهی بازی روی شانهي چپ شمیم بهار نیست؟ پارک لاله؟ میخورد، هم به
بلوارِ داستانهای شمیم بهار هم به خانهی آخری که میدانم وثوقی در آن زندگی میکرد
و پایین بلوار کشاورز بود، شاید در خیابان نادری؛ یاد خانهای میافتم که پایین بلوار در
کوچهای داشتم و کفاش و خشکشویی و نانواییِ کوچه از دههی چهل مانده بودند،
درختهای پُربرگش هم، و از آنجا پیاده میرفتم کتابخانهی دانشگاه تهران، میرفتم
کتابخانهی فرهنگستان هنر (چقدر کتاب انگلیسی!)، میرفتم دستدومفروشیهای انقلاب
و چقدر کتاب و مجله خریدم از آنها وقتی حتی اندیشه و هنر ویژهی جلال را به هزار
تومن میدادند، و یکروز عصر رفتم خانمِ مرحوم وثوقی را هم در لابیِ هتلی برِ همان
بلوار دیدم و حرف زدیم و شنیدم و شنیدم و پسرشان بهمن که دکتر بود آمد و ما هم قهوهی
دیگری سفارش دادیم اینبار بدون کیک و شنیدم و شنیدم و خداحافظی کردم و بعد که
پیاده برمیگشتم تا خانه ـــدر پیادهروی وسط بلوار از وسط آن درختهای شکفته و
لیمویی و شفاف در آفتاب بهاریـــ فکر میکردم چقدر توصیفهای کوتاه و
اکسپرسیونیستیِ شمیم بهار و چقدر دقتش در شهر و عینی کردن مکانها، و هی نگاه به
ساعتها و زمان و روزهای هفته و ریزهکاریهای اینطوریِ داستانهاش ـــحتی خیلی
تمیزتر و عینیتر و رواییتر و ماندگارتر از نقاشیهای پرتِ تهرانِ آن سالهاـــ
تهران را و بلوار را و پاییز را و ابرهایی را که بارانشان گرفته پیشِ چشم میآورد؛
خسته
شدم از نشستن و فکر کردن به این عکس و این تداعیها، غروب دارد میشود، بروم چیزی
بخورم، قهوهای درست کنم، سیگاری روشن بعدش، و برای بار هزارم بروم این
کار گروه Aukai را گوش بدهم
که صدای ویژهاش مال شیداییِ مارکوس سیبر به «رونروکو» است، یکجور ساز زهیِ زخمهای
اقوام آرژانتینی، و دلرباست.
عکس اول از اینستاگرام تارا آغداشلو
و عکس بعدی از اینستاگرام پسر آقای آغداشلو
عکس اول از اینستاگرام تارا آغداشلو
و عکس بعدی از اینستاگرام پسر آقای آغداشلو
۱ نظر:
آخ . . . چه خوب بود. چه تهرانِ خوبی داشت این نوشته.
مرتضی
ارسال یک نظر