روزنامهی تبعیدِ حسن عالیزاده و دو
یادداشت بیخوابی
۱
ــــ
اسم حسن عالیزاده همیشه برای من صبوری
و تمنّای محدود شعر است، که اگر دور میپَرَد یا میخواهد بپرد تمنّایش را پنهان
میکند، جز همین چند سطر انگار چیزی نمیخواهد بگوید یا بنویسد، کتاب روزنامهی
تبعید را میگویم، که خیلی ساده شاعر است، تمنّای شکل کسی شدن هم درشان پیدا نیست،
شعر فروتنانه، شعر را میگویم، اینقدر که کتاب در بین شعرهایی که این سی سال نوشته
و چاپ شدهاند کمنظیر است. کاش کتاب بعدی با همین تمیزی و سادگی و تایپفیسِ بهجا
و قطعِ مناسب و کاغذِ درست و جلدِ ساده منتشر میشد. راستش در کتاب شعرهای فارسی،
از حیث کتابپردازی و سادگی و تمیزی و آراستگیِ فنِ آمادهسازیِ کتاب، همین روزنامهی
تبعید برایم جای دیگری دارد. دستِ آدمش درد نکند.
نسخهای که من دارم یک فُرمش
در صحافی انگار درست تا نخورده و جوری تا شده که برشهای بریدهبریدهای که باید
در چسبِ عطف و شیرازه برود پیداست، راحت ورق میخورد ولی حساس است و باید حواسم
باشد. باعث شده کتاب را با احتیاط همیشه دست میگیرم مبادا آن چهار ورق پاره شود
جدا شود، دیگر هم در بازار پیدا نکردم نسخهی دیگری بخرم، چاپ هم نشد؛ بعدتر وقتی
دستم بود و میخواندم و چای دست دیگرم، نفهمیدم چایی داغ لب زدم هول شدم چند قطره
ریخت روی آن شعری که در خانهای بر الهیه میگذرد، کلاههای زنانه حواسها را پرت
میکند، و بیدها هم پرپری و لَخت...
امروز چند باری یادش کردیم، یاد چند
شعری و بعد دوستی شعری از کتاب فرستاد که سه جور خوانده میشد و هر بار زیباتر از
جور قبلی و اصلن سجاوندیها انگار حذف شده بود که جورهای خودت بخوانی؛ این بار چایی
را خوردم، بطری و لیوانها و میز را جمع کردیم، رفتم برداشتم که دو سه شعری کفلمه
کنم به قول حضرتِ استاد و بروم بخوابم، دیدم دل غافل ساعت دو شد و ما بیدار به
خواندن و لبها گاهی شل به لبخندی محو...
۱۲فروردین ۱۳۹۷
۲
(شعری از حسن عالیزاده و داستانی از محمود حسینیزاد، بابِ بیخوابی)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستم مزخرف میگفت، شعر خوب شعریست
که بعدش تا چند ساعت هَوَس شعر نوشتن نکنی، یا جرأتش را نداشته باشی، بعد که از سرت
پرید دل کنی بروی دو خط فکر کنی بنویسی آنهم برای دلداریِ خودت.
این شروعِ شعر حسن عالیزاده
میتوانست بر آستانهی داستانی از محمودِ حسینیزاد بیاید و داستان شروع شود، اینطور
که کسی ایستاده در اتاقی با پنجرههای سرتاسری، تا زمین، تا سقف، همه جا شیشه، از
آنها که آدم اول وحشت میکند جلوش بایستد، و بعد در سیاهیِ شب از شکل کاجهای حیاط
بیکهبداند خیالاتی به آنی از چشمش میپرد
و داستان اینجا کات میخورد،
مرد تنها برمیگردد شاید
خوابش ببرد، خوابش نمیبرد، غلت میزند تا صبح ، خوابش نمیبرد، نزدیکای صبح
خوابش میبرد و ظهر با صدای موبایلش از خواب بیدار میشود: دوستش است و حوصلهاش
را ندارد، ولی بیدار میشود میرود حمام و وقتی برمیگردد با حولهی سیاه و قطرههای
آبی که میچکد از موهای کوتاه جوگندمیِ فرفریاش، فصل بعدی داستان تازه شروع میشودــ
و ما در داستان هیچی از این
بیخوابی و بیتابی و ملال و زنگ تلفن و سکوت سردِ خانه نمیبینیم، مرد را بعد از خیالاتِ
کاجها ـــکه کات میخوردـــ وقتی میبینیم دوباره که با حولهی سیاهی ایستاده و قطرههای
آبِ چکیده روی موبایل را نگاه میکند که هنوز زنگ میخورد و دوستش است و حوصلهی دوستش
را ندارد و گردنش از بدخوابی و بیخوابی دیشب درد میکند.
بالاخره هنر داستاننوشتن
همینجاهاست. داستاننویسِ مبتدی مثل من فکر میکند باید شب تا صبح را نشان دهد.
داستاننویس قهار داستان را از ظهر ادامه میدهد اما با یکی دو جمله تمامِ شب را
در داستان میریزد.
این هم از راهکارهای جدیدی
که برای بیخوابی کشف کردهام. شعر یکی را به داستان آن یکی میرسانم بعد مینشینم
مصاف را تماشا میکنم.
۱۹ فروردین ۱۳۹۷
۵ صبح
ــــــــــــــــــ
روزنامهی تبعید ِ حسن عالیزاده ــهمان یک چاپـــ
کتابِ مهمیست به نظرم و همیشه دوست داشتم مثل خیلی چیزهای دیگر وقت کنم حداقل
برای ادای دین و ستایشی کوتاه چیزی بنویسم که رفته همانجا که بقیهی چیزهای
ننوشته. در نوشتن کندم. حرف خیلی میشود زد ولی نوشتن شوخی ندارد. همین که جمله را
مینویسی میبینی خیالکردهای چیزی گفتهای، ولی نه مبتدا دارد نه مسیر نه منتج
به چیزی میشود. پاک میکنی از عقبتر شروع میکنی و بعد برمیگردی میبینی ایبابا!
چقدر زیادهگویی، حرفت را بزن برو! پاک میکنی میخواهی حرفت را بزنی میبینی خسته
شدهای و بار بعد حتمن مینشینی چیزی بنویسی. و «بارِ بعد» میرود به امانِ خدا.
همین چند خط یادداشتِ کماهمیت را اینجا نگه میدارم که یادم بماند چیزی ننوشتم.
ششِ صبحِ دوازدهمِ اردیبهشت ۱۳۹۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر