اینجا تهران است،
صدای ما را...
تهران، مثل معشوقهی سالهای جوانی، چند سال یکبار جامه میگرداند،
نگاه که میکنی ناگهان میبینی شکل سابقش نیست؛ پس دوست داری خیابانها و کوچهبیراهههاش
را دوباره راه بروی و در کافههاش بنشینی و از دکههاش سیگار بخری و چهارفصلش را
به یاد بسپاری، از راهآهن تا تجریش.
برای من اولین بارش
روزهای آخر بهار آن سالی بود که با هیجان زیاد و یأس مخصوصش به یاد ماند. دوستم شبِ
پرشکوه و ملالِ آن مناظره پیامک داد «اینجا تهران است، صدای ما را از گلوی میرحسین
موسوی میشنوید.» دریغا که من آن شب تهران نبودم. بعدها خودش را گموگور کرد.
روزی دیدم ایمیلِ یکخطی فرستاده و فقط نوشته: «فغان که با همهکس غائبانه باخت
فلک / که کس نبود که دستی از این دغا ببرد» و من آن روزها شیدای نسخِ گونهگونِ
حافظ شده بودم.
ولیِ اردیبهشتِ آن
بهار آمده بودم تهران و بارانِ نمنم بود و از میرداماد تا ملاصدرا پیاده رفتیم که
حرف بزنیم تا کوچهی آخر، بپیچیم سمت خانهی کوچکی با دیوارهای نارنجی و اتاقی
نیمهروشن. بعد از آن شب و بعد از بهتِ روزهای اول باز هم آمدم __تهران هوای دیگری
داشت. هوای سالهای هجده نوزده سالگیِ ما نبود، یأسِ نیمهی مردادش خیلی فرق برمیداشت
با سرخوردگی و استیصالِ چهارسال پیشش، وقتی در سکوتِ شبانهی بیمارستان خاتمالانبیا
به سقوطِ دمِ ظهرِ پیرمرد از طبقهی نهم فکر میکردم و مرگی که خودخواسته و رهاییبخش
بود. همکار دوستم گفت دچار عارضهی فشار فکها شدهای.
یأس بعد از خرداد ۸۸
فرق داشت با یأس سالهای پیش از آن. احساس میکردیم آنقدر جوانیم که شهر مال ماست
و هیچ قدرتی با هیچ زوری و هیچ سانسور و خفقانی نمیتواند حقیقتِ ما در خیابان را
انکار کند. چند سال گذشت تا بدانیم که خواندنِ روایتِ سالها و شهرها و وقایع حادِ
یک نسل تا جه پایه مهمتر است از حقیقتِ ما در آن لحظه؛ تا بدانیم ابرها که عوض میشوند
هردم بهترین استعاره برای توصیف حقیقتیست که ذات ندارد اما فرم دارد، فرم بیجوهرِ
خیابانهای تهران.
و فهمیدیم تروما
خاطره را تیز میکند و شکل میدهد، مثل وقتی که زخم تازه باشد و خون در مجاورت هوا
شکل آن لحظه میشود، حدّتِ ضرباتِ آن سال باعث شد کنج خیابانها و شکل دستها و
دود بر فراز شهر و کفپوش سرد خانهای در غروب عاشورا و ماسکِ سبز آویزان به لبهی تخت
و هزار چیز دیگر حکَّ یاد ما بشود. میشود متنی نوشت بلند، که هر بندش اینچنین
آغاز شود: «خاطرم هست آنسال...» و هربندش را عکسی از آنسال مزین کرد.
عکسها هم آن سال
باارزش شدند، مثل حالا نبود که از کرور کرور تصویری که میبینم هیچ یادم نمیماند.
عکسهای آن سال تابلوهایی بودند که یکقرن تاریخ اندوه و امید صرفِ قلمزدنش شده
بود: تصویر مشتهای گرهکرده بر فراز خیلِ
مردمانِ امیدوار و عاصی، تصویر لبهی کتِ رفته در باد و برفِ میرحسین موسوی با
موهایی که به تازگی سفید شده بود، تابلویی از پل کالج که چون کشتیِ کوچکِ آزادی
فوجِ آدمیان را به ساحلِ چهارراه ولیعصر میرساند، مارپیچِ پردودِ گازاشکآورِ
ظهرِ عاشورا بر عرض خیابانِ انقلاب، پردهای که کنار رفته تا مردی به سوی میکروفونها
بیاید که موهایش بهزودی سفیدِ سفید خواهد شد... دستی آموختهی صدسال تاریخ چنین
تابلوهایی میتواند ترسیم کند، تاریخی با سکانسهایی تپنده از یأس سالهای مشروطه
تا کودتای سیودو، از موجهای بلندِ امید در انقلاب تا جنگِ مردمیِ هشتساله، از
امیدِ نوآمدهی نیمهی دههی هفتاد تا امیدِ بازیافته در خردادِ هشتادوهشت.
بایستی مادرِ دهر با
سرنوشت تمدنِ ایرانی بر سر مهر باشد تا روزگاری دوباره بیاید که جوانانش نه برای
تخریب که برای ساختنِ فردایی بهتر در سکوت از انقلاب تا آزادی راه بروند و بعضی در کنجی به
فکر نوشتن طرحی نو برای فردای بهتری باشند و هیچکس به انقلاب و سوزاندن و کشتن و
رمباندن فکر نکند، تا خیابان و کلمات و عشق و امید ممزوج شود.
یکباره دیدیم
تابستان هشتادوهشت است و تاریخ و بعضی متنها هم زنده شدهاند و پیش چشم میآیند:
از بردن محمد به قلعهی مندیش از پسِ
کودتای مسعود غزنوی در تاریخ بیهقی تا بریدنِ سر به زیر نسترن وقتی ولیعهد برای
جلاد چراغ لاله به دست گرفته است، از نیرنگهای گرسیوزی تا شبِ همیشگیِ باغشاه، خبر
مرگ امیرکبیر که در کاغذ خبر وارونه چاپ شد، کلاه کلمنتس، مصرح «نوبت درشتی از
روزگار در رسید»، یا رمانی از مارکز، دسیسههای مهدعلیا و امثالهم. به اخبار که
نگاه میکردیم انگار فرادستهای تاریخ و رنج تکرار میشد.
روزنامهها هم انگار
روی کاغذ دیگری چاپ میشد، با مرکب دیگری، و اسمِ پای متنها معلومتر بود، لازم
نبود فکر کنیم کی دارد چه کلکی سوار میکند که چه بنماید و چه اعترافی جعلیست یا
کدام نامه واقعیست، و از قابِ تلویزیون تمام دادگاهها را دیدم تا بدانم پس از
آشویتس چگونه «کلمه» بیمعنی شد. عکس یا تیترهای بهار و تابستان آن سال هنوز بخشی
از خاطرات پیادهرویهای خیابان انقلاب و دکههای سیگار و روزنامه است.
شهر آن سال معنیدار
شد و ماند: ساختمانی که فلانی از بالای آن فلان عکس را گرفت، پل عابر پیادهای که
من و فلانی بر بالای آن شاهد بودیم کلاشینکف انسانها را از خیابان جارو کرد، کوچهی
بنبستی که آرزو میکردی کش بیاید، دستشوییِ پارک لاله و چشمهای سرخ، تصویر جدارهی
شمالیِ خیابان انقلاب از داخل بیآرتی در غروب با صدای کمانچهی کلهر در هدفن
سیاهِ پیچخورده، تهرانِ عصرها در خیابان انقلاب و شبها نظارهی شهر از بامِ
تهران، پای برهنهی پیرمردِ خطیب در خیابان انقلاب، خانهی مردی غمگین که از
بالکنش هر روز خیابانِ شلوغ را تماشا میکرد...
از عاشقی و عطرها و
گیسوهای در باد آنسال اینطوری نمیشود نوشت. تن به رمانی کوتاه شاید بدهد. اینطور
ولی نه.
سحرِ بارانی ۲۲
خرداد ۹۷ تا روشنیِ صبح اینها را در خانهی کوچهی خرداد نوشتم
با اندوهانِ روزهای آخر خرداد ۸۸
۱ نظر:
متن خوبی بود.
ارسال یک نظر