۱۳۹۲۰۵۲۶

بی‌خوابی‌های بی‌گاه / 10 [احوالات کارآگاهی]

احوالات کاراگاهی (بدون ویرایش)

به جهاتی که منطقِ ادبیات کارآگاهی در احوالات و حوالتِ روحی-تاریخیِ ما دارد فکر می‌کردم و دیدم چه پیوندی. در گرفت و گیرِ کار-آگاهی یا تجسسی، همیشه آن‌چیزی که محل تاکید است آگاهی یافتن بر امری پنهان است، دست یافتن به امری پوشیده که همین سیرِ فاش‌شدن و رمزگشایی‌اش داستان را برمی‌سازد، با واریاسیون‌های بسیار. این حالت در احوالات عرفان‌زده‌ی تاریخیِ ما نیز «افتاده» است، فرهنگی که در آن یک چیزهایی همیشه آن پشت و پسله‌ها جریان دارد و همیشه یک قسمتی از کار پوشیده است و اتفاقن آن قسمت پوشیده است که دینامیسمِ اصلی را دارد و تعیین‌کننده است و الی آخر. البته شوخ‌طبعی نیست اگر جریانات معاصر سیاسی را هم ببینی که چطور زیرک‌تر‌های آن البته- از این موهبتِ زاده‌ی حماقت و اسطوره‌زدگی استفاده می‌کنند و همیش یک قسمتی از حزب آن پشت‌هاست و یک کمیته‌ی ایکس همیشه وجود دارد و یک اتاق فکر و خط‌دهنده‌ی اصلی هست و اصلن روزنامه‌های سیاسی و گفتمان‌های فاشیستیِ سیاسیِ نفرت‌پراکنی هم روی همین محور می‌افتد. حالا البته این تکه‌ی آخر خنده‌دار است که اهلِ ادبیات و فرهنگ هم بر همین سیاق حرکت کنند. که حرکت می‌کنند باز هم زیرک‌ترین‌شان. آن رمان‌هایی که در خفا نوشته شده و وای اگر منتشر شود تا ادبیات ایران کن فیکون شود، آن ترجمه‌هایی که بسیاری در خانه دارند و بکت و جویس و پروست و ورلن و غریب‌ترین شاهکارهای جهان را ترجمه کرده‌اند به نهایتِ ادبیات جدیداً یک مورد شنیدم عزیزی مدعی بود استادی به ترجمه‌ی دوباره‌ی عهد عتیق دست زده است!- و حتی چه شعرها، نقدها، نمایشنامه‌ها و یا تفسیر و تحلیل‌های فلسفی که فقط گوینده‌ی آن خبر دارد و بس. فکر کنم فقط در ایرانِ اخیر است که یک سری نابغه‌ی ادبی-هنری داریم که شهرت و جذبه‌ی آنها به خاطر کارهای نکرده‌ی ندیده‌شان است و نه اجرِ کارهای دیده‌شده‌ی کرده. بگذریم...
×××
خوابم نمی‌برد. قبلش کتاب ورق می‌زدم آدمِ بی‌خواب جز ورق زدن کتاب تا وقت بیهوده بگذرد چه کاری می‌تواند؟- و کاغذهای افتاده کف اتاق را نگاه می‌کردم و عطف کتاب‌های کتابخانه را من زیر نور زرد چراغ می‌خوابم- و هی ذهن می‌پرید از اینجا به جایی دور و شاخه‌های بعیدی در تاریکی و آدم‌هایی و حرف‌هایی که یادم باشد فردا به کی بزنم و عصر با کی قرار دارم و ظهر زنگی به فلانی بزنم و یادم باشد دروغی که به فلانی گفتم گندش در نیاید و آه از این کارهایی که مثل دندانِ پوسیده درد و رنج مدام دارند و اصلن چرا کار کنم و کاش اینطوری بود و حالا هم بد نیست که یک کمی کار و یک کمی هم از آن کارها و اصلن به سرم می‌زند که یکهو بزنم زیر همه چیز بروم دنبال آنچیزی که بعد سی سالگی معنا ندارد و یک سالِ آدم قبلِ سی سالگی فرق دارد با یک سال آدم بعدِ چهل سالگی چه می‌کند بعضی نقل قول‌ها با آدم- و چرا ول نکنم بروم پیِ آن عشقی که دارم و اَه چه شب بدی که خواب نمی‌آید بندِ این فکرها را پاره کند...
غلتی زدم، گردنم عرق، پاهام خسته، چشم‌ها از زور فشار و سیاهی تار، شقیقه می‌زند و کو خواب؟ پا شوم آبی بخورم، راهی بروم، چیزی بنویسم شاید خواب...

هیچ نظری موجود نیست: