.
« چه شد آن سطرهای بریدهبریده»
.
دمِ
بیداری همیشه همین خیالاتِ موهوم میآید و باید خیلی آمختهی کار باشی که منطقِ
همان آشوب و جهانِ درهم گوریده را بتوانی به دست بپیچانی و بهره بگیری. خائوس با
خائوس فرق ندارد، بر خوابهای آشفته هم گیسوی پاشیدهی هزار پری هست:
«زنی با
لباسِ بلند بر رملهای روانِ صحرائی قدم برمیداشت و گاهی گردنی میچرخاند ملایم
پشتِ سر و دامنِ لباسش به زمین میسایید، ردِ پاها محو میشد انگار زن سبکتر از
انسان راه برود و ردّی نه.»
غریبه
نبود گرچه آشنایی هم نمیداد. من آمختهی این کار نیستم. خواب از پلکها رفته بود و
شعر «آتشی» میآمد:
«با آن همه سپیدی و سبکی، اگر بیفتد از آن بالا
هلال نیست
اگر نیفتد
پر
نیست
وقتی که صبح برمیخیزی
از خواب، آنچه رفته، رفتهست
از رویاها اما
کمی که مانده باشد در پلک
تمام حسرت دنیا میآید
وقتی میگریزد
در هیچِ
هوشیاری»
کجا دیده
بودم؟ فیلمی از صحرای مصر؟ شعری عربی؟ یا از شعرهای جنوبیِ همین چند دهه پیش؟
×××
غریبه
بود. پاشدم. این چه مرضیست که هر چیزی ببینی آدم را یاد یک چیزی بعید بیندازد که
نه آن بعید معلوم است و نه این که دیدهای؟ بعد هم ذهنت مثل یک انباریِ درهمگوریده
باشد انگار کسی از روی هوس هزار تکهی بیمصرف را همینطور تلنبار کرده باشد و
حالا، بعدِ سالها، فقط در غباری که رویشان نشسته شبیه هم هستند. شعرهای بیمصرف،
آدمهای بیمصرف، تواریخِ بیمصرف، کتابهای بیخود، تداعیهای بیمار، همه کج و
معوج و غبارِ سالها همه را کدر و محو کرده. با چه زندگی میکنم؟ با نورِ زردِ
کشندهی همین چراغی که سراسر شب روشن است بالای سرم. با کتابهایی که هیچ ربطی
ندارند، انگار برق میزدهاند و یک کلاغ آنها را در لانهاش چیده باشد. چشم که باز
میکنی کتابها، چشم که میبندی کتابها، روی میز سطرهای بیخودِ درهم، پلکها که
برهم میگذاری همان سطرهای مبهمِ بیهوده...
×××
فهمیدم،
اینقدر بد و بیراه گفتم که یادم آمد... زن آشنا نبود، صحراش آشنا بود. شعری جاهلی،
از معلقات سبع که دوستی سپرده بودم بخوانم و بعد دوستی عرب با تقطیع جدید و
برگردانِ کمگو ولی لبپرزنان، شبی، برایم خوانده بود. دستم نیست. «میم» کجاست
الان؟ چه شد آن سطرهای بریدهبریده که «هفت پیکر» اردبیلی را تداعی میکرد؟ دیشب
در وبلاگِ شاعری دیدم سطرهای معدودی از شعرهای جاهلی را ترجمه و تقطیع تازه کرده،
شاید همین شده دانهی بالندهی رویا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر