تهران به روایتِ «گیتی سروش»ِ شمیم بهار
[برای گیتیِ منوچهر و تهرانِ بهمن]
ــــــــــــــــــ
[...] تهران که
بودم کم کم «خب» را از «خوب» جدا میکردند! و چه کار خوبیست این کار! [...]
[...]راحتیی فرنگیبازی
و تجددبازی و مخالفبازی و مبارزهبازی، مثل هرچیز دیگر تهران که ناگهانی بود،
ناگهان ناپدید، حتا نابود شده بود؛ مثل راحتیی نوشتن، مثل نقطهگذاری: هرکس کاری
میکرد و هیچکس درست نمیدانست چکار میکرد؛ هیچکس راحت نبود؛ و چه شعر مشکلی شده بود
تهران!
تهران: اول نمیخاستم بمانم، بعد
تصمیم گرفتم بمانم، فکر کردم خدای من باید بمانم، و نتوانستم. خیلی سخت بود. حتی
وقتی کسی از نو عاشقم شد، و دروغ نبود، نمیتوانست حرفش را بزند؛ میدانستم باید
کمکش میکردم اما نمیتوانستم، نمیتوانستم کمکش کنم حرفش را بزند چرا که با عشق باز
کم داشتیم، چرا که در تهران میشد خوش گشت اما نمیشد عاشق شد، نمیشد عاشق ماند. در
تهران تنها میشد غم تهران را داشت، و پس نشست، چرا که هیچچیز کامل نمیماند، همه
چیز میشکست، یا شاید کمتر میشکست و بیشتر دور میشد که سختتر بود، عوض میشد، حتی عوضشدهها
از نو عوض میشد، و خدای من هیچکس حتا تعجب نمیکرد [...]
[...] گذرِ تکتک
درختها از نزدیک پنجرهی تاکسی و از دور امابهظاهر نه هرگز دور از دست، با تازگیی
برگهای نورسته پنهان در غبار و در تیرگیی نیمهی شب، با درخششهای کوچک نورهای تندی
گاهگاهی از از بالای تیرهای چراغ برق و گم در لابلای درختهای بلند گذرا [...]
ــــــــــــــ
اینها همه تکههای
نقلِ مستقیم و دقیق از «شش حکایت کوتاه از گیتی سروش» است کهـــ
این داستان را شمیم
بهار در تابستان ۴۷ مینویسد و در آخر پاییز همان سال، آذرماه، در مجلهی «اندیشه
و هنر» به شکلِ ضمیمهای سیصفحهای چاپ میشود و طراحِ صفحهی جداکنندهی ضمیمه
آیدین آغداشلو است. داستان فوقالعادهایست که آغاز میشود از مسافرخانهی کنار دریا در
سومین روز از تعطیلات اولِ سالِ فرنگی ـــکه میشود حدود دیماه سال ۱۳۴۶ـــ که نشسته
است گیتی و دارد مینویسد که با این فارسی غریبماندهبازبانِمادریاش دلش میکشد
به وصفنوشتن و روایتِ حکایتهایی که هرکدام شاخهشاخه میشوند روی تنهی سابق (جز
تصادف احتمالی در جادهی قزوین و احتمالات نگشودهی مشکوک) و چه چیزی هم مینویسد،
چه حکایتی از آن مسافرخانه تا آنجا که بازمیگردد در منظرهی آخرِ داستان به شبی
که دارد بازمیگردد از مهمانیای در شبِ تهران، و فرداش عازم است و منوچهر دارد میاید
خداحافظی، و گیتی با خودش است، و با یادِ اندوهِ نسرین، و نگرانیِ هواهای پروین، و
با چشمِ گریان و «بی هیچ خاطرهای»؛ با خودش نیست که اینها را مینویسد چون بعدتر
میگوید اینها حکایتِ من نبود که نوشتم، خسته شدم، عاجز شدم، خسته از خاطرههایی
که حکایت من نبود...
تهران دارد تابستان
میشود، تا دیروز پریروزها که خیلی بهار بود، هر روز هوا متغیر و عصرها آسمان ابری،
کَمی دَم داشت هوا حتی، بادی، که گاهی تند میشد، بعد بارانکی تند و گذرا، بعد نور
بیخشِ آفتاب؛ حتی دیروز طرفهای پنج و شش دیدم آفتاب اریب میزد و ابر خاکستری
بالای شهر میبارید: قطرههای شفاف و سبکِ باران در نور آفتاب! بعد هم که لباس
نازکی پوشیدم و کتانیِ سبُکی و در نورِ بارانخورده و شستهی آفتاب و در هوای
شفافِ یکساعتمانده به غروب رفتم بیرون دیدم که همه چیز چقدر نزدیکتر است! کوه
داشتیم آخرِ خیابانی که میرسید به میدانِ کمدرختِ محله! راه رفتیم و از هرچیزی
حرف زدیم که پیش میآمد، تا کمی پیش از سحر بیوقفه راه رفتیم و کوفته برگشتم گفتم
چیزکی بخوانم بخوابم. شد حالا ــــ
حالا صبح شده،
پنجره روشن است. بروم بخوابم.
هفتِ صبحِ
یازدهم خردادِ
بهارِ ۹۷؛
کوچهی خرداد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر