معرفیِ روایتشناسیِ
سعید اربابشیرانی از حکایت حضرت یوسف
میخواستم تکهای از معرفی کتاب اَشکال یک
اسطوره را در جایی بازنشر کنم، دیدم جفا کردهام، این کتاب و این حکایت به چند
خط معرفی نمیشود، بسط دادم ولی شروعش همان است. دو سه کتاب دم دستم نبود که خط و
ربطها را بهتر نشان بدهم. این شاهقصه را کاش کسی همت میکرد و خیلی ساده کتابی
فراهم میآورد از روایتهای توراتی و قرانی و تفسیرهای مشهور و بعد از تفسیرهای
طوسی و هروی و همین اربابشیرانی و حرفهای توماس مان و روایت منسوببهفردوسی و
... ضمیمه میساخت و یک روایتشناسی یا تحلیل دقیق هم زحمت میکشید تا حافظهی همهمان
از این داستان در هیئت کتابی متجسد باشد.
سحرگاه بارانی و خوشِ ۲۱خرداد۱۳۹۷
اَشکال یک
اسطوره (گونهگونیِ شخصیتِ ادبیِ حضرت یوسف)
[نوشتهی سعید اربابشیرانی، ترجمهی مجدالدین
کیوانی. انتشارات نیلوفر، چاپ اول، تابستان ۱۳۹۱.]
تا حرفِ روایتشناسی
و حوالتِ تاریخیست این کتاب را هم ببینید که رسالهی دکتریِ زندهیاد سعید اربابشیرانیست
در رشتهی ادبیات تطبیقیِ دانشگاه پرینستون، و چهل سال بعد به توصیهی مرحوم ابوالحسن
نجفی و همت و ترجمهی پاکیزهی مجدالدین کیوانی (که مثل نویسندهی رساله اصفهانیست
و متولد ۱۳۱۶) منتشر شده. حدیث یافتن این رساله خود چیز عجیبیست که مترجم در
یادداشتهای آخر کتاب شرح داده، و البته عاقبت غمانگیز کتابخانهی او. اربابشیرانی
را شاید به ترجمهی کتاب معظم و هشتجلدیِ تاریخ نقد جدید رنه ولک بشناسید
ولی این رساله اهمیت جدایی دارد و در چشم من یکی از بهترین روایتشناسیهاییست که
یک ایرانی نوشته (گیرم به فارسی نه) و خبر از توان خاص و علاقهی وافر اربابشیرانی
میدهد که البته بعدتر بیست سالی بر سر ترجمهی تاریخ نقد جدید اصرار کرد
ــکاش روایتشناسیهای بیشتری نوشته بود.حکایت حضرت یوسف را (از سرگذشت یعقوب در
غربت تا تولد یوسف و خوابدیدنش و به چاهافتادن تا الی آخر) در روایتهای
داستانیِ تورات و قران وارسیِ تطبیقی کرده، در آورده که چه تفاوتهایی در کنشهای
اساسیِ روایتها روی داده و شخصیت یوسف چطور بازنمایی شده؛ بعد ساختار روایتهای
متأخرتر حولِ شخصیتِ یوسف را (بخصوص بازآراییِ یوسف در یوسف و زلیخای جامی
و بازسازیِ یوسف، یا عزیزکردهی فرعون اثر رابرت آیلت) برابرِ هم گذاشته است.
در فصل آخر و خاتمه هم یوسف را در گذر از «بصر» به «بصیرت» و تقابلِ عشق جسمانی و
عشق صوفیانه ترسیم میکند. ترجمهی درجهیکیست، مترجم خود به داستان یوسف علاقه
داشته، یادداشتها و اعلام و مآخذ درستی دارد، صفحهآراییِ بدی ندارد، و صحافی و
جلد مرتبی دارد. فقط کاغذِ گلاسهاش انعکاسِ نورِ چشمآزاری دارد، کمی در ارجاعات
و نسخهپردازی ارجاعات میشد دقت بیشتری کرد، مثلن بعضی عددهای تُک نخورده یا
راستچین و چپچین ارجاعات و اندازهقلمشان چشمنواز و تمیز نیست. اگر به کتاب
ایوب کار آقای قاسم هاشمینژاد علاقه دارید این کتاب را ببینید که نزدیک به
نیمقرن پیش چطور اربابشیرانی روایتشناسی و سیر تطور روایت (از توراتی به قرانی
و ایرانی)، ساختارشناسی و حتی تأویلات اسطورهایِ حکایت را (حتی نه به تفصیل)
وارسی میکند و سنگبنای درخشانی برای این کار میسازد.
اگر به حکایت
یوسف علاقه دارید ـــکه مادرم میگفت که از پدرش شنیده «سرخترین انارِ بازارِ
قصههای تورات بنیاسرائیل و قران اهل حجاز» استـــ کتابِ تفسیر سوره یوسف
(الستین الجامع
للطائف البساتین) را به املای احمدبن محمدبن زید طوسی بخوانید (به اهتمام و
تصحیحِ محمد روشن، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۶، 722 صفحه، در سههزارنسخه روی
کاغذ اعلا در چاپخانهی بهمن). داستانِ پیدایش این کتاب بامزه است و اینکه چرا روی
جلد کتاب هم آمده «املای» فلانی و نه «نوشتهی» فلانی: این آقای ابوبکر احمدابن
زیدالطوسی اصالتاً خراسانیست و هجرت میکند و میرود تا میرسد به آذربایجان و
آنجاست که در «قومی از متعلمان» میگویند «رغبتها وافر دید»، پس فکر میکند که چه
حکایتی را منباب فن موعظه و خطابت دستمایه کند تا داد سخن به تمامی بدهد، میگردد
و جز حکایت یوسف نمییابد «چون این قصه خوشترین قصهها بود... شصت مجلس موشح به
لطایف و ظرایف املا کرد»؛ پس آقای روشن و ناشر هم سلیقه به خرج میدهند روی جلد میگذارند
«املا». نثر زیبا و قصههای فرعی جذابی هم دارد: «یوسف صدیقِ وفادار بود، و یعقوب
خود او را به صبر آموزگار بود. و زلیخا در عشق و درد او بیقرار بود، و اندوه و
شادیِ این قصه بسیار بود، و خبردهنده از او ملک جبار بود». بین کتابهای فارسی پیش
از قرن بیستم این مفصلترین کتابیست که در باب قصهی حضرت یوسف نوشته شده است.
البتهی قصهی
یوسف را میتوانید در خیلی کتابها پیدا کنید و واریاسیونهاش کم نیست، منجمله در
تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری که شاعرانگی و توصیفات خاصی دارد ــاین صحنهی غسل
یوسف در رودخانهی نیل است:
«یوسف برفت و
بدان آب فرو شد. ماهیان همه یکدیگر را آواز دادند که چشم فروگیرند تا صدیق خدای در
این رود غسل کند؛ همه جنبندگان نیل چشم فروگرفتند... و یوسف را گیسوهائی بود دراز
بغایت نیکو و تنش از غایت لطافت بدان جایگاه بود که مغز استخوانهای وی در استخوان
بتوانستی دید و اگر طعام یا شراب خوردی در حلق وی میتوانستی دید.»
به امید روزی
که کتاب یوسفبخوانیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر