زانوبُریده در آستانهی بهارم
ناگهان تو نمُردی!
و مرگ
تنها شد.
#
گریههای ما
روی دست دریا مانده بود.
بعضی شاعران بهرهای معمول از رؤیا و جنون دارند، بعضی دیگر
«تشبه به غیر» میکنند تا تهمت زیبای جنون شاعرانه بر آنها نوشته شود و بعضی دیگر
تمام عمر در کار لگامزدن بر بیخویشی و منگی و جنون پشت چشمهایشان هستند تا
بتوانند نفسی بکشند، فراز بهزادی از این دستهی سوم بود که روزی پیش از بیست سالگی
در شعری نوشته بود «ناگهان تو نمُردی / و مرگ / تنها شد» و برای همین پس از نخستین
دیدارمان هروقت گذرم به این بیت حضرت حافظ میافتاد که شاعر خطاب به خود میگوید «عیب
دل کردم که وحشیوضع و هرجایی مباش / گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین» انگار چهرهی
ازخویشرفتهی فراز بود که پشت «وحشیوضع» حافظی خود نشان میداد. فراز شاعر بود و
جمعهشب به مرگی مفاجا و شیرگیر به سرای سایهها رفت. شبی که در ایمیلی سهکلمهای
برایم نوشت: «سلام. کاوه رفت.» گیجیِ زشتی توی پیشانیام کوبید و امروز صبح وقتی
رفیق شفیقی ــــهمو که بیست سال پیش کتاب «بگو در ماه خاکم کنند» را به دستم داده
بود و گفته بود «بخون ببین شعرهای قبل بیست سالگیِ فرازه، جنون محض»ــــ پیام داد
«خبر رو شنیدی؟» به هر چیزی میتوانستم فکر کنم جز اینکه قلب فراز شب قبل گرفته
باشد و عقربه به وقت مرگ ساکت شده باشد.
فراز هم شاعر بود و هم چشم شعرپیداکُنندهای داشت هم شعر را
شمرده و سرد و با تأنی و درست میخواند. باری که به اصرار خودش خواست من را از آن
سر شهر به این سر شهر برساند ــــاز آن محبتهایی که آدم را یاد مرتضی کیوان میانداختــــ
گفتم فکر کن کسی آمده ازت میپرسد صد شعر خوب بعد نیما که خواندی کدامهاست؟ خودم
چندتایی مثال زدم و گفتم فلان شعر و فلان شعر در چشم من آنچنان زیبایند که در صد شعر
نو فارسی جا بگیرند. فراز، پشت فرمان، شروع کرد شعر خواندن، اسم شاعر نمیگفت که،
فقط میخواند، پاک دست و پایم را گُم کرده بودم و به روی خودم نمیآوردم که نمیدانم
این حافظهی غریب از کجا و از که میخواند. اولی را خواند دومی را خواند و دلم
نیامد در ریتم شعر خواندنش وقفه بیندازم. آنجا یادم آمد کاوه هم شعر درست میخواند
و «صدا»ی شعر خواندن یعنی صدای ادای درست لحن و کشش و سکوتپیمایی و پرهیز از غلو
و تأکید بیجا. بعد دوــسه تا شعر گفت اینها مال آتشی بود، و من تازه آتش گرفتم
که فکر میکردم همهی شعرهای آتشی را وارسیدهام و گوهرهای شعریش را بلدم. گفتم
فراز راست میگن که روز تشییع آتشی بالای پشت بوم مجتمع توی بوشهر نشستی شعر خوندی؟
وسط اتوبان با سرعت صدتا برگشت توی صورتم گفت حرف شعر میزنی یا خاطره دوست داری؟
تقصیر خودم بود. حیف شد. بقیهی راه به برفپاککن لعنتیِ ماشین ور میرفت که شیشهی
جلو را کثیف کرده بود و مخزن آبش خالی بود و تقصیر خودش بود که با اولین نم باران
برفپاککن زده بود. گفت ماشین از خورموج اومده برفپاککنش برف که هیچ بارون هم
ندیده نمیدونه چطوری کار کنه.
صبح از وقتی که شنیدم پکر و بیحوصله شدم. باید کاری را شبعیدی
تمام میکردم که نیفتد به بیست روز بعد. بعدش نشستم کنار دست راننده تا در هوای
ابریِ گرم و بهاریِ تهران به سوی مرکز شهر براند. با خودم فکر میکردم «ناگهان تو
نمردی و مرگ تنها شد» ادامهاش چی بود؟ لعنت به این حافظه! چرا همچین شعر کوتاهی را
هم حفظ نمیشوم. آخرین بار که دیدمش همان روز ابری بود که تا خانه رساندم و رفت؟
بعد چی شد؟ دیدم اولین بار هم دیدمش به مهر ذاتیِ خودش بود که ماشین لکنتهای را
برداشت آمد دنبالم و در صحراهای بهارزدهی جنوب راندیم و اولین بار بود که از گلوی
کسی صدای شعر شایان حامدی میشنیدم و لحن جنون. رفتیم خانه و مادرش چای و
بهارنارنج خوشبوی آفتابخوردهی جنوبی جلومان گذاشت. بعد کجا دیدمش؟ روزی که قدم
زدیم و تمامش به مخالفخوانیِ من گذشت؟ ناهار خانهی بلوار پروین؟ روزی که در خلوت
پارک مهجور نزدیک خانهشان شعر از حافظه میخواند و خاطرات پیکانسواری با مندنیپور
و خانهی شیراز و آتشی و روزهای بیخویشی تعریف میکرد؟ دیدم امروز من دستم به
کاری نمیرود الّا کاری نکردن و راه رفتن و سوگپیماییِ دوست در خلوت خود. به
راننده گفتم همانجا پشت میدان گلها پیاده میشوم و از اولین کوچه رفتم به دل پارکی
که میدانستم کنار اتوبان است. در رثا و سوگ کم ندیدهام که کسی بعد از آه و نالههای
بسیار واقعهی محیرالعقولی از خودش جعل کند. اما اتفاق امروز از بس کوتاه و غریب
بود نیازی به هیچ دستکاری و اغراقی ندارد. سنگین از اندوه رفتنِ مفاجای فراز، برای
دومین بار در عمرم قدم به پارک قزلقلعه گذاشتم. هوا کاپشن نمیطلبید. کاپشن را
درآوردم، کوله را دوباره انداختم پشتم، حوصلهی پادکست هم نداشتم، کاپشن را دوباره
روی دوش انداختم و رفتم. نرسیده به نیمههای پارک با خودم کلنجار بودم که برای حسی
که به فراز داشتم و چیزی که دیدم چند خطی بنویسم یا نه؟ کجا بنویسم؟ من که قرار
بود ننویسم. میخواستم ننویسم خیر سرم و دیروز نسخهی آخر کتاب را بازبینیِ نهایی
کرده بودم! گوشی را از جیب شلوار بیرون کشیدم و نُت را باز کردم و همینطور که به
مرگ و سرعت عبور بین فضاها در شعرهاش فکر میکردم نوشتم «در رگهای فراز جنونی سرد همچون
دوکی بیقرار میدوید و لغت کنار لغت مینشاند» و ناگهان انگار چیزی با سرعتی که
هیچ تناسب با آن هوای ابریِ ساکت پارک نداشت به پشت سرم سابیده شد و رفت انگار کسی
نرم و تند و دوستانه پس کلهام زد و ثانیهای نشد که شوکزده کلاغ سیاه بالگشودهای
را در دورزدن به سمت بالا دیدم و فهمیدم کار او بوده لابد. رفت و بالای درخت بلند
ته پارک نشست، بلندترین درختی که میشد جست. مگر میشود حافظهی کلاغ اشتباه
بگیرد؟ نکند به برق دکمهی فلزیِ کلاه کاپشن وسوسه شده؟ اگر دلی ربودهی سوداهای
سماوی داشتم کار به جاهای باریکی میکشید. چند لحظه روی نیمکت حیران نشستم.
پیرمردی عینکی آنطرفتر خیره به جایی نامعلوم دست بر عصا نشسته بود. نگاه کردم تا
متوجه من شود. نشد. چند قدمی به سمتش رفتم تا نگاهش را متوجه من کرد. پرسیدم «کلاغ
بود؟» ساکت انگار با او نبودهام نگاه میکرد، خسته، رهیده، به آهنگ بیشتابی گفت
«پس انتظار داشتی چی باشه؟» دیدم خُب راست میگوید وسط پارک خلوتی در این وقت روز
جز کلاغ چه میتواند پس کلهی آدم بزند؟
غروب، قبل از اینکه در بازگشت باز به راهرفتنی طولانی کوله
را بردارم، پا روی لبهی جاکفشی گذاشته بودم بند کفشها را سفت کنم، پیام دوست
عزیزی را دیدم که این روزها محجوبانه در سوگ عزیزی تاب میآورد و زاویهای
کمتردیده از ظرائف «صبر» پیش چشمم آورد. جز اینکه برایش بنویسم امروز داغ و بهت
رفتن دوست از نفسم انداخته دلداریای سراغ نداشتم. غمزدگانِ دور را همین نشانِ
داغ همدل میکند. دیگر نگاه گوشی نکردم تا در خلوتیِ خیابان فجر امیرآباد و پشت
چاپخانهی دانشگاه تهران که دلم خواست بگردم عکسهاش را که لابد امروز همهجا به
وفور منتشر میشود ببینم. جلوتر، کودکی در صندلیِ عقبِ ماشینی دست تکان میداد. پیشتر
آمدم دیدم دارد شلیک میکند. هدفن را در آوردم و بهش لبخند زدم. کنار ماشین که
رسیدم زنی کنار راننده صدا زد و آدرس پرسید. در آن ترافیک کشندهی بعدازغروب باید
به تقاطع میرداماد و جردن میرفتند. گفتم خُب چطوری الان راهنمایی کنم خیلی دورید
خانم. مرد راننده گفت آقا گم شدیم ظهر راه افتادیم که غروبی برسیم تهران بریم دکتر
الان اینجا موندیم. روی گوشی که دستم داد صفحهی اینستاگرام و آدرس دکتر اطفال
معروفی بود. معروفبودنش را از چنددههزار دنبالکنندهی صفحه حدس زدم. گفتم کاش
حداقل مسیرم به شما میخورد اینجا خیلی دور افتادید. بعد گوگلمپ را تنظیم کردم و
مطمئن شدم حدوداً مسیر را فهمیده است. زن با دستش یکبار مرور کرد «کردستان جنوب،
دور برگردون، کردستان شمال یعنی برمیگردیم به سمت بالا، میریم تا آخرش، بعد دست
راست». و رفتند. همانجا نشستم. غمهای این سال و اصابت رنج این چند ماه و تواتر
داغ و فکر رفتن فراز و تصویر دست تکان دادنهای این بچه حافظهی لکنتیام را متوجه
سطری از آتشی کرده بود «زانوبریده در آستانهی بهارم». چند روز دیگر بهار میشود. امین
با جای خالیِ پدر و بیقراریِ اهل خانه چه میکند؟ دکتر بهزادی با غمِ پنجسالهی
کاوه و داغ تازهی فراز چه میکند؟ مگر موهای آدم از یک حدی سفیدتر و دل داغدیده
از یک حدی مجروحتر میشود؟ فکر چندین و چند آدم عزیزی که خیاموار بیهراس و هول شمشیر
رویاروی مرگ میزنند دلیل تاب آوردن ما نیست؟ آن انگشتهای زیبا که در هوا وقتِ
شعر خواندن با کمترین حرکت انگار به ابرهایی از جنون سرد اشاره میکردند کجا میروند؟
جز کلاغ سیاه پیری که حافظهاش اشتباه کرده باشد چه میتواند در پارک خلوت پس کلهی
آدم بزند؟
باید پا میشدم. خانه دور بود و من زانوبُریده در آستانهی بهار.
اولین ساعات ۲۲ اسفند ۱۴۰۰
۱ نظر:
مانا جان، با وجود این که از مانا بودن انصراف دادهای، باز به دوستانت که به همین اسم میشناسند ات رجوع کن. دلمان تنگ میشود. قربانت، حانیک😊
ارسال یک نظر