۱۳۹۵۰۱۲۴

نه از راهِ همیشه


به دوست: محسنِ هـ

فکر کرده بودم سرد نمی‌شود که شد و منی که هیچ از سرما نمی‌فهمیدم غلط کردم بی‌پلاس خوابیدم و شد. بعد فهمیدم چیزی نیست جز همین حساسیتِ گلو به خُشکیِ اتاقی که در آن بخاری بسوزد و منفذی نباشد که هوا دَم بگیرد و تازگیِ خودش را جبران کند. زدم به خیابان: برف باریده بود و کتابی را در روز برفی یافتن لذتی پنهان بود که در تشعشعِ برفهای تازهْ بر شاخه‌ی تکیده‌ی درختانِ امیرآباد می‌درخشید.
این سالها هیچ‌گاه جز آقامهدیِ اختران پاتوقی نداشتم، پاتوقِ مألوف هم نبود، کُنجی بود برای خندیدن و رندی ورزیدن و شنیدنِ خاطراتی مثل رفتار و گفتارِ مینوی وقتِ کار روی اخلاق ناصری در طبقه‌ی بالای خوارزمی، و البته گرم شدن و زدنِ دوباره به خیابانی که برف خلوتش کرده بود گرچه حالا نشسته و حتی پریده بود برف.
کتاب‌های چیده‌شده، یافتنی، منتظر، پیدا، حتی این اواخر با «قابلیت جستجو در نرم‌افزار» به کار من نیامده خاصّه این وقتها. دلکش‌ترینِ کتاب‌ها را همیشه در گشت‌های بی‌حوصلگی لای کتاب‌های معمولی، در جایی نامنتظر، کُنج کتاب‌فروشی‌های معمولی پیدا کرده‌ام. آن روز هم، بی که بدانم، کشیده شده بودم به سمت خاطره‌ی اولین روزی که در نوجوانی گذرم به خیابان انقلابِ تهران افتاده بود و این برای کسی که تا آن روز یک کتابفروشیِ قدیمی تنها میراث شهرش از کلمات بوده، یادِ برّایی‌ست که برّندگی‌اش را وقتی دریافتم که رسیده بودم به دری باریک و پله‌هایی که به کتابفروشیِ معمولیِ بیخودی می‌رسید و آخرین بار پانزده سال قبل از آن پله‌ها بالا رفته بودم اولین بار هم.
سکوتِ آدمی در روزهای برفی، سکوتِ کتابفروشی‌ها در خلوتِ مشتری‌های همیشه، سکوتِ کتابفروش‌ها در کنار بخاریِ  نفت‌سوزِ آن‌روز و حالا گازسوز، اصلن سکوتی که برف بر شهر می‌بارانَد چیزی کم ندارد از تصویرِ دورِ جماعتی ساکت و کُندرونده به سوی خاکستانی که دشتِ بی‌انتهای پشتش کفافِ همیشه‌ی شهر است. مأنوسیِ تصویرِ پیرمرد، با کلاه‌پشمی و پوستِ از پیری سفید و شفاف و حتی آن پاکتِ سیگار مالبروقرمز اصلِ روی میز، باید از آن خاطره‌ی قدیمیِ من باشد؛ اگر نه پس این سکوت‌های چندلایه‌ی یک روز برفی‌ست که اُلفتِ مبهمی می‌آورد که سوگواران همیشه در لباسِ سیاه و سکوتِ دلپذیرشان الفتی دارند با هم.
کتاب‌ها درهم و بیخود، فقط رمان‌های پرفروش قدیمیِ دو سه دهه پیش مجزّا، یکی دو کپه مجله‌ی درهم کنجِ کنارپنجره، یادِ گلسرخی و فروغ و کسروی کنارِ چند پوسترِ مشکی‌غالب که هوسِ آنروزها بود، چشمک: برقِ عطف کتابی پیشِ چشم که روندِ رونده‌ی خاطره تا دورجا و راهِ همیشه را بُرید: کتابی که می‌دانستم مؤلف نیز نسخه‌ای از آن را ندارد، که مؤلف از بعدِ سفری بی‌وعده و بازگشتی لهیده از تپه‌های شمال تهران، راه روستای پدری را پیش گرفته بود و خاطرات دیوارهای ملولی را با خود برده بود به کنجِ خانه‌ای در کنار درّه‌ای که می‌گفت تنها یک درخت در دامنه‌ی برهوتِ آن پیدا بوده است -و تمام هراسش در زمستان آب‌بردنِ آن درخت.
کتاب را برداشتم و بازرونده یادِ آدمی‌ست، اگر نه از راهِ همیشه: لمسْ یاد را شاعری می‌گفت برمی‌آشوبد؛ یا کناره را برمی‌آشوبد؟ کنارهْ همان دامنه‌ی درّه و درختی در کناره نیست؟ لبه‌ها چرا لذت‌بخش و هولناکند؟ چاقو و کتاب و زخم: لبه‌های بریده‌شده، لبه‌هایی که انتظار را می‌آشوبند به واکردن و خاراندن و لمسِ آرام. لبِ رودخانه بریده از چیست؟ بریده از آب؟ رفته از آب و در آب؟ فنا؟ هی، ول کن، ببین کتاب چه سالم مانده از عطف و جلد و بُرِش و حتی شیرازه هیچ خطی نیفتاده!
...
«دستِ آخر، حرکتِ کندِ دست‌هاست به سمتِ سینه، به‌هوای گره‌خوردنِ درهم، اما این‌بار، نه از مسیرِ همیشه...» این‌ها نه در آن کتاب بود، که محسن فرستاده و مسیرِ همیشه را بُریده و متن را بُرید و متنِ بُریده مالِ کسی‌ست که سروقتش رسیده و وقت یعنی همین. اگر وقتش نمی‌رسید شاید می‌گشتم پایانِ «معنادار»ی دست و پا کنم، مثلن کناره‌ها را و زخمها را به برش‌های خاطره لای هم جوش بزنم یا آن تصویری را که توی مشتم قایم کرده بودم رو کنم: که لبه‌های بریده، صاف‌بریده، با اثری مثل خون و شیره‌ی برگ‌های انجیر یا خاکی کاغذ یا بی‌اثری مثلِ خاطره... نه خاطره شرّه می‌کند، خیال کرده بودم تصویری پارادوکسیکال توی مشتم قایم کرده‌ام، زکی، خاطره شرّه می‌کند تا کجا-

پایان:
کتاب را آنروز به مُفت خریدم، مؤلفش فرسنگ‌ها دورتر، لابد در آفتابی زمستانی، نگرانِ درختی در کناره‌ی درّه و رود، موجودی جامانده از بریدن و رفتنِ خاک با آب آنهم به یمنِ ریشه‌های لابدعمیق، مشغول به‌یادآوردنِ خاطره‌ای در دور بود یا فراموش کردنِ خاطراتی آشوبنده.
صفحه‌ی اول کتاب امضا کرده بود: برای توی بی‌شرف!