۱۳۹۲۰۶۰۹

یک جای ارزانِ‌ پرت

.


هیچ، هیچ‌کاری نبود دلم بخواهد انجام بدهم. ایستاده بودم وسط اتاق، به هرچیزی فکر می‌کردم و هیچ‌کاری نداشتم. حتی به تلف‌کردن و کشتنِ دلپذیر وقت هم فکر کردم، باز هم چیزی به ذهنم نرسید. «روی دست خودم مانده بودم» × زانوهایم خسته‌تر از آن بود که بخواهم قدمی بزنم، چشم‌ها خبر از سردردی قریب‌الوقوع می‌داد اما نمی‌دانم چرا جانِ عجیبی داشتم، توان عجیبی برای یک کاری که وقت‌های مرده را زنده کند و هیچ چیزی نمی‌یافتم. احساس می‌کردم زمان از دو طرف من مثل دو قطار رد می‌شود و من ایستاده‌ام. هوا داشت روشن می‌شد.
-
فرداش رفتم سفر. بالاخره رفتم سفر و تنها بودم. به کسی نگفتم. یک جای ارزانِ پرتی پیدا کردم، هیچ کتابی برنداشته بودم، کاری نداشتم، کسی نبود ببینمش، آن اطراف چیزی برای دیدن نبود، تا چشم کار می‌کرد صحرای زردِ پاییزی، یکدست، مات، بی هیچ درختی که منظره را از یکنواختی رها کند...
ـ
×- البته مال من نیست. شنیده‌ام فرزانه‌ای آخرهای عمر هی تکرار می‌کرده «روی دست خودم مانده‌ام»

۱۳۹۲۰۶۰۲

صعب است خوابیدن

خیابان خالی بود ، خالیِ آدم‌ها و باد . دیروقت . از آن کوچه‌ی تاریکِ کنارِ بیمارستان آمدم.
بوی لیمو در دستم حوصله نمی‌کرد . به راننده گفته بودم مادرم مریض است ، حالم خوش نیست .
کوچه‌ی خاموش ، راه‌پله‌های تاریک، خانهْ خالی ، کلید را آخر با صدای مهیبی از قفل بیرون کشیدم . خانه انگار صبحِ ابری باشد ، من را به خوابیدنِ بیشتر ترغیب می‌کرد ، خوابیدن تا وقتِ حرام شدنِ روز .
راننده از آن نایلون‌های پر از خرده‌ریز و لیمویی که در دست می‌چرخاندم ، از لباس‌هام فهمیده بود حالِ خوبی ندارم ، مدارا می‌کرد که نمی‌پرسید ، تنها کسی که مراعات می‌کرد .

ولی صعب است خوابیدن در خانه‌های غریب ، در ساعتِ دیرِ شب ، وقتی میزبان در بیمارستان به وارسیِ دردهای مهیب مشغول باشد . . .

۱۳۹۲۰۵۳۰

فندکِ آبیِ روشن



نشسته بود روی لبه‌ و سیگار می‌کشید. این چندمین سیگاری بود که از پاکتِ آش و لاشِ بهمن برمی‌داشت و ساکت گیج سنگین می‌رفت توی زیر سیگاریِ چوبیِ بیرون دود می‌کرد. هیچ اعتراضی به تلفن‌های بی‌موقعِ وسط فیلم نمی‌کرد. چراغ همانطور خاموش، باقیِ بچه‌ها دورِ میز آشپزخانه جمع می‌شدند، یکی توی اتاق حرف می‌زد، نورِ ملایمِ زردِ پنهان اذیت نمی‌کرد.
تصویر ایستاده بود روی «گَری اولدمَن» که نقش «اِسمایلی» را بازی می‌کرد، جاسوسِ کهنه‌کار انگلیسی، مست، با زنی که بهش خیانت کرده بود و عینک مخصوصی که چیزی بینِ اندوه عمیق و ناامیدی بود. با صندلیِ خالیِ روبرو حرف می‌زد، صندلیِ روبرو قرار بود «کارْلا» باشد، هدایت‌کننده‌ی امروزِ جاسوسانِ شوروی؛ خاطره‌ای از شانزده‌سال قبل، در سالنِ فرودگاهِ دهلی، پیش از پروازِ مسکو و به سوی اعدام، جاسوس مبهمِ دو جانبه، خاموش، کسی که تمام ناخن‌هایش را آمریکایی‌های کشیده بودند.
دستیارِ جوانِ اسمایلی، موبور، لاغر و ساکت بود. حرف نمی‌زد، فکر نمی‌کرد روزی رئیسش با کارلای مرموز حرف زده باشد، حتی به او سیگار تعارف کرده باشد، به کارلای ناپیدا که هیچ کس ندیده بودش فندکِ زیبایی هدیه داده باشد و آخرش هم نتواند از مرگ و اعدام بترساندش، کارلا برگشته روسیه.
آمد پیشِ ما، پشت سر من ایستاده بود، گفت «فهمیدی جان هارت چی گفت وقتی ماموریتِ جاسوسش شکست خورده بود؟ فکر کن، یارو رئیس تموم ایناس، بهترین جاسوسش رو فرستاده تو دهن شیر که سرّی‌ترین اطلاعات عمرش رو بگیره بعد فهمیده تله بوده. برگشت گفت: هر مردی باید بدونه کِی مهمونی رو ترک کنه. درست میگه، دقیقن همینه» جان هارت که نقش مدیر تیم‌های ضدجاسوسیِ انگلیس را بازی می‌کرد، بعدِ آن صحنه رگش را روی تختی در بیمارستان زده بود... ما جمع بودیم دورِ میزِ آشپزخانه، سیگارش را برداشت رفت توی بالکن، کنارِ شاخه‌ی درخت توت که تا پنجره می‌رسید و جُم نمی‌خورد در بادی که نبود. در بالکن را برگرداند، نشست روی لبه، کنار گلدان نحیف، و سیگارش را با فندکِ آبیِ من روشن کرد.
چقدر گری اولدمَن غمگین بود.


۱۳۹۲۰۵۲۶

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 10 [احوالات کارآگاهی]

احوالات کاراگاهی (بدون ویرایش)

به جهاتی که منطقِ ادبیات کارآگاهی در احوالات و حوالتِ روحی-تاریخیِ ما دارد فکر می‌کردم و دیدم چه پیوندی. در گرفت و گیرِ کار-آگاهی یا تجسسی، همیشه آن‌چیزی که محل تاکید است آگاهی یافتن بر امری پنهان است، دست یافتن به امری پوشیده که همین سیرِ فاش‌شدن و رمزگشایی‌اش داستان را برمی‌سازد، با واریاسیون‌های بسیار. این حالت در احوالات عرفان‌زده‌ی تاریخیِ ما نیز «افتاده» است، فرهنگی که در آن یک چیزهایی همیشه آن پشت و پسله‌ها جریان دارد و همیشه یک قسمتی از کار پوشیده است و اتفاقن آن قسمت پوشیده است که دینامیسمِ اصلی را دارد و تعیین‌کننده است و الی آخر. البته شوخ‌طبعی نیست اگر جریانات معاصر سیاسی را هم ببینی که چطور زیرک‌تر‌های آن البته- از این موهبتِ زاده‌ی حماقت و اسطوره‌زدگی استفاده می‌کنند و همیش یک قسمتی از حزب آن پشت‌هاست و یک کمیته‌ی ایکس همیشه وجود دارد و یک اتاق فکر و خط‌دهنده‌ی اصلی هست و اصلن روزنامه‌های سیاسی و گفتمان‌های فاشیستیِ سیاسیِ نفرت‌پراکنی هم روی همین محور می‌افتد. حالا البته این تکه‌ی آخر خنده‌دار است که اهلِ ادبیات و فرهنگ هم بر همین سیاق حرکت کنند. که حرکت می‌کنند باز هم زیرک‌ترین‌شان. آن رمان‌هایی که در خفا نوشته شده و وای اگر منتشر شود تا ادبیات ایران کن فیکون شود، آن ترجمه‌هایی که بسیاری در خانه دارند و بکت و جویس و پروست و ورلن و غریب‌ترین شاهکارهای جهان را ترجمه کرده‌اند به نهایتِ ادبیات جدیداً یک مورد شنیدم عزیزی مدعی بود استادی به ترجمه‌ی دوباره‌ی عهد عتیق دست زده است!- و حتی چه شعرها، نقدها، نمایشنامه‌ها و یا تفسیر و تحلیل‌های فلسفی که فقط گوینده‌ی آن خبر دارد و بس. فکر کنم فقط در ایرانِ اخیر است که یک سری نابغه‌ی ادبی-هنری داریم که شهرت و جذبه‌ی آنها به خاطر کارهای نکرده‌ی ندیده‌شان است و نه اجرِ کارهای دیده‌شده‌ی کرده. بگذریم...
×××
خوابم نمی‌برد. قبلش کتاب ورق می‌زدم آدمِ بی‌خواب جز ورق زدن کتاب تا وقت بیهوده بگذرد چه کاری می‌تواند؟- و کاغذهای افتاده کف اتاق را نگاه می‌کردم و عطف کتاب‌های کتابخانه را من زیر نور زرد چراغ می‌خوابم- و هی ذهن می‌پرید از اینجا به جایی دور و شاخه‌های بعیدی در تاریکی و آدم‌هایی و حرف‌هایی که یادم باشد فردا به کی بزنم و عصر با کی قرار دارم و ظهر زنگی به فلانی بزنم و یادم باشد دروغی که به فلانی گفتم گندش در نیاید و آه از این کارهایی که مثل دندانِ پوسیده درد و رنج مدام دارند و اصلن چرا کار کنم و کاش اینطوری بود و حالا هم بد نیست که یک کمی کار و یک کمی هم از آن کارها و اصلن به سرم می‌زند که یکهو بزنم زیر همه چیز بروم دنبال آنچیزی که بعد سی سالگی معنا ندارد و یک سالِ آدم قبلِ سی سالگی فرق دارد با یک سال آدم بعدِ چهل سالگی چه می‌کند بعضی نقل قول‌ها با آدم- و چرا ول نکنم بروم پیِ آن عشقی که دارم و اَه چه شب بدی که خواب نمی‌آید بندِ این فکرها را پاره کند...
غلتی زدم، گردنم عرق، پاهام خسته، چشم‌ها از زور فشار و سیاهی تار، شقیقه می‌زند و کو خواب؟ پا شوم آبی بخورم، راهی بروم، چیزی بنویسم شاید خواب...

۱۳۹۲۰۵۲۱

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 9 [امشب، امّا غرقه‌ام]



امشب امّا غرقه‌ام 

همراهِ «عین»، عینِ مهر


روزها بود ابری چنین ندیده بودم. بیدار که شدم از مثلثِ آسمانِ پیدا از پنجره‌ی آشپزخانه، هر چه می‌دیدم ابر بود. در هوای ابری راه رفتم. فکر کردن و خیال، پیاده‌روی‌های صبح‌گاهیِ تا ایستگاهِ تاکسی‌ها را دلچسب می‌کند. سعادتِ خیال کردن و پروردنِ چیزهایی که جز اشکالِ مبهمِ ابرهای رونده نیستند.
حالا هم که خوابم نمی‌برد، بی که راه بروم، غرقه‌ام. غرقه‌ی فکر که می‌جهد و جُم خوردنش، مدام، گوشه‌های تازه برمی‌دارد. نقاشِ سمجی که بخواهد غروب را به چنگ بیاورد، چند ثانیه‌ مهلت دارد و سال‌ها، شاید همیشه‌ی عمر کفایت نمی‌کند فراچنگ آوردنِ لمعاتِ خورشیدِ حرّاک را در طیف‌های نامتناهیِ رنگهاش ملتهب در ملتقای دریای جنوب، لب‌پر زنان. از سه‌فریس خواندم که: قطره‌ای شراب می‌چکانی و دریا غروب می‌شود.
در این غوته‌های بی‌هوا یارِ همراهی دارم. این چند خط، نامه‌ی اوست:

[ببین، سنّت وجود ندارد. سنتی را که نیما به کل «نفی» میکند، به واقع در همان لحظه، «میسازد». سنت «آن»ی‌ست که نیما سراپا نفیاش میکند. بدین معنا، لغو است این ادعا که: نیما «درک» درستی از شعری که نفی کرده (شعر «قدمایی») نداشته است. نیما کلیّتی به نام «سنت» را شکل میدهد و خود را در تضادِ با آن تعریف میکند و این، همانا، نیماست به مثابه‌ی یک هنرمند، یک متفکرِ «مدرن». بدین اعتبار که مدرن بودن، خود، همین زمانمند کردن‌ست. نیما، «استیل» جدیدی در برابرِ «استیلِ» قدیمی نمیگذارد. او پیوستاری کلیتر به نام سنت را برای بار اول ساخته و آن را کنار میگذارد. پس می‌گویم نیما کاشفِ سنت است؛ پیش از نیما سنت وجود ندارد. آگاهی به این وجود، زاده‌ی مدرنیّتِ نیماست، خودِ مدرنیّتِ نیماست. البته دقت کن که این نفی، خودْ انتزاعی‌ست و در عمل سبکها و اسلوبهای شعری و نثری را همه در یک توبره ریخته است و به یک چوب رانده و سیر تحول و تغییر را، تفکیکها وتمایزات را در آنها ندیده؛ و این رویکرد، ذاتیِ مدرنتیه است. چرا که «امرِ نو»، به مثابه‌ی یک کَتِگوریِ کلی، بیشتر و دقیقتر «سودا و تمنای امر نو»ست تا اینکه «امرِ نو»یی به خودی خود و در شکلِ دترمینت و قطعیاش باشد. گویی «امرِ نو» خود به صورتِ یک طلسم در آمده باشد. «امرِ نو»، بدل به یک امر تغییرناپذیر میشود. مدرنیسم نه تنها زمانمند نیست که استمرار و طولِ زمان را نفی میکند. نیما باید اسلوبِ خودش را به امری ورای گذرایی و زمانمندی ‌می‌رساند تا سنت را بسازد و آن را نفی کند...]
×××
هوای ابری، یوش. هوای ابری، درختانی در میانه‌ی منظره. هوای ابری، درختِ پیرِ نزدیک پرسپکتیو را کامل کرده بود. هوای ابری، ترکیبِ حیاط با کوهی که در دوردست درست نشسته بود. گفتم فکر می‌کنی چطور در این خانه‌ی قجری «جمیعِ سامعه‌ی جهان»ِ خودش را «در خطاب گرفته بود»؟
کجای یادداشتی می‌گوید «خانه‌ی یوش من بعدِ من ویران خواهد شد» یا «خانه‌ی یوش من خراب خواهد شد بعدِ من» یا ...
×××

تروما محلِ عطف است و «گردیدن». تروما چون زخمِ گشوده‌ای بر کمر همیشه با تو می‌ماند، نه به انگشت خاراندن می‌توانی نه به فشارِ کفِ دست التیام می‌یابد. جایی در میانه‌ی کمرم زخمی دهان گشوده -دستم به آن نمی‌رسد. 

۱۳۹۲۰۵۲۰

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 8 [اقتصادِ وقت و مهمانی]

.

اقتصادِ وقت و مهمانی


امشب اصلن خوابم نَبُرد. خوابَم نمی‌بَرَد.
همیشه آنتِراکْتِ میان کنسرت‌ها، تنفسِ میانِ فیلم‌دیدن‌های خانِگی و قهوه خوردن و قدم زدنِ پایینِ کتابخانه‌های بزرگ را دوست داشته‌ام. وقت‌های مرده‌ای که مثل یک اثر هنریْ هیچ منظوری ندارند و تنفس‌گاهِ آدم هستند و اغواگر، به تمامِ جهات. به همین نفس‌های زیبای گاه به گاه دلخوش بودم و در مهمانی‌ها هم اگر چیزی جز این تنفس می‌دیدم، گریزان می‌بودم.
مهمانی چیز تازه‌ای‌ست. یعنی ر این هزارسال‌ها همیشه اینطور نبوده است. مهمانی روال مشخصی ندارد و اگر آن را مکرر و منظم کنیم مسخره می‌شود. مهمانی برنامه‌ی مشخصی ندارد، جلسه‌ی بحث نیست که دستور جلسه داشته باشد. حادث می‌شود و شکل می‌گیرد در همان دقایقِ اول،‌ و همیشه می‌توانی مطمئن باشی ممکن است به جای دیگری ختم شود. مهمانی پایان مشخصی هم ندارد، مهمل است مثلن به مهمان‌ها بگویی هشت بیایید و تا ده بروید، برای همین آغازش مقرر می‌شود و انجامش به دستِ‌ حالِ مجلس است. معاشرت منظور مشخصی ندارد، هدفی ندارد، چیزی را دنبال نمی‌کند، به نتیجه‌ی خاصی قرار نیست برسد و جز لذت و رضایت طرفین حدود و ثغوری هم ندارد.  مهمانی مخصوصِ روزهای تعطیل و مرده و آخر هفته است، وقت‌هایی که اگر کاری داشته باشی و هدفی و برنامه‌ای، می‌شود وقت‌های آنتراکت. در آنتراکت می‌توان لذت برد، در این شعله‌ی میان دو تاریکی. اقتصادِ وقت است که لذت را و مهمانی‌ را می‌آفریند، اقتصادِ وقت این شب‌های معاشرت را معنا می‌دهد. مهمانی روایتِ‌ بازی‌ست که هر لحظه می‌تواند شکل دیگری بگیرد و همه‌ی اینها، البته، به طریق اولی، ربط دارد به هم‌نشین‌ها، به معاشرینِ شبانه. بی این تمهید، مهمانی وجود ندارد، مگر در حالتی کاملن متهورانه و آنکه وارد مهمانیِ ناشناخته‌ای شوی: مخصوصِ روزهای افسردگی.
×××
از خانه‌ی آجرنمای نبشِ خیابان که بیرون آمدیم، تا ماشین دور بزند، ما ایستاده بودیم و در هوای دم‌کرده‌ی تابستانیِ تهران، دو ساعتی بعدِ نیمه‌شب، چشم در چشم -انگار دو غریبه در تنفسِ کنسرتی شلوغ- حرف زدیم؛ به اشاره. به گوشه‌ی چشم به حرف‌هایی که در مهمانی زده بودیم، یا شنیده بودیم. نامنتظر، آنقدر بی‌مقدمه که هر قصدی را بتواند بربیاشوبد.
یکبار از مردی شنیدم غم‌انگیز‌ترین حسرت زندگی‌ش، مُردنِ زنی بود، صبحِ مهمانیِ شبانه‌ای که همدیگر را برای اول بار دیده بودند و بعد از چند ساعت حرف زدن، یکدفعه قرار گذاشته بودند آخر هفته بعد را مسافرت دو روزه‌ای بروند، جایی در جواهرده. زن، به آفتاب نرسیده، وقتی مرد رفته بوده از مهمانی، سر می‌خورد وقتِ رقص و سرش می‌خورد به میزِ وسط اتاق. رو به پنجره می‌افتد. منظره‌ی پنجره: تهرانِ سپیده‌م.
×××
بعد که راه افتادیم باران بارید. نرسیده بودیم که باران شدت گرفت. همان چند لحظه تا کلید بیندازیم هوای خنکی بود. دست  تکان دادیم و برف‌پاک‌کنِ ماشین کار می‌کرد. خبر خوبی بود. تابستان داشت می‌شکست و فکر می‌کردیم هوای بعدِ باران نباید دم‌کرده باشد.
رسیدم و سعی کردم بعدِ این تنفس، تمام مهمانی را بازسازی کنم. خودم را به نوشیدنی مهمان کردم، و با خودم حرف می‌زدم. با خودم نیم بازی می‌کردم. حرف‌ها را یکی یکی برمی‌داشتم و سر جایشان می‌گذاشتم. موافق نبودم، امّی بودن رمزِ آن جان‌کندنِ چند ده ساله بود. امّی بودن یک معناش، شاید، بس‌سوادی باشد، ولی یک ورش هم همان اخلاقی‌ست که نیما داشت که تازه از راه‌رسیده‌ها برایش هگل و کانت می‌گفتند و امّی‌وار سر‌تکان می‌داد می‌گفت «عجب!» این عجب عجب گفتن‌ها رمزِ این کار است. خطابِ این حرف با آن کلامِ مکرر نیست، بلکه به جهانی‌ست که در آن مجبور به زندگی‌ست. یا دهاتی و کوهستانی جا زدنِ نیما خودش را که به عمد می‌کرد و حتی در دیدارِ سر کوچه برلن با هدایت نیز دست از این امّی‌وارگی برنمی‌دارد.
باید امّی بود تا سینه محلِ نزول بتواند باشد. سینه‌ی پر و مدعی وفادار نیست. البته این امّی‌وارگی بعد از سال‌ها مراقبت و گوشه‌نشینی و کشف و آگاهی به دست می‌آید. امّی همان بی‌سواد نیست. هر آفرینشی حولِ این «خالی بودن» یا «هیچ» شکل می‌گیرد. اولین شیِ ساخته‌ی دست انسان (که همین انسان‌ساز بودنش آن را از «طبیعت» جدا می‌کند و «شی‌»‌اش می‌کند) چیزی نیست جز محصور کردنِ همین «هیچ»: کوزه‌ای ساده که تلاشی‌ست برای تعریف یا نمایاندنِ معنای خلأ. ملال‌آور است ارجاع این حرف به امّیِ گوینده‌اش و این «آفرینش» و «خلأ» واریاسیون‌ها برمی‌دارد.
×××

از شام که فارغ شدیم، درخشان‌ترین روایت از حضورِ یک هیچ، یک امرِ غایب را شنیده بودم: جنّ. جنّ غایب است و در حاضر بودنش می‌شود. تلاش روایت‌های عامیانه و افسانه‌ای و عرفانیدر تصویر کردن و بازنمایاندنِ این «غایب»، اغلب این « حاضر نبودنش» را رعایت نمی‌کنند و به ساده‌ترین شکل آن را نمایان می‌کنند، به دیدار می‌آورند. ولی این روایت، در احترامی که به غیابِ امرِ غایب می‌گذاشت، مسحورم کرد. مثل زالویی به روایتِ چند شبِ پیش چسبید. باید هر دو را یکجا بیاورم و احصا کنم.

۱۳۹۲۰۵۱۹

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 7 [من اُستادم برای مُردن]

من اُستادم برای مُردن

پاسخی به نامه‌ی «فا»

در هنرِ من سرگذشتِ ملتِ من حس می‌شود، نه شهواتِ شخصِ خودم.
من جوهرِ خاصِّ زمانِ زندگیِ خودم با انسان‌ها هستم.
هنر من اساساً از این آب می‌خورد. آیندگان خواهند فهمید.
نیما

فرق دارد، فرق دارد فهمیدنی که از «شمّ»ِ هنری به قول تو ناشی می‌شود با فهمیدنی که [به هیچ وجه] نمی‌شود به امور ماورایی و الهام و سروشه‌ی شعر و اینها ربط داد. برای این حرفهام که درکِ نیما از زحمتِ سالیان و کوششِ بی‌حد ناشی می‌شود، اینکه این درک تاریخی‌ست و خود را به دست هر بادی ندادن و مراقبت کردن بر سرِ‌کارِ خویشتن بیشتر یک نوع دریافتِ جهان و فهمِ وضعیتِ خویشتن در این جهان لازم دارد، اینکه این فکرها نمی‌تواند نازل شود بلکه با مرارت بسیار و آگاهیِ این‌زمانی حاصل می‌شود،    مثال می‌زنم. همه از مجله «آرش»، دی ماه 1340، ویژه‌ی نیما یوشیج. چند شعر، یادداشت، نامه و حرفِ همسایه از نیما در این شماره چاپ شد که نمی‌دانم جای دیگری هم بعدها منتشر شده یا دچار سرنوشت غم‌انگیزِ ماترکِ نیما شد. آنقدر غم‌انگیز، که هنوز بعدِِ قریب به 60 سال از مردنش و گذشتِ یک قرن از آغازِ کارش، چاپِ منقح و مطمئنی از کارهاش، کامل، نداریم. همه تکه‌پاره، با شک و تردید، با اشتباهات فاحشی که هنوز بعد 40 سال انتشار در «حرف‌های همسایه» هست و شاید روزی حدیثِ گردآوری و نسخه‌برداری و ویراستاری و انتشارِ آن نشان بدهد چه رفت بر این کارها؛ یا شعرهایی که گاهی بدیهی‌ست باید ضبط دیگری داشته باشند (صرفن بر اساس وزن و تقطیع، یعنی ساده‌ترین شیوه‌ی تصحیح و مقابله‌ی رونویسی با دست‌خط) ؛ اما دقیقن شبیه سرنوشتی که داریم.
یادداشتی هست با نامِ «خودم»، به تاریخِ «شبِ 21 آبان 1330» یعنی دقیقن هفت ماه پس از خودکشیِ هدایت :
[من با فساد و محیط بد همآغوش شده‌ام. زندگیِ داخلیِ من را هیچکس نمی‌داند درچه اغتشاش و رنجِ تحمل‌ناپذیری است. انواع و اقسام خودم را تسلی می‌دهم. بردباری می‌کنم ولی کارد به استخوانم می‌رسد و هیچکس نمی‌داند. هیچکس نمی‌داند چرا فعالیت در انتشار کارهای خود ندارم. روح من به قدری از زندگیِ داخلیِ من آزرده است و اساساً روح من به قدری کثیف می‌شود که از خودم بیزار می‌مانم. من در خودم، در زندگانیِ خودم دارم رو به تحلیل می‌روم و هیچکس نمی‌داند. نمی‌توانم بگویم. به قول هدایت در زندگی دردهائی است که آدم را مثل خوره می‌خورد. خوره مرا خورده است. من در گودالی که خوره در گوشتِ تنِ من به وجود آورده است، تاب می‌خورم. هیچکس نمی‌داند نوشتن و عوض کردن ادبیات فارسی با این جور زندگی برای من چه اعجازی است. اگر هرکس اعجاز داشته باشد اعجاز من این است که با این زندگیِ مرگبار، با این زندگی که آلوده شده‌ام و همه چیز برای من مشکل می‌شود، من باز چیز می‌نویسم. به ضربِ تخدیر چیز می‌نویسم. چیزنوشتن برای من عادت و مرض شده است. به ضربِ تخدیر من زنده‌ام و هیچ کس نمی‌داند..]

شاید گمان کنی این آدم، با این بیان، غافل است از جهانی که در آن است؛ ببین در یادداشتِ کوتاهی با عنوان «برای چه می‌نویسم» چطور می‌گوید:
[ما ایرانی‌ها باید فکر کرد که در کدام مرحله‌ایم و چشم‌بسته به تقلیدِ دیگران، که در کشورهای دیگر با آدم‌های جورِ دیگر جلو آمده‌اند، کار نکنیم و چیز ننویسیم. اگر بدونِ این تطبیق و موازنه چیز بنویسیم نوشته‌ی ما فانتزی است. ضرر ندارد ولی منفعت هم ندارد. چه از حیثِ موضوع چه از حیثِ فُرم و بیان و افاده.]
یا وقتی از سرنوشتِ شوروی حرف می‌زند در فروردین 1330، که چطور دخالت شوروی در خارج، احزاب متکی به آنها را متزلزل خواهد کرد و نباید این کار را بکند و لنین هم حتی فهمیده است که انقلاب تصنعی نیست  و مردم هر کشوری خودشان باید جان بکنند، «خار بخورند و بار ببرند» به قول طالبوف و آنگاه «هنر رنگ دیگر خواهد گرفت که با مزاجِ ملتِ خود بسازد نه با تقلید از شوروی به وجود آمده باشد.» و دریغا که هنوز این دو زنهار را بسیاری نگرفته‌اند، اینکه ادبیات و فکر مثل قاچاقِ کالاهای روز به یمنِ پولِ نفت نیست که همزمان با ممالک فرنگ و عینِ آنها را در ایران داشته باشیم.
این پایه‌ریزیِ ادبیات را نیمایی می‌تواند به کار بیندازد که در مورد «کار» می‌گوید:
[فقط ناسلامتی و خستگی و مرض است که من را نسبت به کار بی‌میل و علاقه می‌کند. هرچند که از روی ناسلامتی و خستگی و مرض به گفتن شعر مبادرت کنم، مقصود من آن میل و علاقه است. البته این عوارض آن میل و علاقه را نتوانسته‌ان ضایع کنند.]
یعنی مثل راهبی که وظیفه‌اش را عبور از کوهستان یخ می‌داند، تمام آن ناملایمتی‌ها و شکوه‌ها این «عوارض آن میل و علاقه را نتوانسته‌اند ضایع کنند». در این سال‌ها جز یک پیرمرد نقاش که تا مرزِ آفریدنِ اثری هنری ایستاد و ته کوچه اختر زندانی‌ست، چه کسی را سراغ داری که اینگونه پیش برود؟ قصدم ستایش یا نوحه‌سرایی برای آن مرد نیست، خود زندگیِ این سال‌هاش گواهِ شرافتی‌ست که دارد یا ندارد، ولی فکر می‌کنم ذره‌ای از آن جنم (که باز هم می‌گویم تاریخی و اکتسابی و آگاهانه است) را میان اهالیِ فرهنگ نمی‌بینم، خاصه در این نسل.
عاقبتِ این آدم‌ها هم عینِ هم است. یکجا می‌نویسد [در یکشنبه 15 فروردین 1333 من یک شبانه‌روز زندانی شدم. سابقاً هم در زمستان آمدند و همه‌ی خانه را زیر و رو کردند. پنجاه قبضه پنج‌تیر می‌خواستند و رفع شد.]
و جای دیگری [نه دوستی، نه معاشری، نه کسی. همچو در بیغوله‌ام مثل اینکه نیمه‌جان در قبر گذاشته‌اند مرا. رحمت الهی فقط چند روز پیش اینجا آمد باید بگویم در من بی‌تحریک نبود ولی او هم رفت. عمداً دارم به بطالت می‌گذرانم. عمداً عمداً / شب 12 دیماه 1332]
بعد فکر کن در این اوضاع چه باید بدبخت باشی که مجبور باشی بنویسی:
[امشب امامی اینجا آمد. حالا دارد برای من مرشدی می‌کند. می‌گوید «بیشتر از این کتاب اجتماعی را بخوانید که کمونیست حسابی بشوید!» من کمونیست حسابی نخواهم شد. من کمونیست نیستم... من بزرگ‌تر و منزه‌تر از این هستم که توده‌ای باشم. یعنی یک مرد متفکر محال است که تحت حکمِ فلان جوانک که لال و کارچاق‌کنِ دشمن شمالیِ ماست، برود و فکرش را محدود به فکر او کند.] و به یاد می‌آوریم تاریخ 50 ساله‌ی پس از‌ آن را.
ببین همینطور می‌شود از درکِ این پیرمردِ «ساده دلِ کوه نشینِ دهاتی!» نوشت که هیچ‌کدام حالتِ فراتاریخی و روحانی ندارد. ردیف می‌کنم و خداحافظ.
[دوره‌ی ما دوره‌ی آزادی نیست. دوره‌ی از بین بردن آثار قدیم است (بدتر از مغول) دوره‌ی کشتار است (بدتر از مغول) دوره‌ایست که نمی‌گذارند فکری سر پا باشد (و مغول اینطور نبود).]
[آل‌احمد 12 مرداد 1333
دیشب به تسلیت آل‌احمد رفتم. خانم سیمین گفت: «در‌آمریکا زنی مردش مرده بود و همان شبِ بعد از مرگ او با مردی در قطار می‌گفت و می‌خندید. ابداً فکری نبود.» مقصودش گویا تکامل تمدن در آمریکا بود.
نیما گفت که جوجه مرغها خیلی جلوتر از آمریکایی‌ها هستند. مرغ را که کشتند جوجه‌ها آشغال روده‌اش را روی زمین می‌خورند.]
[همه جور توهین و بی‌حرمتی‌ها را من در این کشور نسبت به خودم دیدم. منجمله اسم توده‌ای که به روی اسم من گذارده شده است. فحشی از این بدتر من در این کشور ندیدم که به من توده‌ای بگویند، یعنی نوکر روس‌ها و پست‌تر از این نوکر طبری‌ها.
من خیلی دلتنگم از اشتباهات مردم که مردم مرا اینطور معرفی می‌کنند که نیستم. زیرا به نظر من مردمِ بلاشعوری دور مرا گرفته‌اند. رضایت وجدانِ من از قضاوت‌ آنها فراهم نمی‌آید. اسبابِ یأس و دلسردی می‌شود. راست است که مردم اشتباه می‌کنند. مردم را مثل تیری پرتاب می‌کنند. اما اینقدر به نشانه نرسیدن.
هدایت هم اخیراً همینطور رنج می برد، یعنی رفقای نزدیک به او هم از این رنج او خبر نداشتند. به من متصل تکرار می‌کرد : «هر انسانی در زندگیش تنها است.»
معنی این حرف این نیست که هیچ‌چیز (چون ارتباط وجود دارد) تنها نیست و انسان محصول انسان‌ها است. معنی حرف یک چیز دیگری است. من دلتنگم – من مایوس هستم از مردم و باز معنی این نیست که مردم را عوض‌نشدنی می‌دانم.]

و این از جای دیگری که دوستی فرستاده بود:
[سال شصتمِ عمر من است. چقدر خفیفم. به اندازه یک پیشخدمت حقوق می‌گیرم. آن هم در این دو سه سال و سابقاً شصت تومان حقوق من بود. با همه وارستگیِ خودم باید بگویم برای سیر کردنِ شکم، چقدر باید خفّت برد. من با خدمت پیشخدمتی در این اداره خیلی خفیف شده‌ام. من نردبان ترقی عده‌ای هستم. گرسنه‌ای هستم در قبرستان، بی سر و سامانی هستم که هیچ چیز در این دنیا ندارم...
من اُستادم برای مُردن. من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است... برای من پاپوش می‌دوزند که حتی نانِ گدایی هم به دست من نرسد...
من استادم که مقاله بنویسم برای فلان مجله چرتنقوز. چرا نمی‌میرند؟ چرا مزاحم حال من هستند...
اگر بدانی که من چه کشیدم... کشیده‌ام آنچه را که شهدا می‌کشند. می‌فرماید: «من عفّت من عشقه فهو شهید» کسی که از عشقش چشم پوشیده از شهداست × . اگر بدانی من چه کشیده‌ام؟»]

-----

× - بیژن الهی اما در یادداشتِ آستانه‌ی «سیرانو دو برژراک» از ادموند رستان آورده است: [عشقِ عُذْری (الهَوَی العُذْری) زمینه‌ی این قصّه‌ست. می‌گوید: «مَنْ عَشِقَ فَکَتَمَ و عَفَّ فَماتَ ماتَ شَهیداً.» سیرانو دو برژراک کلامِ منظومی در تجلیلِ کلام- بهترین شرحِ این حدیثِ نبوی‌ست.] یعنی «هرآنکس که عاشق شود و عشق بپوشاند و عفّت بورزد و بمیرد، از شهداست»

۱۳۹۲۰۵۱۷

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 6 [تحشیه برای «فا»]

تحشیه برای «فا»


این که گفتم ننوشتنِ آخرِ کار فرق دارد با [ادای] ژستِ ننوشتن، اینکه سنگینیِ رفتارِ مردی در سال‌های آخر چیزی [سنگین] از سرب انگار در خودش دارد و در آن که دقیق شوی می‌توانی چند‌ده سال زحمت را ببینی، چیزی‌ش به من نمی‌رسد. در نامه‌ها و یادداشت‌های بسیاری هست. شاید مشعشع‌ترین تجلیِ [حقیقیِ] این معنا در آخرین یادداشتِ نیما باشد که به نیت «حرف‌های همسایه» نوشته است و بعدِ آن، تا آخر عمر، چهار سالِ آخر، چهار سالی که به مرگی آرام در [سمِّ] دودِ یشمی مشغول بود، آن یادداشت‌ها را رها کرد؛ ولی چند شعر می‌نویسد که درخشان‌ترین شعرهای نیمایند.
این یادداشت برای من همان معنایی را دارد که خودمحویِ هدایت:

[من بی‌نهایت دلتنگم. روزها می‌گذرد که هیچ‌کس را نمی‌بینم. در خانه را به روی خودم بسته‌ام اما رفع دلتنگی نمی‌شود. در خلوت من، حسرت‌ها بیشتر به سراغم می‌آیند. مثل اینکه درخت‌ها در سینه‌ی من گل می‌دهند. در جمجمه‌ی سر من است که چلچله‌ها و کاکلی‌ها و گنجشک‌ها می‌خوانند...
نوشته‌اید چطور می‌گذرانم. مگر به شما نگفته بودم من میرزا فتحعلیِ دربندی هستم. از خیلی حیث‌ها بدتر و هیچ چاره‌ای نیست... خیال نکنید شاعرم، نویسنده‌ام. یک قربانیِ دوره‌ی خود هستم. خوب بخواهیم بدانید چه‌کار می‌کنم: هیچ‌کار. از عهده‌ی پاکنویس کردنِ اشعار خودم هم برنمی‌آیم... این تلِ انبار مرا مشوش می‌دارد. از آن دیده‌بانی باید بسازم و بالای آن نشسته، رسیدنِ اجل را انتظار بکشم. من افسوس می‌خورم. بله. به حال ملتی که خودم هم از آنم.
گاهی می‌نویسم. گاهی به کارِ دوخت و دوز و شست و شو و جاروی حیاط و اطاق. چه فرق می‌کند؟ دیگر از هیچ راه منفذِ امیدی نیست. باید مُرد. مردی که مانند سگِ شکاری، تمام عمرش را کار کرده است، مثل این است که هیچ کاری نکرده. می‌میرد، مثل اینکه اصلاً زنده نبوده است. زن بیچاره‌ی من انتظارِ همین روز را می‌کشد. مربوط به شفقت نیست. هفت قران در میان ندارد. جایی که شکسپیرها پیدا می‌شوند، شکسپیرسازها هم هستند. آن چیزها نیست و معنی ندارد، بودنِ این چیزها چرا...
چه رنج بزرگی است دوست من، وقتی‌ که آدم باور نکند. وقتی که در همه چیز سایه‌ی تقلب و دروغ باشد. من به خودیِ خود اینطور نشده‌ام... همان عواملی که به من این زبردستی و نبوغ در هنر را داد، به من وسیله‌ی خاموش شدن هم می‌دهد. نسبت به زندگی، چندان رغبتی نیست. من که با انواع سموم خودم را مسموم می‌دارم علامتِ آن است.
حقیقتاً این چه زندگی‌است که می‌کنیم؟ ما کی هستیم؟ به شما گفته بودم ایرانی باید دو کار بکند: اول اینکه بداند اسیر است، بعد اینکه فکر کند آزادی از چه راه میسر است؟
چون نمی‌خواهم کاغذ را با این حرف‌ها خاتمه بدهم از آن صرف‌نظر کرده خواهش می‌کنم در جاهای باصفا یاد از من بکنید. اخیراً دارم یک صوفیِ حسابی می‌شوم. تمام آن غرورها رفته. سنگینی و متانتی تام و تمامِ افکار و احساساتِ مرا تصاحب کرده است. موی بلند می‌گذارم و هر جور دلم بخواهد می‌پوشم. زیرا با کسی کاری ندارم. تمام کارهای من در نوشته‌های من است....
1334
]

نخواستم شب‌های تابستانیِ شرجی‌ات را با این حرف‌ها غم‌آلود کنم یا هاله‌ای از صوفی‌گری و دوری‌گزینی ترسیم؛ که اصلن منظورم از آن «کشش‌های عجیب به جوانبِ موهومِ جهان در آخرِ عمر»، همین وجوهِ حقیقتاً احمقانه و کاهل‌منشانه‌ی [مثلن] عرفانی بود که کشنده‌ی روح و ساینده‌ی احساس است، فروبرنده‌ی هر چه تمایز و به آدم یک حالِ عافیت‌طلبی و تقدیرگرایی می‌دهد که دیگر هیچ جای حرف زدن ندارد و همه چیز را مبهم و مه‌آلوده می‌کند. این هم بدبختی‌ست و وقتی هدایت به مجتبی مینوی -که در رادیو لندن ناله می‌کند از نوستالژیِ تصوفِ ایرانی و از دست رفتن عرفان ایرانی- طعنه می‌زند که چه شده انگلیسی‌ها غصه‌ی از دست رفتن تصوف و درویشی‌گری را می‌خورند، همین را می‌گوید؛ هدایت، که در نامه‌هاش به شهید نورائی، منتهی‌الیه پوچی و دل برداشتن از دنیاست.البته در اول و آخر بسیاری از همان نامه‌ها می‌توان سوادی از آنچه هدایت آنروزها می‌خوانده پیش چشم آورد و قیاس کرد با صوفی‌منشی و کناره‌گیری‌های احمقانه‌ای که هنوز از مبتدای منظرِ نگاه هم حرکت نکرده‌اند. هدایت آنجا در منتهای افقِ ممکنِ ایران ایستاده است، منتهای خودش.
کاشکی هنوز آنجا بودم تا شب‌ها که خوابم نمی‌بَرَد بیرون برویم و در تاریکیِ شب و سکوت راه برویم. آن اطراف، وقتِ سحر، هوای نم‌دار اما خنکِ خوبی دارد. آن‌شبی که بی‌خواب شدم و صبح برگشتم، از آن پشت‌ها رفتم تا نزدیکی‌های جنگل، هول برم داشت، برگشتم، ولی چه عطرها که هوایی‌م کرد. فکر می‌کردم در تبِ شدید می‌سوزد یک کرمِ شب‌تاب و شرجی مالِ اوست.
ماهیگیرها سوی دریا می‌رفتند، یادِ حرفِ عزیزی افتادم که گشاینده‌ی سینه‌ام بوده روزی [و هست]. می‌گفت از ماهیانِ دریای شمال، لذیذ‌ترینشان ماهیانی‌ست که در سفرهای طولانی به قعرِ دریا صید می‌شوند، ماهیانی که در جریانِ سردِ آب و موج‌های هولناکِ وسطِ دریا شنا می‌کنند و گوشتِ سفت‌تری دارند...
فکر کنم صبح شده باشد...

۱۳۹۲۰۵۱۶

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 5 [نامه‌ای به «فا»]

نامه‌ای به «فا»


دستم نمی‌رود به نوشتنِ اینها. زندگی هولناک [شده] است. عمری که تلف شده [فعلن] و حالا از تمامِ چیزهایی که باید باشد و نیست، حرف و حدیثش باقی مانده است. دارد دیر می‌شود و هیچی سر جای خودش نیست. هر چیزی جدی‌ست و پسِ این جدّیت است که شاید روزی بی‌قیدی سراغ آدم بیاید [یا نیاید] و بدون این طیِ مسیر همه چیزی شوخی و احمقانه است. ننوشتن از سرِ هیچی نبودن [و ندیدن] و ننوشتن از سرِ بی‌هوده انگاشتنِ پس از سال‌ها ممارست [و زحمت] دوتاست. ما در اولی گرفتاریم [هنوز]. گرفتاریِ دیگری هم هست که نوشتن از سرِ استیصال است تا هولناکیِ این زندگی را به امیدِ [دوستانه‌ی] تایید‌های احمقانه سر کرده باشیم، که این به نظر من احمقانه‌تر از ننوشتن است. در ننوشتن یک امکانِ همانقدر برابر متصور می‌توان بود و این نوشتن‌های بی‌حاصل و هرز به چیزی ختم نمی‌شود جز ادامه‌ی همین مسیر [به هوای رزقِ روزانه یا ارضای شبانه] .
فکر می‌کنی سال‌ها بعد که همین ما به چهل‌سالگی رسیده باشیم و یا بیشتر، چه اتفاقی می‌افتد و چه در دست داریم؟ هیچی. آدم‌هایی پرمدعا که بسیار بی‌خبریم از گذشته و حالِ خودمان [دیگران پیشکش]، رنج‌ناکشیده ولی در رنج‌افتاده از فرطِ پرش‌های بیهوده [ی چند روزه]، زندگی‌های پاشیده و پوچ، امیدهایی که آنگاه می‌بینیم شکلِ اندوهِ نومیدی شده [ و باید به گور برد]، بسیاری نویسنده و فلسفه‌خوانِ هیچکاره [که تعلل و نفی را باید بر صفحات کاغذها توجیه کنند] و منتقدهای به منظرِ ذهنی نرسیده [که هر اثری را به یمنِ حماقتِ مسلطِ بازار و بلاهتِ عوام پشتِ ژست «دمکراسیِ ادبی» پنهان خواهند کرد]، آدم‌های بریده از دور و بر و فرورفته در توهمِ روزهای خوبِ گذشته [که خاطرات را صیقل‌ نوستالژی می‌زند]، کمی موسیقی، کمی ادبیات، کمی فلسفه، ناخنکی به هر چیزی و فکر می‌کنم یک موجِ خودکشی یا فرار به موهوماتِ غریبه [هرجایی و هر شکلی] را تماشا کنیم. هیچ امیدی نمی‌توان متصور بود برای قاطبه‌ی جمعی که بر زمینی استوار نیست و این سرزمینِ درونی راحت به دست نمی‌آید. راحت به دست نیامده است. منقطع و بریده بریده زندگی کردیم، باقیِ این عمر را هم می‌شود همینطور طی کرد. می‌شود هم نکرد... اصلن اینقدر حوصله هم نمانده که این سال‌های نکبت‌بارِ بیهوده را فکر کنم.
دوست‌تر دارم این حرفها [ی از جنس همین‌ها که گفتم] را بگیری جای آن چیزی که قرار بود به دلداریِ خودم و تو [امیدوارانه] بنویسم تا همین سطرهای معطل را دست‌مایه‌ی امیدی موهوم کرده باشیم.

از این حرف‌ها زیاد می‌شود نوشت و سودی ندارد...

۱۳۹۲۰۵۱۵

بی‌خوابی‌های بی‌گاه/ 4 [چه شد آن سطرهای بریده‌بریده‌]

.

« چه شد آن سطرهای بریده‌بریده‌»

.

دمِ بیداری همیشه همین خیالاتِ موهوم میآید و باید خیلی آمخته‌ی کار باشی که منطقِ همان آشوب و جهانِ درهم گوریده را بتوانی به دست بپیچانی و بهره بگیری. خائوس با خائوس فرق ندارد، بر خواب‌های آشفته هم گیسوی پاشیده‌ی هزار پری هست:
«زنی با لباسِ بلند بر رمل‌های روانِ صحرائی قدم برمی‌داشت و گاهی گردنی می‌چرخاند ملایم‌ پشتِ سر و دامنِ لباسش به زمین می‌سایید، ردِ پاها محو می‌شد انگار زن سبک‌تر از انسان راه برود و ردّی نه.»
غریبه نبود گرچه آشنایی هم نمی‌داد. من آمخته‌ی این کار نیستم. خواب از پلکها رفته بود و شعر «آتشی» می‌آمد:

«با آن همه سپیدی و سبکی، اگر بیفتد از آن بالا
                                                                 هلال نیست
اگر نیفتد
                پر نیست

وقتی که صبح برمی‌خیزی
از خواب، آنچه رفته، رفته‌ست
از رویاها اما
کمی که مانده باشد در پلک
تمام حسرت دنیا می‌آید
                           وقتی می‌گریزد
                                     در هیچِ هوشیاری»

کجا دیده بودم؟ فیلمی از صحرای مصر؟ شعری عربی؟ یا از شعرهای جنوبیِ همین چند دهه پیش؟
×××
غریبه بود. پاشدم. این چه مرضی‌ست که هر چیزی ببینی آدم را یاد یک چیزی بعید بیندازد که نه آن بعید معلوم است و نه این که دیده‌ای؟ بعد هم ذهنت مثل یک انباریِ درهم‌گوریده باشد انگار کسی از روی هوس هزار تکه‌ی بی‌مصرف را همین‌طور تلنبار کرده باشد و حالا، بعدِ سال‌ها، فقط در غباری که رویشان نشسته شبیه هم‌ هستند. شعرهای بی‌مصرف، آدم‌های بی‌مصرف، تواریخِ بی‌مصرف، کتاب‌های بیخود، تداعی‌های بیمار، همه کج و معوج و غبارِ سال‌ها همه را کدر و محو کرده. با چه زندگی می‌کنم؟ با نورِ زردِ کشنده‌ی همین چراغی که سراسر شب روشن است بالای سرم. با کتاب‌هایی که هیچ ربطی ندارند، انگار برق می‌زده‌اند و یک کلاغ آنها را در لانه‌اش چیده باشد. چشم که باز می‌کنی کتاب‌ها، چشم که می‌بندی کتاب‌ها، روی میز سطرهای بی‌خودِ درهم، پلک‌ها که برهم می‌گذاری همان سطرهای مبهمِ بیهوده...
×××

فهمیدم، اینقدر بد و بیراه گفتم که یادم آمد... زن آشنا نبود، صحراش آشنا بود. شعری جاهلی، از معلقات سبع که دوستی سپرده بودم بخوانم و بعد دوستی عرب با تقطیع جدید و برگردانِ کم‌گو ولی لب‌پرزنان، شبی، برایم خوانده بود. دستم نیست. «میم» کجاست الان؟ چه شد آن سطرهای بریده‌بریده‌ که «هفت پیکر» اردبیلی را تداعی می‌کرد؟ دیشب در وبلاگِ شاعری دیدم سطرهای معدودی از شعرهای جاهلی را ترجمه و تقطیع تازه کرده، شاید همین شده دانه‌ی بالنده‌ی رویا.

۱۳۹۲۰۵۱۴

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 3 [زندگی‌های شبانه‌ی کسی که در خواب راه می‌رود]


زندگی‌های شبانه‌ی کسی که در خواب راه می‌رود


روال شده بود، یعنی اصلن وقتی کتاب را یکدستی گرفته بودم و خیال‌های رنگارنگِ سیال سراغم آمد، وقتی کتاب ناگهان نزدیکِ افتادن بود، وقتی دیدم خیال‌های موّاج و فرار هر لحظه را حجم می‌دهند انگار فیلمی کوتاه دیده باشی ،  و کتاب افتاد، وقتی گذاشتم چراغ روشن باشد و نورِ زرد بپاشد بر تمام اتاق و ملافه و من که خوابیده بودم؛ مطمئن بودم و منتظر بودم بیدار شوم نه زیر کتری را ترسیدم که روشن گذاشته باشم و نه از لپ‌تاپِ روشن هراسی داشتم. خواب کوتاه بود و اتاقِ روشن منتظر.
امشب هم بی‌آنکه بفهمم چرا، بیدار شدم. مهم نبود. صدای چکه‌های آب. غلت زدم که دردِ کمر بخوابد. وسطِ این تشکِ قدیمی گود افتاده و باید دیگر روی زمین بخوابم. روزهای زیادی‌ست وقتِ بیهوده اینقدر ندارم که وقتِ بیداری بلند نشوم، بمانم، غلت بزنم، کتابی را با دست نزدیکتر بیاورم، هرکاری جز اینکه بلند شوم. حالا وقت داشتم، این بیداری‌ها شده مثل زندگی‌های شبانه‌ی کسی که در خواب راه می‌رود.
×××
انگار منتظر وقتی باشم، مرده و معطل؛ دست کردم جزوه‌ی فنرشده‌ی رنگ و رو رفته‌ را برداشتم؛ مرحمتیِ دوستی بود که از دفعتی بودنِ این لطفش حظ کرده بودم.
ورق می‌زنم:
«مرد گلوله‌ها را از تنِ انارها بیرون آورد

گلوله‌ها طعم همه‌ی میوه‌ها را دارند

که طعم انار در میانِ آنها جزیره‌ی فروتنی است.»
احمدرضا احمدی چند روزی‌ست بستریِ بیمارستان آتیه است. دیروز عصری «عین» زنگ زد که بیمارستان آتیه است پیشِ عموی بیمارش، منتظرِ جراحیِ نازکی، گفتم سری بزن شاید احمدرضا را پیدا کردی. فکر کردم چرا این شعرهای بلندِ تیز را دیگر نمی‌نویسد؟

 شعر اردبیلی بوی شعرهای «بهرام اردبیلی» را ندارد، ورق می‌زنم:
«تو ای شعر تاریک

ای سطر مشکوک منزوی

مستوری را ، در آن‌هنگام  که می‌توان مرگ را با لحظه‌ی تجسد آمیخت
باز آی و شرارت چشمانت را ، ای کولیِ رمیده با گیسوانِ تر ،
بر پرده‌های ساکت و مغموم این اطاق بیاویز...»
مهریار مرشد؟ مهریار مرشد؟ شعری بلند در 7 بند، جمله‌هایی در نواختِ کلماتِ مکرر و جملاتِ مطولِ با معترضه‌های بسیار، تقدیم به «آ. م»، و سطری مثلن این:
«آب را ، چه بسیار چشمه‌های تاریک درخشیدند

درخشیدند و نور باز آمد»،
مهیار مرشد کیست؟ چرا ازش اسمی در اینترنت نیست؟

نمی‌دانم‌، ورق می‌زنم و ورق میـــزنم ، «جزوه‌ی شعر»ها پر شعرهای کوتاه و بلند، با حروف‌چینیِ مغلوط و صفحه‌بندیِ سخت مغشوش، صفحاتِ درهم، دایره‌های سیاهِ بینِ شعرها، شاعرانِ اولین‌بار، غفار حسینی، احمد اخوت، کیومرث منشی‌زاده، شعری از مجید نفیسی برای آذر نفیسی، عبدالله کوثری، هوتن نجات، م. موید، حسین رسائل، جواد مجابی، سپانلو، اردبیلی، رویایی، منصور ملکی، بیژن کلکی، منصور اوجی، حمید عرفان، فریدون معزی مقدم یا م. طاهر نوکنده که:
«و پاهای زنی

که بهنگام راه رفتن

از زمین وحشت داشت.
خیابان بی‌ادعا
چونان تنِ پاره‌پاره‌ی جنگجویی مغرور
گذرگاه غم بود»



×××


جزوه‌ی شعر را هیچ وقت زیاد تاب نیاورده‌ام. مثل تابلوهای آبستره‌ی روتکو که باید از دور نگاه کرد و در مجموعه بودنشان فهمید. در آبستره، اغلب، تک‌تابلو نامفهوم است برخلافِ سنت کلاسیکِ نقاشی. جزوه‌های شعر هم در حرکت و مجموعه بودنش ارزش دارد، اینکه نوآمدگانِ بسیاری با جرئتِ اینکه «اینها هم شعر است» نوشتند و از آن میان بیژن الهی و احمدرضا احمدی و مجید نفیسی و بهرام اردبیلی و چندتایی دیگر بر شعله‌ی نحیفِ آن استعداد هیمه‌ی مداومت و مرارت گذاشتند و جز یکی دو تا باقی از خاموشان‌اند: الهی و اردبیلی و رسائل و البته به طریقی، نفیسی.



×××


باید بخوابم. هیچکاری ندارم. حتی حوصله‌ی همین نوشتن هم ندارم. یادِ یادداشت‌های آلخاندرو پیثارنیک، قبلِ خودکشی می‌افتم:

«سراسرِ شب تشنه بودم و از خودم آب می‌خواستم انگار مادرِ خودم باشم»

۱۳۹۲۰۵۱۳

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 2 [باید چیزی بنویسم در این بیداری]

«باید چیزی بنویسم در این بیداری»

عرق‌کرده و خیس بیدار شدم. چراغ‌های روشن، نورِ زردِ مرگ‌آور. ملافه‌ی چروک.
خیال می‌کردم راحت بخوابم از خستگیِ زیاد، نشد. نفهمیدم چرا بیدار شدم، گاهی خوابی، صدایی، دردی؛ ولی اینبار بیخودی بیدار شدم. ملافه را پس زدم، هوای خنکی دوید، شقیقه‌های خیس، گردنِ مرطوب، چرا اینقدر عرق می‌کنم؟
زیر چایی هنوز  روشن بود، لیموی کوچکی بریدم با مقداری نباتِ زعفرانیِ مرحمتی و چای ریختم. لیوانِ قرمزِ شکم‌داده با طرحِ دو بز که مثلن تقلیدِ نگاره‌های شهر سوخته و لرستان است. کوچکی و انحنای میانی‌ش اما تازگی دارد.
هوای تهران گرم است و این وقت‌های بی‌خوابی نمی‌شود کارهای همیشه را پی‌ گرفت، مثل روزهای نقاهت و بیماری‌ می‌ماند. وقت‌هایی که می‌شد خواب باشی و هیچ کاری نکرده باشی، حالا که بیداری غنیمت است. می‌شود کتاب‌هایی را ورق زد که هیچ ربطی به این روزها ندارد، به هیچ چیزِ تو ربطی ندارد. می‌شود یادداشت‌های قدیم را بازخواند و یا از میانِ آنها یکی را جدا کرد، پس و پیش کرد، رو آورد مثل این تکه از تابستان 1391 ، اواخرِ مرداد، که کنج خانه افتاده بودم به اجبار:
«هوای تهران گرم است، ولی نه اینطور که من روزها و شب‌ها زیر بادِ خنک کولرِ آبی خوابیده‌ام و بیشتر خوابم. مسکن‌ که قوی باشد همه چیز سیال می‌شود و فقط گاهی سیخ‌های مکررِ درد است که بیدارت می‌کند. شب‌ها را از وقتی که مریض شده‌ام و در خانه می‌مانم به بیداری و خواندنِ کتاب‌هایی مشغولم که هیچ ربطی به هم ندارد. انگار دمِ مرگ باشم، تند تند هر چه دستم برسد و هوس بیاورد، می‌خوانم؛ انگار این وقت‌ها را دزدیده باشم. «دریانوردیِ عرب» با آن مؤخره و انتخاب‌های محمد مقدم، «عجایب‌الهند» که مرتب به فکرم می‌برد روزی سیراف، این بندرِ گرمِ متروک، آن همه داستان و شب‌های بیداریِ پای آتش داشته که شهریار، پسرِ رامهرمزِ سیرافی این همه داستان حکایت کرده از زبانِ دریانوردانِ بار انداخته در ساحلش؟ چندتایی از نقل‌ها داستانِ کامل بود، علامت گذاشتم به دوستی نشان بدهم. «دری به دریغا»ی شایان حامدی را نرم نرم می‌خواندم و انگار مقداری یاس در پمپ‌های بیمارستانیِ‌تنظیم شده آرام آرام به بدن بیمار تزریق شود، خیالِ محوِ مرگ، طمس. و امروز هم قبلِ اینکه «فا» بیاید، پشتِ میزِ آشپزخانه نشسته بودم و «الف» بورخس را ورق می‌زدم، خیال می‌کردم در ترجمه نواختِ ردِ تپه‌های بیابان در بادهای ملایمِ گرم رعایت شده و با این همه دقت اما مترجم ردِ ویراستن‌های چندباره را پاک کرده، مثل بادی که مدام رد پاها را برمی‌دارد تا بیابان بکر بنماید.»
×××
باید چیزی بنویسم در این بیداری، تجویزِ متن‌هایی برای بی‌خوابی. مثلن نامه‌های هدایت به شهید نورائی. و شاید انجیل‌های «نجع حمادی»، در تکرارِ نهانمایه‌هایی غریب. یا نامه‌های ریلکه از فرانسه، وقتِ عاشقی...


۱۳۹۲۰۵۱۱

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 1


اول شکل دو پرنده کشید، بعد هاشورهای بی‌ربط متقاطعی زد و تا تلفن تمام شود چندباری هم کنار کاغذ نوشت «ونیزی‌ها، ونیزی‌ها». چای را می‌چرخاندم تا آن سنگینیِ نباتِ ته استکان بالا بیاید، نمی‌آمد، همینطور سر کشیدم. کتاب زیر دستم عرق کرده بود، گفته بود این دو هفته اینقدر هوا گرم است که کاغذ زیر دستش لوله می‌شود و نیمه‌ی پایینِ آن از خیسیِ عرق بلا‌استفاده می‌ماند. کنار یک پاراگراف ضربدر زدم و مداد را گذاشتم همانجا بماند، کتاب را بستم. هوای بیرونِ پنجره فرقی با داخل نداشت، هوای تابستان که ابری باشد همینطوری‌ست. کتاب را برداشت و با یک دست باز کرد، همانطور که با تلفن حرف نمی‌زد صورت در هم کشید که یعنی «این ضربدر چرا زدی؟» زیر جمله‌ی ثقیلِ آخرِ پاراگراف خط کشیدم. چند بار خواند و یک بار هم در گوشی گفت «آره اینم خوبه»، گوشی را با شانه‌اش نگه داشت و کتاب را با دو دست گرفت؛ باز صورتش را شکل نفهمیدن به هم کشید. بی‌صدا طوری که بفهمد گفتم «تکراریه»، دستش را شکلِ «کجا؟» در هوا چرخاند و کتاب را هل داد سمتِ من. حالیش کردم که تلفن را تمام کند، بعد. همینطور بی‌خیال کتاب را دنبالِ تکرارِ آن جمله ورق می‌زد.
از اینکه باز شب بشود و خوابم نبرد و کتاب ورق بزنم و عرق کنم و غلت بزنم و بریده بریده بیدار شوم، ترسیدم. فکر کردم چکار کنم که خسته بشوم و از خستگی بیفتم بخوابم. پرسیده بود از کی اینطوری شدی، یا چی شده که اینطوری شدی؟ قبلش گفته بود شنبه بلیط دارد و برای برگشت هم یکی گرفته و زیاد نمی‌ماند، حتی گفت کی برمی‌گردد ولی یادم رفته بود؛ فقط یادم هست حساب کردم دیدم دورِهمیِ جمعه را حتمن نمی‌رسد و من هم لابد نمی‌روم: بهانه می‌کنم خسته‌ام، کارها زیاد است، باید چیزی تحویل بدهم- بهانه زیاد است. داشت غروب می‌شد و می‌شد چراغ را روشن کرد، صدای گربه‌های توی حیاط بود لابد این خش‌خشی که از پشت پنجره می‌آمد، کمرم را خم کردم و راست کردم و کشیدم و دیدم امروز دیگر حوصله‌ی هیچی ندارم.
می‌رفتم سمتِ آشپزخانه که دیدم: کتابِ قدیمیِ رنگ‌رفته‌ای روی میز بود، قبلن ندیده بودم و حدس زدم باید تازه پیدا کرده باشد. روی جلد تصویرِ عطفِ خاکستریِ یک کتاب بود، با حروف گوتیکِ کشیده و سیاه، و دو قلابِ قهوه‌ایِ سوخته با انحنای محوی این عطف را احاطه کرده بودند. اسم کتاب روی همان عطفِ تصویر شده روی جلد نوشته شده بود. کیف کردم، طرحِ نابی بود، بخصوص که عطف را تمام و کمال کار کرده بود، یعنی حتی لوگوی انتشارات را هم آورده بود و عطفِ خودِ کتاب سفیدِ سفید بود. بی‌صدا فقط به حدّی که بفهد گفتم «این چیه؟»، خندید و چشم‌هایش خندید، معلوم بود ذوقِ کتاب را دارد هنوز و کیفش تمام نشده. جوری نگاه می‌کرد که فهمیدم همین امروز پیدا کرده، باید از انباریِ پشتِ حمام که درش به حیاط پشتی باز می‌شد پیدا کرده باشد، زیر آن همه خاک و غبارِ کاغذ پوسیده که مرگ‌آور بود.
×××
تخته نردِ بازِ روی میزِ هال را بستم، لیوان‌های چایی را گذاشتم توی سینک، کاغذها را جمع کردم گوشه‌ی میز و بی‌صدا گفتم «من برم»، دستم را طرفِ شرق تکان دادم. با دست به صندلی اشاره کرد و تلفن که یعنی بشین این تلفن تمام شود، گفتم «خسته‌ام، بذاریم فردا»، همانطور بی‌صدا، با تاکیدِ زیاد روی فردا؛ و دست دادم آمدم بیرون.
×××
کتاب را برداشته بودم، دیده بود یا نه. دیده بود هم چیزی نمی‌گفت، ندیدم کسی به کتابی اشتیاق داشته باشد و او دریغ کند. یکبار تعریف کرد که دوستی داشته، سیروس نام که کارگرِ لوله‌های نفت بوده؛ بروبیایی هم داشته -حالا به هر دلیل که گفت و یادم نیست- با شاعری نامی که کتاب‌خانه‌اش زبانزد بوده. سیروس از کتاب و شعر چیزی سرش نمی‌شده فقط بازیگر خوبی بوده و اگر دوستی پیشنهاد می‌داده، و خیلی هم سرِ تمرین سخت نمی‌گرفته، نقش‌های پر حرکتِ تئاترهای اعتراضیِ آن‌سالها را قبول می‌کرده است. یکبار هم وسوسه شده بی که به کسی بگوید، بزند خط لوله‌ی نفت را -نرسیده به سلفچگان- در اقدامی چریکی منفجر کند که سر تمهیداتِ بمب و چاشنی و شکل کار، تقش در می‌رود و جلویش را می‌گیرند. همین سیروس در رفت و آمدهاش به خانه‌ی آن شاعر، به نشانی‌هایی که روزهای قبل می‌گرفته، کتاب‌ها را بلند می‌کرده و شاعر ما هم هیچ بو نبرده همه سال.
کتاب همه تکه یادداشت‌های یک منتقد-سردبیرِ سال‌های 1920-1930 مجله‌ای‌ست در انگلیس که با همه‌ی اعاظم و مشاهیر هم انگار برو بیایی داشته و چه عصرها که حینِ زدنِ ریشش شعرهای الیوت را از زبانِ خودش می‌شنیده و چه حرف‌ها که ولف به او نزده و چقدر دستنویسِ شعرهای ماندگار آن سالها در کلکسیونِ شخصی‌اش محفوظ است و مدام یاد می‌آورد که چطور همه از صراحت کلام و بی تعارفی و دانش بُرّای این بشر هول برشان می‌داشته.
کتابِ خوبی برای بی‌خوابی نیست، برعکسِ طرح جلدش که نفهمیدم کار کی‌ست.
×××
کتاب‌های مناسبِ بی‌خوابی قطع کوچکی دارند که بشود با یک دست نگه داشت؛ پانویس و تحشیه و توضیح ندارند که هی بروی تهِ کتاب و هی چشمت برود پایینِ صفحه؛ حروف ریز ندارند که زیرِ چشم بپرد؛ بهتر است گزیده‌ی نامه‌ها باشد یا سخنرانی‌ها؛ گاهی هم واژه‌نامه‌ها و فرهنگِ اصطلاحاتِ هر چیزی که بلد نباشی؛ یک فرهنگِ «اصطلاحاتِ معماری در ادبیات» شبی تمام من را زنده نگه داشت؛ کتاب جیبی‌های قدیمی کاغذ زردِ جلد ساده گزینه‌ی خوبی‌ست اگر هنوز آنقدر نپوسیده باشد که لبه‌هاش مدام بشکند و بریزد؛ مجلاتِ قدیمی اما بهترین انتخابِ این شب‌هاست بخصوص اگر قطع‌شان مناسبِ حال باشد، شبی در یکی از این مجله‌ها دیدم مترجمی سالِ 1335 جمله‌ای از موریس بلانشو را آستانه‌ی مقدمه‌ی ترجمه‌اش کرده است! ولی شب‌هایی هم هست که هیچ کدام کفافِ حال نمی‌دهد و باید به دفترچه یادداشت‌های خودت پناه ببری، آنقدر بخوانی که از هولِ بیداری خوابت ببرد...

۱۳۹۲۰۵۱۰

سپیده می‌زند حالا، وسطِ خواب‌های بریده بریده‌ام


همیشه خوب می‌خوابیدم، سنگین، فرقی هم نداشت، نه که بخواهم، خواب‌هام از بچگی همینطور عینِ مرگ بود و البته همیشه خواب می‌دیدم آنقدر که وقتِ بیداری طول می‌کشید، چند دقیقه‌ای یا صبحی تمام، که بفهمم کجا هستم و آن عالمی که در آن بودم چه بوده و چه دیدم و چطور بود. جایی هم خواندم این سنتِ آب به صورت زدنِ صبح‌گاهی یک‌جور آیینِ فرار از کابوس‌ها و عوالمِ رویا بوده است، بدون آن آدم را جنّی و مسخر می‌دانسته‌اند.
ولی حالا بد می‌خوابم. روزهاست بد می‌خوابم.
چند روز پیش گفتم بیاید کاغذهاش را ببرد. اینطور که دور و بر رخت‌خواب و کف اتاق پخش و پلا شده‌اند، از فکرشان خوابم نمی‌برد، فکرِ چیزهایی که توی هر بسته کاغذ نوشته شده. گیره فلزیِ یکی از بسته‌ها عجیب بود، انگار پروانه‌ای که از طرح اندامش -با مفتول و طرحی از یک خط ممتد- گیره کاغذ ساخته باشند. گفتم شاید سرخپوست‌ها حق داشته‌اند که برای گیر انداختن کابوس‌ها، طرح مشبک هندسیِ‌ساخته از پر پرندگان را آویزانِ در خانه یا بالای بستر معلق می‌کردند. خندید و آمد کاغذها را برد، همه در یک پاکت زردِ مستعمل که چند تمبر خارجی داشت.
حالا روزها گذشته و هنوز درست و حسابی نمی‌خوابم. بیدار می‌شوم، گشتی می‌زنم، آبی می‌خورم، به صدای کولرهای آبیِ پشت سقف گوش می‌دهم، کتابی را ورق می‌زنم، می‌آید: « صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید / ژاله‌ی صبح‌دم از نرگس تر بگشایید » و « این قصیده را خاقانی در مرثیه‌ی فرزند خویش امیر رشیدالدین سروده و آن را ترنم‌المصائب گویند » ، تا آخر می‌خوانم و خوابم نمی‌آید. ورق می‌زنم، ورق می‌زنم، هیچ افاقه نمی‌کند.
خوابم که نبرد، گاهی در تاریکی می‌زنم بیرون و راه می‌روم. هفته‌ی قبل، وقتی همه خسته و کوفته‌ی روزی پرهیجان خواب بودند، از حیاط پر درختِ مرطوب در نمِ شرجی رد شدم؛ صدای مبهمِ دریا می‌آمد، صدای آب؛ راه باریکِ پردرخت از بوی سنگینِ درختانِ در تاریکی بریده بریده بود، چاک چاک، مثل بوی دریا که با هر نفس باد می‌آمد و می‌رفت. دوست داشتم آنجا بخوابم، در چتر مرطوبِ عطرِ درختانِ مرکب، درهم، نمور، کم‌هوا و خیس.
فکر می‌کنم حالا خوابم نمی‌برد از فکر آن چیزها که در آن کاغذها بود و حالا ندارم. از فکر آن چند خط شعر که برق می‌زد روی کاغذ، فکر کنم جوهر قدیمیِ خاصی بود که اینطور با طرحِ قلمِ پیرمرد منقوش شده بود، برّاق، برجسته، انگار در زمینه‌ی پارچه‌ای با پرزهای ریز این حروف را بافته باشند. گفتم کاغذها را بیاورد، خوابم نمی‌برد، قبلن هم خوابم نمی‌برد. شاید این بریده بریده خوابیدن‌ها، این فطرتِ میان خواب‌های شبانه که سکوت خانه را مثل نت‌های بعیدِ یک موسیقیِ بی‌حوصله هاشورِ نازک می‌زند، این خواب‌های بی‌رویا و کابوس، ربطی به آن کاغذها ندارد.