فکر کردن در پانویس، از ادیبسلطانی تا بیژن الهی (۱)
تابستان سال نود و یک بود که رفیق موافقی ایران نبود و اولبار
شد که جای اسکایپ مثلن نامههای جدی مینوشتم و مینوشت، سریعالسیرِ تهرانــلندن.
حالا که گاهی پیِ چیز دیگری میگردم و برمیخورم به نامهای از آن سالها مینشینم
و میخوانم و فکر میکنم به روزهای خانهی بیآسانسور طبقه چهار، به کاغذدیواریهای
آبی آسمانی، به خانهی متروکِ روبرو، به دیدنها و وادیدنهای آن سالها... بخش
اول این مکاتبه را اینجا ــبا حذف بعضی جملات و اضافه کردن چند جملهـــ وا میسپارم.
به یاد روزهایی که شعر مینوشتم.
[سلام دایی
بخون که حرف بزنیم. یکساعته نوشتم،
مثل دوبیتیهایی که نیما وسط شعرهاش میگه «میساختم».]
بذر خصلت یکّهای دارد: درخت نیست، کوچترین واحدیست اما که درختی را در
خود دارد. حد فاصلِ بین دو درخت است؛ از درختی زاده شده و از او درختی زاده میشود.
حامل و عصارهی درخت است. به این اعتبار بذر شبیه است به «مفهوم». مفاهیم نیز در
سرزمینی با هوای مخصوص زاده میشوند و خصلتی زایا دارند. سرزمینی دارند، در فرهنگی
خاص میبالند و و در مختصاتی فرهنگی-تاریخی بار میدهند. این بار جز «مفهوم» نیست
که خود باری تاریخی دارد.
[...]
فرهنگ نیز برابرِ این کولتورِ غربی چه برابرنهاد دقیقیست. «فرهنگ» در
جمعِ فر+هنگ میشود: «برکشیدن». «فر» همان است که حالا در پیشوند «فرا» معمول است،
به معنای بالا و جلو و پیش و درخشش و متعالی، و «هنگ» که از ریشهی اوستایی یا
پهلویش «فراست و هوشیاری و دانایی»ست. جالب شده برایم که بروم ببینم چطور کولتور
را فرهنگ گفتهایم، و چرا؟ برای غربیها وجه فارقِ انسانِ متمدن و بدویست این
فرهنگ داشتن و برکشیدگی.
[...]
بذر میتواند به تنهایی یک تاریخ را و فرهنگ را در خود معنا ببخشد و تعریف
کند و توصیف. از بذر میتوان شرایطِ سختِ زیستی، خشکسالی یا دورگه بودن درخت را
یافت.
[...]
پانویس، (زیرنویس، تهنوشت، زیرنوشت) در ترجمه و تالیفها منزلِ آشوب است
و بذرافشانی. آن چیزیست که نمیتواند در متن بگنجد، و هم نمیتواند بیرون از آن جدا
بایستد. جزئی از متن هست، اما
داخلِ آن نیست. آنقدر ضروریست که از تذکرِ آن نمیتوان و نباید گذشت اما «ربط»
مستقیمی ندارد که در متن بگنجد؛ یا مترجم/مولف ترجیح میدهد آن را از جریان خطیِ
متن جدا کند و ببرد آن پایین یا ته شکل تذکری یا اشاره یا جوانهای نگه دارد. این
میانِ ربط و بیربطی ایستادن، گاهی روشنگر است، یعنی این بیرون بردن از جریان متن
و جداش کردن و جدا گذاشتنش و هر پانویس که خودش واحدی یکّه است یکجور ارزش نهادن
است. میتوان مرزهای شاعر یا مترجم یا اندیشمندی را از پانویسهاش خواند و تحلیل
کرد. در فارسی از این کارها نشده و به این زودیها هم مجالش مهیا نخواهد شد؛ تنها
چیزی از بابک احمدی راجع به پانویس و متن یکجایی دیدم که یادم نیست کجا. اما میتوان
از قدیمیترین و متصلترین و اینجاییترین متنها آغاز کرد: نسخههای خطی و تصحیح
و حاشیههایی که بر آن نوشته شده، و بعضیها مثل چهارمقاله یا کلیله و دمنه
تعلیقات مجددی بعدها محمد معین بر پانویسهای علامه قزوینی اضافه کرده است؛ تا
نسخههای چاپ سنگی که کنارِ ستونِ نوشتارِ اصلی و نه زیرِ آن یادداشتها میآید. و
این خط را گرفت و آمد تا حالا، که البته تک
و توک چیزهای جالبی داریم. ادیبسلطانی در پانویسهاش پیداست، ترجمههای شعر و
متنِ بیژن الهی در پانویسها می رقصد و شمشیر میزند، و از زخمهایی که به متن میزند
راه میشود گرفت. حتی مترجمِ ابلهی که مستهجنبودن همخوابگیِ آدمِ رمانِ مارکز را
در پانویس توضیح میدهد بهترین مثالِ وزارت «ارشاد» است و بیپانویس بودنِ آنچه
ابراهیم گلستان مینویسد معنا دارد. دیدهای چقدر کم پانویس دارد؟ یکجا در متن
«همایون تک» مینویسد از فضای سالهای اول حزب توده و کامبخش و خودش و روزنامه در
آوردن و قضیهی آذربایجان و زخم میزند اگر اسم نمیبرد:
« غافلگیر شدنِ خود من از شکل و سرعت این رویداد بود نه از رویدادنش،
که اگر مغتنم نبود که پیش بیاید منتظر بودی که پیش بیاید. منتظر بودی از همان روز
که دکتر کشاورز راهبهراه از گفتگو با علیاف میرسید و
شرحی از آن دیدار داد و پیشِ خودم دیدم که غرض از این ابلاغ توصیهای بوده
است در حدّ امر، نه یک گفتگو میان مساویها، و از همان زمان
دریافته بودم که آنچه در آذربایجان گذشته است و میگذرد به
آن نقطه و نتیجه نخواهد رسید که امید، شاید، ولی حتماً تصورِ تمام جنبش چپ در ایران
بود. من پیش خود شاد شدم از این پا روی
ترمز گذاشتن و اخطارِ بالادست. برای درکِ چنین حس من آمادگی داشتم، که حاصل ماهها کار
و کوششم در مازندران میان وسیعترین تجمع کارگری در شمال ایران بود، که
هرچه در پائین پر از صفا و صداقت بود و سادگیهای
خواهشِ مظلوم و توقعِ احقاقِ حق و عدالتداشتن دستگاه مسلط بر آن فعّال بود در
فساد، دست اندرکار تجاوز، کور پیش هر حاجت اجتماعی امروز؛ و کور، همچنین از زور
حرص بیافسار برای قاپیدنِ پرتترین
قاذورات. انگار کشورگشایان مستعمراتی جبّار، بیمهار،
که مردم محل غلامشان باشند، تضمن و ابزار این قلدری شکل بیانی و شعاری اندیشههایی
بود که بر پایهی یک جور دستورهای رسیده از فراز سرِ آدمی نبود، بلکه از هوش و از
دقت گرهگشای فکر خود آدم بود که میآمد. و
اکنون اینجا و در این مورد رفته بود به سرقت و قاپیدن، برای سرقت و قاپیدن. تجسم
خلاصهی زشتش را در زنی چکمهپوش دیده بودی که بیآنکه روس
باشد در لباس سربازان روس، با تازیانهای در دست، روز در خیابان شهر میگذشت و
امر میداد و رفتار سیاسی و سیاست حسّاس را به تخطئهی مست خود زیر و
رو میکرد در حالی که جفتش، که مَرد بوده پیشترها، اکنون سخت اسیر
اعتیاد به افیون، به اسم رهبری میکرد و، در رسم، طراحی و تأیید آنچه
که رفتار فاسد و خونین و موذی بود. »
آن وقت آخر این بندِ دقیقن روی «بود» تُک گذاشته و آن پایین آورده:
«این وصف دستهای و کسانیست که
شصت و پنج سال پیش در شهری در مازندران شرقی بودند که آن روز «شاهی» نامیده میشد و پیش
از آن «علیآباد» و امروزه «قائمشهر»، هر جور شباهت
ممکن با هر جا و با هرکس، امروز، شاید تصادفی باشد. گناه شباهت به گردن نیروی خبث
و شر، و به توانائیش به ماندگاری و تغییر شکل و جلد عوض کردن و تکرار.»
[...]
پانویسهایی میشناسم که بذر میافشانند درخود، پتانسیل باز شدن و شکفتن
دارند. نکتهی کوتاهی که مورخِ هنری ذیلِ بحثی راجع به پرسپکتیو در قالبِ پانویسی
بلند شرح میدهد که تفاوتِ نگارههای سهلتهایِ رنسانسی با نمونههای پیشینش
کجاست و بعد چطور بهمرور این مرز بین لتهها از بین رفت، این پانویس در حقیقت بذر
کتابیست، یا مقالهای، که نتوانسته از آن چشم بپوشد و فکر کرده روزی فرصتش فراهم
نخواهد شد که بنویسد، خواسته بنویسد تا شاید روزی خوانندهای که گذرش بیهوا به
این پرسپکتیو مادرمرده افتاد شاید راهش مکث کند و راهش را کج کند برود ربطِ این
روایتِ زمانـمکانمند را با تغییر شیوهی روایت تصویری کار کند؛ آرزویی که برای
دامیش محقق نشده هنوز.
پانویسهایی هم میشناسم که باز هم خصلتی بذرگونه دارند، اما به کار
بذرافشانی نمیآیند بلکه به دردِ دردشناسی میخورند. نشانههای دردی هستند که در
حاشیهی کتابی ظاهر شدهاند اما از این حیث با بذر شبیه مینمایند که همچون دردنشانه
یا علامتی از بیماری میتوان با توضیحِ آنها، با توضیح یک پانویس، به کل آن جریان
نور انداخت.
[...]
اما مهم است که دیدم در شیوهنامههای جدید خیلی تأکید میکنند که
«پانویس» را از «ارجاع» جدا کنیم چون بهرحال آن عدد تُک که میخورد بالای کلمه کنش
خواندن را مختل میکند، به آن بُعدی عمودی میدهد و باید چشم معطل بماند، برود جای
دیگری نکتهای بخواند و بازگردد. برای همین تأکید دارند که به هیچ وجه برای بازبرد
دادن به مأخذ اصلی پانویس ندهیم و به آوردن ارجاع کوتاه در پرانتز اکتفا کنیم.
پانویس گزیده و مهمتر میشود. جای پانویس بگذار حاشیه، اینها تحشیه بر متن است.
نکتهی پانویسهای الهی هم اینجاست که اینها تحشیه است.
و اما بعد.
ویتگنشتاین کتابی دارد با نام «رسالهی منطقی-فلسفی» که از آن به فارسی
چند ترجمه در دست است، و نسخهای که بنده دارم، بازچاپِ ویراست دومِ آن است به
ترجمهی میرشمسالدین ادیبسلطانی، از انتشارات امیرکبیر به سالِ 1386
اینکه کتاب چیست و جایش کجاست و مقدمهی صریحِ راسل بر این رسالهی ثقیلِ
منطقی-فلسفی چراست و ترجمهی فارسیِ آن چگونه است، یا هر چیز دیگری، به بنده ربط
ندارد، نه بلدم نه ادعاش دارم. با دو بندِ آخرِ ویتگنشتاین کار دارم و پانویسی که
ادیبسلطانی بر آن زده است. تمامِ پانویسها پیش از این شرح دقایق و ظرایفِ ترجمه
است و چرایی و بایستگیِ فلان کلمه به جای فلان اصطلاحِ آلمانی و احیانن آوردن
شاهدی از فلان ترجمهی فلان قرنِ اسلامی. اما این آخرین بند و پانویسِ آقای ادیبسلطانی،
حفظه الله:
...
۶-۵۴) گزارههای من بدین راه روشنکنندهاند
که: آن کس که نگریستهی مرا دریابد، هنگامی که طی گزارههای من ــیعنی بر پایهی
آنهاــ از گزارههای من بالا رود، آنها را بیمعنا مییابد. (به یک تعبیر، او پس
از بالا رفتن از نردبان، باید نردبان را بدور افکند.) 1
[پانویسِ آقای ادیب سلطانی]:
1-
«پس کیمیادانان بعلم شادند که ما این را میدانیم و عملکنندگان کیمیا بعمل شادند
که ما چنین کارها میکنیم و حقیقتیافتگان بحقیقت شادند که ما زر شدیم و از علم و
عملِ کیمیا آزاد شدیم.» (مولوی، از دیباچهی نثر مجلد پنجم مثنوی، ویراست کلاله
خاور)؛
همچنین بسنجید با این بیت مولوی در مثنوی
(مجلد سوم):
چون شدی بر بامهای آسمان
سرد باشد جستجوی نردبان
...
و اما بیژن [...]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر