۱۴۰۱۰۷۰۸

پیاله‌ای بر کفن

پیاله‌ای بر کفن



این متن به یاد آرش عاشوری نیا و پیشکشِ حضورِ بی نظیر او در هستی ست، به  طرزِ کارِ فکر کردن با پاره یادداشت هایی از نامه های ریلکه، پس درگیومه نشسته ها ـــ با اندکی دستکاری ـــ همه از ریلکه است (به ترجمه ی پیمان چهرازی) که دست مایه ی چشم درچشم شدنِ با داغ فقدان آرش شده است و ـــ خواهم گفت چرا ـــ خواسته ام متن از مرثیه سرایی ـــ یعنی واگفتن خصائل ناب او که رفته و پیش چشم کشیدن غم آنها که مانده اند ـــ و نگاه تراژیک دور بماند؛ بهتر دیدم گریستن قلم و لرزاندن لغات به یاد او به واگویه ای درونی برگزار شود یا نهایتاً یادکردهایی برای مجلس دوستانه ای در قفای او که فراهم آورنده ی جمع ها بود و حلقه ی وصل. شایسته است متنی به یاد آرش را حین شنیدن آواز استاد شجریان و تار لطفی بخوانید، مثلاً در عشق داند.


برای خواندن آن بهتر است این فایل پی‌دی‌اف را بردارید.

 https://drive.google.com/file/d/1ltgD77NRN_3dUIhynpvwEQiC3flQMRsc/view?usp=sharing

۱

در رساله ی عکسیّه ی حشریّه نوشته ی محمدبن علی مشکوة الملک، در باب کیفیت «ظهور عکس» به کمک مواد شیمیایی ـــ که به آن «اجزا» می گفته اند ـــ در حدِ  فنونِ معمولِ دوره ی ناصر الدین شاهی می نویسد لوح شیشه ای «چون آلوده به آن اجزا شد، در جای تاریک به محض روشناییِ آفتاب کاغذِ سفیدِ بسیار لطیف را سیاه می کند و دیگر چاره ی آن سیاهی نمی توان کرد که به طریقِ اول برگردد» و بعد می گوید: «این هم محال است که شخص ابدالدهر مقیم تاریکخانه باشد.» تقدیر عکس و عکاسی مقیم تاریکخانه شدن است و قاب بستن پهناوریِ عالمِ بی حد در ویزور و بر کاغذ: برگزیدنِ بهترین نور و زاویه، درخورترین حالت صحنه یا صورت، تصمیمِ زدن شاتر و تثبیت زمان، و بعد ثبوت و ظهورِ آن در تاریکخانه بر کاغذ حساس.

حالا یکبار نقلِ شطح گونه  ی بالا، منقول از رساله ی «عکسیّه ی حشریّه»، را با تداعیِ روز حشر و پسامرگ و جسم کثیف و عالم هورقلیا و کالبد لطیف و حلول، چنان بخوانید که انگار مؤلف در وصف طرزِ کارِ «خاطره نویسی» نوشته است: در تاریکخانه ی حافظه احضار کردن و فرا ــ هم آوردن اجزای آنکه رفته و آنگاه چون آلوده به آن اجزا شدی و با مرکب سیاه بر کاغذ آمد هیچ چاره ی آن سیاهی نمی توان کرد که به جای نخست بازگردد. سوگواری نزدیک ترین خصوصیت را با «خاطره» دارد آنقدر که می نویسیم «این متن به "یادِ" فلانی ست» که می توان به جای آن گذاشت «در "سوگِ"» فلانی. سوگ، خاصّه در نخستین لحظات، طنین و غلیان دارد انگار شوری ست در جهتی معکوس. ریلکه در نامه ای وقتی می رسد به تسلای دوست و همدمِ قدیم که حالا سوگوار است می نویسد:

«وقتی به کسی که از دنیا رفته فکر کرده ام، او به شکل غریب و نامنتظره ای در درونم گِرد آمده، و این ماجرا مرا عمیقاً واداشته حس کنم که او در آن لحظه فقط در درونِ من است که حضور دارد. شور و شوق برای خدمتِ به او، غُور کردن در او، و احترام به حضورِ او کمابیش در همان لحظاتی که درد به نحوی تمامیِ منظرِ ذهن مرا زیر تاخت وتاز و تاراج خود می کوبد باعث شده بتوانم بر درد غلبه کنم.»

 

۲

گفته اند مرگ خواهرِ خواب است یا خوابی گران، ولی مرگ بیشتر شبیه رؤیاست. رؤیا و مرگ بَعد ندارند، لحظه ی وقوعشان معلوم نیست: نه می دانیم کی خوابمان بُرده و اینها که می بینیم  همه «رؤیا»ست نه واقعیت، نه می دانیم کی «مرگ» واقع شده و در لحظه ی بعد از مرگِ عزیز رفته مان به سر می بریم، برای همین «خبر» را به معنای «مرگ» هم به کار می بریم و می نویسیم «خبرِ او که رسید...»، هم مرگ و هم رؤیا به پیش از خود راجع اند ولی دریغا  که همگی مان دوست تر داریم اشاره هایی به آینده در خود داشته باشند  چون چیزی که فقط بَعد دارد و تنها به قبل از خود اشاره دارد زمان را از پیش رفتن باز می دارد و زمان که به پیش نرود «امید» و «آرزو»یی معنا ندارد. هم مرگ و هم رؤیا منظره ی ساعت های پس از خود را مه گون و تار می کنند، غرقه ی حسی ناشناخته از غافل گرفته شدن؛ ولی مرگ این خصیصه ی ویژسته را دارد که لحظات پیش از خود را با حدّتی غریب حسرتبار مدام زنده کند.  اگر ریلکه لحظه ی شنیدن خبر و بعد به یادآوردن لحظه ی دریافتن فقدان عزیز رفته را به «بهت و ماخولیا» وصف می کند به همین «انتقال بی خبرانه» اشاره دارد، همو که روزی در نامه ای برای معشوق آنروزهایش  وقتی به طورِ رؤیاگونی از خاطراتش بنای سخن می کند  ـــ  چون می خواهد از گفتنِ صریحِ «خبرِ جدایی» بین خود و معشوق امتناع کند ـــ  تداعی ای از  مرگ می آورد اینچنین:

«هیچ احساس شرم نمی کنم از اینکه یکشنبه ی اخیر، صبحِ زود، در یک قایقِ گوندُلای سردِ بیروح گریه کرده ام که در گوشه وکنارِ بی انتهای مناطقی از ونیز می خرامید؛ منظره ای چنان مبهم و گیج کننده که گویی تا شهرِ دوردست دیگری امتداد می یافت. صدای کرجی بان که سرِ نبش یک کانال به صدای بلند ندا می داد تا از باز بودن راه کانال باخبر شود بی جواب ماند، انگار که روبه روی مرگ.»

 

۳

سوگ از فرط بداهت بی تعریف است، مثل عاشق شدن، ناگهان سوگواری یا عاشق و از اینجا به بعد تویی و حالی که داری، بی حاجتِ آموختن یا رعایتِ آدابی، «اصابت» همین است. ولی در دل سطری از ریلکه روزی چیزی دیدم که در حالت پیراسته اش توصیف و تبیینِ توأمان حالت سوگ است برای من که هیچ وقت نیازِ توصیفش رهایم نکرده است: می گوید سوگ یعنی «هراسانی از تماس با هرآنچه آکنده از خاطره است» ـــ دهشتِ روبروشدن با هرچه خاطره ای ست از او، و دیگر «فقط» خاطره است از او. این است که سوگ همیشه در کار پس زدن چیزهایی ست که رنج به بار می آورند چون دیگر فقط همینند و تداومی در وجود ندارند، و همیشه در کلنجار با «زندگی»، به هم رسیدنِ دو خط موازی ست که دوری شان انصراف خاطر می آورد و چون به هم برسند و جرقه بزنند سیاهیِ پشت پلکها را با رعشه هایی شبیه سقوط همزمان هزار ستاره ی دنباله دار ردی از زخم می گذارند حتی اگر چشمهایت را نبسته باشی. وسوسه ی شاعران برای ترجمه ی حال یا شهودی به «شعر» ـــ گذر دادنِ آن از خیالِ جهنده به لغاتِ حک شده ی دیگر بی تغییر  ـــ چیز تازه ای  نیست اما دیدنِ آن به هیئت «تحویل» تنها وقتی به ذهنم رسید که دیدم ریلکه در ذیل حرف اصلیِ نامه ای، خطاب به مترجم شعرهایش، چطور سعی بلیغ می کند با دو ضربِ قلم بگوید خاستگاه شعر «مرگ» چه بوده ـــ تا مگر در برگرداندن  و گذر دادن شعرش از زبانی به زبان دیگر مددِ مترجم باشد:

«شعرِ "مرگ" تجسم لحظه ای  است که وقتی شبی ایستاده بر پل زیبایی در تولِدو دیدم شهاب ثاقبِ کشیده ای از دلِ فضای کیهانی فروبارید و به آنی (چطور باید آن لحظه را بیان کنم؟)  با قوسی آرام از فضای زمین گذر کرد: دیگر مرز جداکننده ی پیکره اش محو شده بود. و در زمانی پیشتر، همین حس وحدت، درست شبیه منظره ای که پیش چشمم شکل پذیرفت، در قالبی شنیداری بر من متجلی شد: وقتی در کاپری، شبی در باغی زیرِ زیتون بنی ایستاده بودم، و آوای پرنده ای کاری کرد که چشمانم را ببندم، آوایی که توأمان درون و بیرونم بود، انگار در فضای یگانه و یکپارچه ی وسیع و در وضوحِ ناب!»

