اول شکل
دو پرنده کشید، بعد هاشورهای بیربط متقاطعی زد و تا تلفن تمام شود چندباری هم
کنار کاغذ نوشت «ونیزیها، ونیزیها». چای را میچرخاندم تا آن سنگینیِ نباتِ ته
استکان بالا بیاید، نمیآمد، همینطور سر کشیدم. کتاب زیر دستم عرق کرده بود، گفته
بود این دو هفته اینقدر هوا گرم است که کاغذ زیر دستش لوله میشود و نیمهی پایینِ
آن از خیسیِ عرق بلااستفاده میماند. کنار یک پاراگراف ضربدر زدم و مداد را
گذاشتم همانجا بماند، کتاب را بستم. هوای بیرونِ پنجره فرقی با داخل نداشت، هوای
تابستان که ابری باشد همینطوریست. کتاب را برداشت و با یک دست باز کرد، همانطور
که با تلفن حرف نمیزد صورت در هم کشید که یعنی «این ضربدر چرا زدی؟» زیر جملهی
ثقیلِ آخرِ پاراگراف خط کشیدم. چند بار خواند و یک بار هم در گوشی گفت «آره اینم
خوبه»، گوشی را با شانهاش نگه داشت و کتاب را با دو دست گرفت؛ باز صورتش را شکل
نفهمیدن به هم کشید. بیصدا طوری که بفهمد گفتم «تکراریه»، دستش را شکلِ «کجا؟» در
هوا چرخاند و کتاب را هل داد سمتِ من. حالیش کردم که تلفن را تمام کند، بعد.
همینطور بیخیال کتاب را دنبالِ تکرارِ آن جمله ورق میزد.
از اینکه
باز شب بشود و خوابم نبرد و کتاب ورق بزنم و عرق کنم و غلت بزنم و بریده بریده
بیدار شوم، ترسیدم. فکر کردم چکار کنم که خسته بشوم و از خستگی بیفتم بخوابم.
پرسیده بود از کی اینطوری شدی، یا چی شده که اینطوری شدی؟ قبلش گفته بود شنبه بلیط
دارد و برای برگشت هم یکی گرفته و زیاد نمیماند، حتی گفت کی برمیگردد ولی یادم
رفته بود؛ فقط یادم هست حساب کردم دیدم دورِهمیِ جمعه را حتمن نمیرسد و من هم
لابد نمیروم: بهانه میکنم خستهام، کارها زیاد است، باید چیزی تحویل بدهم- بهانه
زیاد است. داشت غروب میشد و میشد چراغ را روشن کرد، صدای گربههای توی حیاط بود
لابد این خشخشی که از پشت پنجره میآمد، کمرم را خم کردم و راست کردم و کشیدم و
دیدم امروز دیگر حوصلهی هیچی ندارم.
میرفتم
سمتِ آشپزخانه که دیدم: کتابِ قدیمیِ رنگرفتهای روی میز بود، قبلن ندیده بودم و
حدس زدم باید تازه پیدا کرده باشد. روی جلد تصویرِ عطفِ خاکستریِ یک کتاب بود، با
حروف گوتیکِ کشیده و سیاه، و دو قلابِ قهوهایِ سوخته با انحنای محوی این عطف را
احاطه کرده بودند. اسم کتاب روی همان عطفِ تصویر شده روی جلد نوشته شده بود. کیف
کردم، طرحِ نابی بود، بخصوص که عطف را تمام و کمال کار کرده بود، یعنی حتی لوگوی
انتشارات را هم آورده بود و عطفِ خودِ کتاب سفیدِ سفید بود. بیصدا فقط به حدّی که
بفهد گفتم «این چیه؟»، خندید و چشمهایش خندید، معلوم بود ذوقِ کتاب را دارد هنوز
و کیفش تمام نشده. جوری نگاه میکرد که فهمیدم همین امروز پیدا کرده، باید از
انباریِ پشتِ حمام که درش به حیاط پشتی باز میشد پیدا کرده باشد، زیر آن همه خاک
و غبارِ کاغذ پوسیده که مرگآور بود.
×××
تخته نردِ
بازِ روی میزِ هال را بستم، لیوانهای چایی را گذاشتم توی سینک، کاغذها را جمع
کردم گوشهی میز و بیصدا گفتم «من برم»، دستم را طرفِ شرق تکان دادم. با دست به
صندلی اشاره کرد و تلفن که یعنی بشین این تلفن تمام شود، گفتم «خستهام، بذاریم
فردا»، همانطور بیصدا، با تاکیدِ زیاد روی فردا؛ و دست دادم آمدم بیرون.
×××
کتاب را
برداشته بودم، دیده بود یا نه. دیده بود هم چیزی نمیگفت، ندیدم کسی به کتابی
اشتیاق داشته باشد و او دریغ کند. یکبار تعریف کرد که دوستی داشته، سیروس نام که
کارگرِ لولههای نفت بوده؛ بروبیایی هم داشته -حالا به هر دلیل که گفت و یادم نیست-
با شاعری نامی که کتابخانهاش زبانزد بوده. سیروس از کتاب و شعر چیزی سرش نمیشده
فقط بازیگر خوبی بوده و اگر دوستی پیشنهاد میداده، و خیلی هم سرِ تمرین سخت نمیگرفته،
نقشهای پر حرکتِ تئاترهای اعتراضیِ آنسالها را قبول میکرده است. یکبار هم وسوسه
شده بی که به کسی بگوید، بزند خط لولهی نفت را -نرسیده به سلفچگان- در اقدامی
چریکی منفجر کند که سر تمهیداتِ بمب و چاشنی و شکل کار، تقش در میرود و جلویش را
میگیرند. همین سیروس در رفت و آمدهاش به خانهی آن شاعر، به نشانیهایی که روزهای
قبل میگرفته، کتابها را بلند میکرده و شاعر ما هم هیچ بو نبرده همه سال.
کتاب همه
تکه یادداشتهای یک منتقد-سردبیرِ سالهای 1920-1930 مجلهایست در انگلیس که با
همهی اعاظم و مشاهیر هم انگار برو بیایی داشته و چه عصرها که حینِ زدنِ ریشش
شعرهای الیوت را از زبانِ خودش میشنیده و چه حرفها که ولف به او نزده و چقدر
دستنویسِ شعرهای ماندگار آن سالها در کلکسیونِ شخصیاش محفوظ است و مدام یاد میآورد
که چطور همه از صراحت کلام و بی تعارفی و دانش بُرّای این بشر هول برشان میداشته.
کتابِ
خوبی برای بیخوابی نیست، برعکسِ طرح جلدش که نفهمیدم کار کیست.
×××
کتابهای
مناسبِ بیخوابی قطع کوچکی دارند که بشود با یک دست نگه داشت؛ پانویس و تحشیه و
توضیح ندارند که هی بروی تهِ کتاب و هی چشمت برود پایینِ صفحه؛ حروف ریز ندارند که
زیرِ چشم بپرد؛ بهتر است گزیدهی نامهها باشد یا سخنرانیها؛ گاهی هم واژهنامهها
و فرهنگِ اصطلاحاتِ هر چیزی که بلد نباشی؛ یک فرهنگِ «اصطلاحاتِ معماری در ادبیات»
شبی تمام من را زنده نگه داشت؛ کتاب جیبیهای قدیمی کاغذ زردِ جلد ساده گزینهی
خوبیست اگر هنوز آنقدر نپوسیده باشد که لبههاش مدام بشکند و بریزد؛ مجلاتِ قدیمی
اما بهترین انتخابِ این شبهاست بخصوص اگر قطعشان مناسبِ حال باشد، شبی در یکی از
این مجلهها دیدم مترجمی سالِ 1335 جملهای از موریس بلانشو را آستانهی مقدمهی ترجمهاش
کرده است! – ولی شبهایی هم هست که هیچ کدام کفافِ حال نمیدهد و باید به
دفترچه یادداشتهای خودت پناه ببری، آنقدر بخوانی که از هولِ بیداری خوابت ببرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر