.
اقتصادِ وقت و مهمانی
امشب اصلن
خوابم نَبُرد. خوابَم نمیبَرَد.
همیشه آنتِراکْتِ
میان کنسرتها، تنفسِ میانِ فیلمدیدنهای خانِگی و قهوه خوردن و قدم زدنِ پایینِ
کتابخانههای بزرگ را دوست داشتهام. وقتهای مردهای که مثل یک اثر هنریْ هیچ
منظوری ندارند و تنفسگاهِ آدم هستند و اغواگر، به تمامِ جهات. به همین نفسهای
زیبای گاه به گاه دلخوش بودم و در مهمانیها هم اگر چیزی جز این تنفس میدیدم،
گریزان میبودم.
مهمانی
چیز تازهایست. یعنی ر این هزارسالها همیشه اینطور نبوده است. مهمانی روال مشخصی
ندارد و اگر آن را مکرر و منظم کنیم مسخره میشود. مهمانی برنامهی مشخصی ندارد،
جلسهی بحث نیست که دستور جلسه داشته باشد. حادث میشود و شکل میگیرد در همان
دقایقِ اول، و همیشه میتوانی مطمئن باشی ممکن است به جای دیگری ختم شود. مهمانی
پایان مشخصی هم ندارد، مهمل است مثلن به مهمانها بگویی هشت بیایید و تا ده بروید،
برای همین آغازش مقرر میشود و انجامش به دستِ حالِ مجلس است. معاشرت منظور مشخصی
ندارد، هدفی ندارد، چیزی را دنبال نمیکند، به نتیجهی خاصی قرار نیست برسد و جز
لذت و رضایت طرفین حدود و ثغوری هم ندارد. مهمانی مخصوصِ روزهای تعطیل و مرده و آخر هفته
است، وقتهایی که اگر کاری داشته باشی و هدفی و برنامهای، میشود وقتهای
آنتراکت. در آنتراکت میتوان لذت برد، در این شعلهی میان دو تاریکی. اقتصادِ وقت
است که لذت را و مهمانی را میآفریند، اقتصادِ وقت این شبهای معاشرت را معنا میدهد.
مهمانی روایتِ بازیست که هر لحظه میتواند شکل دیگری بگیرد و همهی اینها،
البته، به طریق اولی، ربط دارد به همنشینها، به معاشرینِ شبانه. بی این تمهید،
مهمانی وجود ندارد، مگر در حالتی کاملن متهورانه و آنکه وارد مهمانیِ ناشناختهای
شوی: مخصوصِ روزهای افسردگی.
×××
از خانهی
آجرنمای نبشِ خیابان که بیرون آمدیم، تا ماشین دور بزند، ما ایستاده بودیم و در
هوای دمکردهی تابستانیِ تهران، دو ساعتی بعدِ نیمهشب، چشم در چشم -انگار دو
غریبه در تنفسِ کنسرتی شلوغ- حرف زدیم؛ به اشاره. به گوشهی چشم به حرفهایی که در
مهمانی زده بودیم، یا شنیده بودیم. نامنتظر، آنقدر بیمقدمه که هر قصدی را بتواند
بربیاشوبد.
یکبار از
مردی شنیدم غمانگیزترین حسرت زندگیش، مُردنِ زنی بود، صبحِ مهمانیِ شبانهای که
همدیگر را برای اول بار دیده بودند و بعد از چند ساعت حرف زدن، یکدفعه قرار گذاشته
بودند آخر هفته بعد را مسافرت دو روزهای بروند، جایی در جواهرده. زن، به آفتاب
نرسیده، وقتی مرد رفته بوده از مهمانی، سر میخورد وقتِ رقص و سرش میخورد به میزِ
وسط اتاق. رو به پنجره میافتد. منظرهی پنجره: تهرانِ سپیدهم.
×××
بعد که
راه افتادیم باران بارید. نرسیده بودیم که باران شدت گرفت. همان چند لحظه تا کلید
بیندازیم هوای خنکی بود. دست تکان دادیم و
برفپاککنِ ماشین کار میکرد. خبر خوبی بود. تابستان داشت میشکست و فکر میکردیم
هوای بعدِ باران نباید دمکرده باشد.
رسیدم و
سعی کردم بعدِ این تنفس، تمام مهمانی را بازسازی کنم. خودم را به نوشیدنی مهمان
کردم، و با خودم حرف میزدم. با خودم
نیم بازی میکردم. حرفها را یکی یکی برمیداشتم و سر جایشان میگذاشتم. موافق
نبودم، امّی بودن رمزِ آن جانکندنِ چند ده ساله بود. امّی بودن یک معناش، شاید،
بسسوادی باشد، ولی یک ورش هم همان اخلاقیست که نیما داشت که تازه از راهرسیدهها
برایش هگل و کانت میگفتند و امّیوار سرتکان میداد میگفت «عجب!» این عجب عجب
گفتنها رمزِ این کار است. خطابِ این حرف با آن کلامِ مکرر نیست، بلکه به جهانیست
که در آن مجبور به زندگیست. یا دهاتی و کوهستانی جا زدنِ نیما خودش را که به عمد
میکرد و حتی در دیدارِ سر کوچه برلن با هدایت نیز دست از این امّیوارگی برنمیدارد.
باید امّی
بود تا سینه محلِ نزول بتواند باشد. سینهی پر و مدعی وفادار نیست. البته این امّیوارگی
بعد از سالها مراقبت و گوشهنشینی و کشف و آگاهی به دست میآید. امّی همان بیسواد
نیست. هر آفرینشی حولِ این «خالی بودن» یا «هیچ» شکل میگیرد. اولین شیِ ساختهی
دست انسان (که همین انسانساز بودنش آن را از «طبیعت» جدا میکند و «شی»اش میکند)
چیزی نیست جز محصور کردنِ همین «هیچ»: کوزهای ساده که تلاشیست برای تعریف یا
نمایاندنِ معنای خلأ. ملالآور است ارجاع این حرف به امّیِ گویندهاش و این «آفرینش»
و «خلأ» واریاسیونها برمیدارد.
×××
از شام که
فارغ شدیم، درخشانترین روایت از حضورِ یک هیچ، یک امرِ غایب را شنیده بودم: جنّ.
جنّ غایب است و در حاضر بودنش میشود. تلاش روایتهای عامیانه و افسانهای و
عرفانیدر تصویر کردن و بازنمایاندنِ این «غایب»، اغلب این « حاضر نبودنش» را
رعایت نمیکنند و به سادهترین شکل آن را نمایان میکنند، به دیدار میآورند. ولی
این روایت، در احترامی که به غیابِ امرِ غایب میگذاشت، مسحورم کرد. مثل زالویی به
روایتِ چند شبِ پیش چسبید. باید هر دو را یکجا بیاورم و احصا کنم.
۱ نظر:
خیلی تصادفی چند روز قبل از آنکه سر بزنی یادت افتادم. ازدحام روزمره و امتحانات نگذاشتند - عذر بدتر از تقصیر -؛ دیدم نوشتی آفرین! برقی گذشت از چشم ام؛ یک جور ناهمزمانیِ همزمان. یک جور اشتیاق؛ دوباره یافتم ت و خواندم و لذت که مدام ت در خطوطِ تو؛
فدا
ارسال یک نظر