 

۴

در زبانزدهای معمول فارسی تسلی را به سردیِ «خاک» حواله می دهند و «گذشتن» زمان. اشاره ی نخستین واضح است از کجاست اما چرا دل غم زده ای باید با شنیدن «گذشتن» تسلی بیابد؟ می گذرد؟ معلوم است که می گذرد اصلاً همین که می گذرد و دیگر نه زمان نه حضورِ عزیزم بازنمی گردد پریشانم داشته است! حتی در آن اشاره ی نخستین هم مناقشه می توان کرد. چنان که ریلکه:

«ماری لُنِرو یک وقتی در کتاب بی نظیر و غریبِ خود، ژورنال، جسورانه نوشت: "وای بر تسّلی یافتگان!" چون بر آن بود که  تسلّی یکی از بیشمار اسبابِ پرت کردن حواس است، اقدامی ست انحرافی،  و لذا اساساً بی معنا و اثر. خلافِ آنچه مشهور عام است، زمان هم تسلّی نمی دهد؛ زمان فوق فوقش امورات را سرِ جای مناسبشان برمی گردانَد و نظمی برقرار می کند.»

 

5

در طلبِ تسلیِ محال یا از هراس مواجه با نابودی و مرگ یا در تمنای جاودانگی بوده است که بشر روی به کیمیاگری آورد و کیمیاگری چیست جز «گرداندنِ حال» و کیفیت چیزی همانطور که از «تحویل سال» سخن می گوییم؟ گردیدن زمین و زمان و رفتن از انتهای زمستان مرگ آلوده ی جسمی به بهارِ زنده ی سبک روح. تقدیر چنین بوده است که کیمیاگران هم مثل سوگواران هیچگاه در تمنای خود توفیق نیابند، اما از تعقیبِ این دو سودا «ادبیات» و خاصّه «شعر» زاده شد ـــ اگر «شعر» را تحلیل بردنِ هیئت جسمانیِ لغات و درهم نشاندن؛ آنها و پدیدآوردن چیزی تازه بدانیم، مثل کاری که ریلکه هنگام نوشتن شعر «مرگ» می خواهد بکند ولی جای آنکه برای نوشتنِ «مرگ» از فکرِ به نیستی  و نابودگی آغاز کند از دو لحظه ی غریبِ وحدت و زندگیِ سرشار آغاز  می کند، دو لحظه ای که معترف است نوعی تجربه ی «بیان نشدنی» یعنی «به زبان ترجمه ناشدنی» بر او حادث شده است. هزاران سال است کیمیاگران به سودای دست یافتن به آن فرمول جادویی اجزا مختلفی را به نسبت های تازه با هم می آمیزند و شکست می خورند، خبری هم از موفقیت کیمیاگری در کتابها نیامده، پس چرا هنوز دست از تلاش برنمی دارند؟ هزاران سال است در فراق عزیز رفته هرکس و هر فرهنگی به طریقی به سوگ نشسته است، مرثیه نوشته است، تراژدی نوشته است، حماسه نوشته است، غزل عاشقانه نوشته است، و تسلی ممکن نشده و می دانیم نمی شود؛ پس برای چه می نویسیم؟

خیال می کنم پرسش دوم در خود غفلتی دارد: شاید تسلی همین واگویه و نوشتن سوگ باشد. نکند کیمیاگریِ وجودِ آدمیان همین گداختن از درد و برآمدن شکل جدیدی از ماست در پس هر سوگ؟ اکسیر کیمیاگری کشف نشده است اما در این سو در ادبیات چیزی ممکن شده است که با عمیق ترین و لابدی ترین و چاره ناپذیرترین و محتوم ترین تجربه ی بشری یعنی «داغ دیدگی» پیوند دارد. دردِ جدایی و داغِ جدایی در چه بسیار شعرها ـــ چه شعرها که آرش به صدای شجریان بسیار دوستشان می داشت ـــ هم به «مرگ» هم به «عشق» بازبُرد داده می شوند: داغِ از دست دادن، «تو رفتی از بَرُم، دل در بَرُم نیست» و تمام عاشقانه  های باباطاهری که می توان با صدای استاد دادبه در فراق ابدیِ عزیز رفته نیز شنید و گریست. همین فکرها و فکرِ به مرگ و سوگ بود که به محضِ برخوردن به نامه های سوگ ریلکه دلم را ربود و تکه تکه هایش را برای خودم به طور مزمزه ترجمه می کردم که در نگاه مدام به لغاتش بهتر سر در بیاورم بخصوص این تکه که برای اول بار از «تجربه ی سوگ» یا «تاب آوردن تجربه ی سوگواری» اینقدر صریح می نویسد:

 «همیشه فکر می کنم چنین بار عظیمی، با فشار مهیبش، انگار وظیفه دارد ما را لایه ی درونی تر و ژرف تری از حیات راه بدهد، تا ما هرچه زنده تر و زاینده تر از آن اعماق سر برآوریم. من این تجربه را خیلی پیش تر در موقعیت های چندی از سر گذرانده ام، و از آن به  بعد این تجربه از دردی به دردِ دیگر برایم مسجّل تر شده...

همچنان عجیب ترین چیزِ زندگی درنظرم این است که ماهیّت صریح و خشنِ هر بی حرمتی و حتی تعرّض آشکاری می تواند فرصتی برای خلقِ نظمی نو  در درون مان باشد. شکوه مندترین دستاوردِ قوای حیاتیِ ما این است که راهی برای تلقّیِ خیر از دل شرارت پیدا می کند و آن را اساساً معکوس می کند. اگر این "کیمیاگری" در کار نباشد ما همه یکسر شرور خواهیم بود، چون همه مان در معرضِ و زیر ضربِ شرارتیم.»

 

۶

مرگِ آنچه زیباست داغی علی حده دارد. منظورم آن نوع زیبایی ست که نه از تناسب که از «آن» ناشی می شود. گمان می کنم کمتر کسی باشد که چنددقیقه ای با آرش معاشرت کرده باشد و با خودش نگفته باشد این آدم جان می دهد برای سفر رفتن و با او مهمانی رفتن و معاشرت و کار و دوستی.  حُسنِ خلق و صفای باطنی و گشاده رویی وحرکتِ زیبای دستها و توجهِ دلنشین به همه و برق چشمها وقت تعریف خاطره چیزهایی نیست که به تنهایی بتوانند توضیح بدهند چرا همه گرفتار کاریزمای «مهر» آرش می شدند، پس ناچار باید به همان «آن» تعبیر کنیم. آنی داشت که زیبایی های مخصوصِ نگفتنی می آفریند. اما بگذارید تلاشی بکنم:

من فکر می کنم این «آن» نسبتی مرموز با «کودکی» دارد. آنچه ما را چنین مجذوب می کند چیزی نگفتنی ست از جنس مهری که در دیدن کودکی های دلنشین داریم. دقیقتر بگویم.

تجربه ای را در خاطر دارم از نخستین باری که عکسی از کودکی های دختر زیباروی محبوبم دیدم: کودکی اخمو، با موهای فلفل نمکیِ قدری آشفته، چهارزانو نشسته کنار سفره ی صبحانه، انگشت شستِ پای چپ در مشت دستِ راست، در چادری سفری، و در پس زمینه هم بالشت کوچکی و ملافه ای ـــ و یک قاب کوچک از ساحل ودریا در درِ بالازده ی چادر. مهری که از دیدن این عکس، بی هیچ ویژگیِ خیلی خاصی، در خاطرم مانده شبیه ترین تجربه است به حسی که حالا از فکرِ به آرش و زیباییِ وجودش دارم: کاریزمای صمیمیت و امنیت و خوش دلیِ توأمان با مشربی خیامی؛ یعنی دیدنِ محتومی  و چاره را در خوشی یافتن. کیمیاگری مگر همین نیست؟ تمام دهه ی هشتاد و نود را من قاب به قاب با عکسهای آرش به یاد می آوردم، چهره ی اغلب اهل فرهنگ و اهل نظر را در عکسهای او به جا می آورم و سال هشتاد و هشت را، و شجریان را، و دریا و انزلی و مه و آرامش را.

گذر روانِ متوفی به جهان دیگر در بسیاری از اسطوره ها و تراژدی ها به شکل «گذر از رودخانه ای» یا «سفری بر آبها» تصویر شده است. در عین حال «تعمید» و «جان به در بردن» نیز نسبتی مشابه با «آب» دارند. جایی خواندم که تولد و حیات از آنجا که آدمیزاد دوران جنینی را نُه ماه تمام در آب زهدان مادر به سکوت به سر می برد و همچنین از آداب «تعمید» رابطه با آب دارد و مرگ از آنجا که با «تغسیل» و رها کردن سیلاب اشک توأم است. آرش چنان مهری کودکانه در برق چشمهایش داشت و چنان دوستی می دانست که اگر حدیثِ مرثیه باشد خوب می دانم صف دوستان غمزده اش چنان پرشمار است که جای من نیست لاف دوستی بزنم، و در این صف هنرمند و قصه گو و کلمه شناس چندانند که چه جای مرثیه نوشتنِ من. اما اگر نوشتم برای این بود که دیدم بین دو کششِ شدید در نوسانم: رفتن به خاکسپاری و نرفتن. دیدم مانعم برمی گردد به تضادِ آن حس و حالی که از سبک روحی و خیام وارگیِ وجودِ عزیز آرش در خاطرم نقش بسته است با فرمِ مناسکِ خاکسپاری در صحرای بهشت زهرا بی فرصتِ خداحافظی و سکوت، آن شکلِ مرثیه زده و مواجهه ی نادرخورِ با مرگ در تشییع. نیمه شب بود که دانستم نمی روم و با خودم گفتم بیدار بمانم چیزی بنویسم به تسلیِ خودم، به یاد آن تسلی ها که ریلکه در نامه ای عجیب به محبوب سالهای قدیم می نویسد:

«اینکه هر یک از ما وقتی چنین با غم فقدانی پریشان می شویم کجا می توانیم مأمن و تسلایی بیابیم مسئله ای ست که برمی گردد به تجربه و تقدیر فردی. امیدوارم جایی در بیشه ی دردهای رَوَنده ی خود چشمه سارِ کوچکی  بیابید که همه ی اشکها را پیشتر و به جای تو گریسته باشد. نباید تصور کرد که این دردِ مقدّرِ همیشه محتمل، که غالباً آدمیان را زیر تهدید خود دارد و به آنها اصابت می کند، تسلی ناپذیر است. این درد، به طرز مخصوصی، شخصی ترین و خوشایندترین تسلی ها را برایمان به بار می آورد: عظیم ترین فقدان های آدمی، فقدان صمیمی ترین کسان، و فشارنده ترین فقدان ها، عاقبت به مطمئن ترین تسلی ها خواهد انجامید ـــ راه یابی به لایه ی زیرینِ این فشردگی، و ایمان به ناگوارترین چیزها  درعوضِ پس زدنِ آنها.

فقدان، تجربه ی چنین فقدانِ بیکران و بی حدّوحصری، مرگ، صرفاً طریق بیرحمانه ای است که ما را با آن سویه ی وجودمان که از ما دور مانده آشنا و حتی صمیمی می کند.»

 

۷

چنین است که گداختنِ روح آدمی از داغِ عشق و مرگ می تواند کیمیاگریِ حقیقی باشد. دو خطِ موازی: عشق که همه زندگی ست و زندگی بخشی و دمیدن روح در کالبد تن و به  شوری کم نظیر بادبان برافراشتن در دل طوفان های دریای ناآرام زندگی؛ و تجربه ی مرگِ دیگری که قطعی و محتوم است، مرگ بَعد ندارد، نقطه ی پایان است، جمله تمام شده است و چاره  ای نیست الّا آغاز کردن جمله ای نو در عینِ استیصال از نوشتن چیزی نو. وای از آن روزی که این دو خط به هم برسند و داغِ مرگ از جانب معشوق بر جان بنشیند. سهمی از لذت رؤیا و عشق از آنجاست که نمی شود «دست آن را خواند» و آنقدر طبیعی آغاز می شود که انگار «قبل» ندارد و تأثیر این لذت هم «قبل» ندارد و همیشه با ماست تا قبل از مرگ:  

«مرگ عمیقاً در جوهره ی عشق ریشه دارد و هیچ تخالفی با عشق ندارد. مرگ، نهایتاً، کجا می تواند برانَد آن کسی را که ما ـــ به طرزی بیان نشدنی ـــ در اعماق قلب خود حمل می کنیم. تأثیر بی وقفه ی حضور او در قلب ما چطور می تواند متوقف شود، تأثیری که حتی حالا که در میان ما نیست به چیزی مستقل از حضورِ ملموسِ او بدل شده است.»

 

۸

«نباید هراسان شویم از اینکه آنقدر قوی نیستیم که تجربه ی هر مرگی، حتی مرگ نزدیک ترین کسان و فاجعه بارترین مرگها، را تاب بیاوریم. مرگ چیزی بالای طاقت ما نیست، بلکه بالاترین خطّ منقوش بر لبه ی ظرفِ وجودِ ماست: هرگاه به آن نائل شویم جایی ست که لبریز شده ایم، و لبریزی معادل احساس سنگینی ست ـــ نمی خواهم بگویم باید عاشقِ مرگ بود. بلکه باید چنان با گذشت و  بدون حسابگری عاشق زندگی باشیم که عشق مان همواره خواهی نخواهی مرگ را هم در بربگیرد ـــ این نیمه ی کنارگذاشته شده ی زندگی مان.  این همان چیزی ست که عملاً در جوشش بیکران و بی حدّوحصرِ هرباره ی "عشق ورزیدن" رخ می دهد، که نه می توان به بندش کشید نه از آن  جلوگیری کرد.»

  

ــــ‌ مانا روانبد

تهران،

سحرگاه هشتم مهرماه 1401،

روزهایی که تهران مرگ و امیدِ توأمان می‌زاید.

۱۴۰۰۱۲۲۲

زانوبُریده در آستانه‌ی بهارم

زانوبُریده در آستانه‌ی بهارم

 





ناگهان تو نمُردی!

و مرگ

       تنها شد.

#

گریه‌های ما

روی دست دریا مانده بود.

 ــــ‌ فراز بهزادی (۲۱ اسفند ۱۳۵۹ خورموج ۲۰ اسفند ۱۴۰۰ تهران)


بعضی شاعران بهره‌ای معمول از رؤیا و جنون دارند، بعضی دیگر «تشبه به غیر» می‌کنند تا تهمت زیبای جنون شاعرانه بر آنها نوشته شود و بعضی دیگر تمام عمر در کار لگام‌زدن بر بی‌خویشی و منگی و جنون پشت چشم‌هایشان هستند تا بتوانند نفسی بکشند، فراز بهزادی از این دسته‌ی سوم بود که روزی پیش از بیست سالگی در شعری نوشته بود «ناگهان تو نمُردی / و مرگ / تنها شد» و برای همین پس از نخستین دیدارمان هروقت گذرم به این بیت حضرت حافظ می‌افتاد که شاعر خطاب به خود می‌گوید «عیب دل کردم که وحشی‌وضع و هرجایی مباش / گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین» انگار چهره‌ی ازخویش‌رفته‌ی فراز بود که پشت «وحشی‌وضع» حافظی خود نشان می‌داد. فراز شاعر بود و جمعه‌شب به مرگی مفاجا و شیرگیر به سرای سایه‌ها رفت. شبی که در ایمیلی سه‌کلمه‌ای برایم نوشت: «سلام. کاوه رفت.» گیجیِ زشتی توی پیشانی‌ام کوبید و امروز صبح وقتی رفیق شفیقی ــــ‌همو که بیست سال پیش کتاب «بگو در ماه خاکم کنند» را به دستم داده بود و گفته بود «بخون ببین شعرهای قبل بیست سالگیِ فرازه، جنون محض»‌ــــ پیام داد «خبر رو شنیدی؟» به هر چیزی می‌توانستم فکر کنم جز اینکه قلب فراز شب قبل گرفته باشد و عقربه به وقت مرگ ساکت شده باشد.


فراز هم شاعر بود و هم چشم شعرپیداکُننده‌ای داشت هم شعر را شمرده و سرد و با تأنی و درست می‌خواند. باری که به اصرار خودش خواست من را از آن سر شهر به این سر شهر برساند ــــ‌از آن محبت‌هایی که آدم را یاد مرتضی کیوان می‌انداخت‌ــــ گفتم فکر کن کسی آمده ازت می‌پرسد صد شعر خوب بعد نیما که خواندی کدام‌هاست؟ خودم چندتایی مثال زدم و گفتم فلان شعر و فلان شعر در چشم من آنچنان زیبایند که در صد شعر نو فارسی جا بگیرند. فراز، پشت فرمان، شروع کرد شعر خواندن، اسم شاعر نمی‌گفت که، فقط می‌خواند، پاک دست و پایم را گُم کرده بودم و به روی خودم نمی‌آوردم که نمی‌دانم این حافظه‌ی غریب از کجا و از که می‌خواند. اولی را خواند دومی را خواند و دلم نیامد در ریتم شعر خواندنش وقفه بیندازم. آنجا یادم آمد کاوه هم شعر درست می‌خواند و «صدا»ی شعر خواندن یعنی صدای ادای درست لحن و کشش و سکوت‌پیمایی و پرهیز از غلو و تأکید بیجا. بعد دو‌ــ‌سه تا شعر گفت اینها مال آتشی بود، و من تازه آتش گرفتم که فکر می‌کردم همه‌ی شعرهای آتشی را وارسیده‌ام و گوهرهای شعریش را بلدم. گفتم فراز راست میگن که روز تشییع آتشی بالای پشت بوم مجتمع توی بوشهر نشستی شعر خوندی؟ وسط اتوبان با سرعت صدتا برگشت توی صورتم گفت حرف شعر میزنی یا خاطره دوست داری؟ تقصیر خودم بود. حیف شد. بقیه‌ی راه به برف‌پاک‌کن لعنتیِ ماشین ور می‌رفت که شیشه‌ی جلو را کثیف کرده بود و مخزن آبش خالی بود و تقصیر خودش بود که با اولین نم باران برف‌پاک‌کن زده بود. گفت ماشین از خورموج اومده برف‌پاک‌کنش برف که هیچ بارون هم ندیده نمیدونه چطوری کار کنه.


صبح از وقتی که شنیدم پکر و بیحوصله شدم. باید کاری را شب‌عیدی تمام می‌کردم که نیفتد به بیست روز بعد. بعدش نشستم کنار دست راننده تا در هوای ابریِ گرم و بهاریِ تهران به سوی مرکز شهر براند. با خودم فکر می‌کردم «ناگهان تو نمردی و مرگ تنها شد» ادامه‌اش چی بود؟ لعنت به این حافظه! چرا همچین شعر کوتاهی را هم حفظ نمی‌شوم. آخرین بار که دیدمش همان روز ابری بود که تا خانه رساندم و رفت؟‌ بعد چی شد؟ دیدم اولین بار هم دیدمش به مهر ذاتیِ خودش بود که ماشین لکنته‌ای را برداشت آمد دنبالم و در صحراهای بهارزده‌ی جنوب راندیم و اولین بار بود که از گلوی کسی صدای شعر شایان حامدی می‌شنیدم و لحن جنون. رفتیم خانه و مادرش چای و بهارنارنج خوشبوی آفتاب‌خورده‌ی جنوبی جلومان گذاشت. بعد کجا دیدمش؟ روزی که قدم زدیم و تمامش به مخالف‌خوانیِ من گذشت؟ ناهار خانه‌ی بلوار پروین؟ روزی که در خلوت پارک مهجور نزدیک خانه‌شان شعر از حافظه می‌خواند و خاطرات پیکان‌سواری با مندنی‌پور و خانه‌ی شیراز و آتشی و روزهای بی‌خویشی تعریف می‌کرد؟ دیدم امروز من دستم به کاری نمی‌رود الّا کاری نکردن و راه رفتن و سوگ‌پیماییِ دوست در خلوت خود. به راننده گفتم همانجا پشت میدان گلها پیاده می‌شوم و از اولین کوچه رفتم به دل پارکی که می‌دانستم کنار اتوبان است. در رثا و سوگ کم ندیده‌ام که کسی بعد از آه و ناله‌های بسیار واقعه‌ی محیرالعقولی از خودش جعل کند. اما اتفاق امروز از بس کوتاه و غریب بود نیازی به هیچ دستکاری و اغراقی ندارد. سنگین از اندوه رفتنِ مفاجای فراز، برای دومین بار در عمرم قدم به پارک قزل‌قلعه گذاشتم. هوا کاپشن نمی‌طلبید. کاپشن را درآوردم، کوله را دوباره انداختم پشتم، حوصله‌ی پادکست هم نداشتم، کاپشن را دوباره روی دوش انداختم و رفتم. نرسیده به نیمه‌های پارک با خودم کلنجار بودم که برای حسی که به فراز داشتم و چیزی که دیدم چند خطی بنویسم یا نه؟ کجا بنویسم؟ من که قرار بود ننویسم. می‌خواستم ننویسم خیر سرم و دیروز نسخه‌ی آخر کتاب را بازبینیِ نهایی کرده بودم! گوشی را از جیب شلوار بیرون کشیدم و نُت را باز کردم و همینطور که به مرگ و سرعت عبور بین فضاها در شعرهاش فکر می‌کردم نوشتم «در رگهای فراز جنونی سرد همچون دوکی بیقرار می‌دوید و لغت کنار لغت می‌نشاند» و ناگهان انگار چیزی با سرعتی که هیچ تناسب با آن هوای ابریِ ساکت پارک نداشت به پشت سرم سابیده شد و رفت انگار کسی نرم و تند و دوستانه پس کله‌ام زد و ثانیه‌ای نشد که شوک‌زده کلاغ سیاه بال‌گشوده‌ای را در دورزدن به سمت بالا دیدم و فهمیدم کار او بوده لابد. رفت و بالای درخت بلند ته پارک نشست، بلندترین درختی که می‌شد جست. مگر می‌شود حافظه‌ی کلاغ اشتباه بگیرد؟ نکند به برق دکمه‌ی فلزیِ کلاه کاپشن وسوسه شده؟ اگر دلی ربوده‌ی سوداهای سماوی داشتم کار به جاهای باریکی می‌کشید. چند لحظه روی نیمکت حیران نشستم. پیرمردی عینکی آنطرف‌تر خیره به جایی نامعلوم دست بر عصا نشسته بود. نگاه کردم تا متوجه من شود. نشد. چند قدمی به سمتش رفتم تا نگاهش را متوجه من کرد. پرسیدم «کلاغ بود؟» ساکت انگار با او نبوده‌ام نگاه می‌کرد، خسته، رهیده، به آهنگ بی‌شتابی گفت «پس انتظار داشتی چی باشه؟» دیدم خُب راست می‌گوید وسط پارک خلوتی در این وقت روز جز کلاغ چه می‌تواند پس کله‌ی آدم بزند؟


غروب، قبل از اینکه در بازگشت باز به راه‌رفتنی طولانی کوله را بردارم، پا روی لبه‌ی جاکفشی گذاشته بودم بند کفش‌ها را سفت کنم، پیام دوست عزیزی را دیدم که این روزها محجوبانه در سوگ عزیزی تاب می‌آورد و زاویه‌ای کمتردیده از ظرائف «صبر» پیش چشمم آورد. جز اینکه برایش بنویسم امروز داغ و بهت رفتن دوست از نفسم انداخته دلداری‌ای سراغ نداشتم. غم‌زدگانِ دور را همین نشانِ داغ همدل می‌کند. دیگر نگاه گوشی نکردم تا در خلوتیِ خیابان فجر امیرآباد و پشت چاپخانه‌ی دانشگاه تهران که دلم خواست بگردم عکس‌هاش را که لابد امروز همه‌جا به وفور منتشر می‌شود ببینم. جلوتر، کودکی در صندلیِ عقبِ ماشینی دست تکان می‌داد. پیش‌تر آمدم دیدم دارد شلیک می‌کند. هدفن را در آوردم و بهش لبخند زدم. کنار ماشین که رسیدم زنی کنار راننده صدا زد و آدرس پرسید. در آن ترافیک کشنده‌ی بعدازغروب باید به تقاطع میرداماد و جردن می‌رفتند. گفتم خُب چطوری الان راهنمایی کنم خیلی دورید خانم. مرد راننده گفت آقا گم شدیم ظهر راه افتادیم که غروبی برسیم تهران بریم دکتر الان اینجا موندیم. روی گوشی که دستم داد صفحه‌ی اینستاگرام و آدرس دکتر اطفال معروفی بود. معروف‌بودنش را از چندده‌هزار دنبال‌کننده‌ی صفحه حدس زدم. گفتم کاش حداقل مسیرم به شما می‌خورد اینجا خیلی دور افتادید. بعد گوگل‌مپ را تنظیم کردم و مطمئن شدم حدوداً مسیر را فهمیده است. زن با دستش یکبار مرور کرد «کردستان جنوب، دور برگردون، کردستان شمال یعنی برمی‌گردیم به سمت بالا، میریم تا آخرش، بعد دست راست». و رفتند. همانجا نشستم. غم‌های این سال و اصابت رنج این چند ماه و تواتر داغ و فکر رفتن فراز و تصویر دست تکان دادن‌های این بچه حافظه‌ی لکنتی‌ام را متوجه سطری از آتشی کرده بود «زانوبریده در آستانه‌ی بهارم». چند روز دیگر بهار می‌شود. امین با جای خالیِ پدر و بیقراریِ اهل خانه چه می‌کند؟ دکتر بهزادی با غمِ پنج‌ساله‌ی کاوه و داغ تازه‌ی فراز چه می‌کند؟ مگر موهای آدم از یک حدی سفیدتر و دل داغدیده از یک حدی مجروح‌تر می‌شود؟ فکر چندین و چند آدم عزیزی که خیام‌وار بی‌هراس و هول شمشیر رویاروی مرگ می‌زنند دلیل تاب آوردن ما نیست؟ آن انگشت‌های زیبا که در هوا وقتِ شعر خواندن با کمترین حرکت انگار به ابرهایی از جنون سرد اشاره می‌کردند کجا می‌روند؟ جز کلاغ سیاه پیری که حافظه‌اش اشتباه کرده باشد چه می‌تواند در پارک خلوت پس کله‌ی آدم بزند؟

باید پا می‌شدم. خانه دور بود و من زانوبُریده در آستانه‌ی بهار.

 

اولین ساعات ۲۲ اسفند ۱۴۰۰