سلام آقای شاعر
در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...
شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...
م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران
در دوری می نویسم، تا روزهای نزدیک...
شعر می نوشتم، نرمیِ رفتارِ کلمات در حالتی نزدیکِ ناهوشی و ناامیدی، دیدم دارم ورد می کنم: چیکار کردیم با زندگی مون؟ اون روزهایی که ...
شعر شاید بود، شاید ورد، کلمات بدنِ غریبی دارند، در دهانِ فرزانه مردی چنان می نشینند که انگشتی به نرمی بر بدنِ کلارینت، در دستِ من زجر می شکنند و طاق ابرو به شیوه ی شیطنت، می بینی؟
شعر نزدیکِ من زجرِ شکستن دارد، دستِ شما اما روی روبنده برداشتن، به حرف آمدنِ پوشیده ای در شب، تاریکی، ناامیدی، حرمان، اندوه. قرار بود شبی ساده باشد، اما نشد که هوای گرفته میانِ حنجره تا باز شود شاید صبحی بگذرد بر آسمانِ اصفهان. شروعش این بود: در ادبیاتِ کهنِ ایران، دو قطبِ خیر و شر مثل نور و تاریکی همه را نمودار می کنند، و حالا نمی کردند.
شعر نوشتن در این روزها، نوشتنِ برهنه می خواهد، ادبیاتی که مثل محاربی در چهارراه کالج بر گذشته ی خویش بلرزد، کلمات که خرقه بگذارند و به روی خود نیاورند، این یعنی نوشتن به سامانِ دلی که سامانی نشایدش، در تماشای هرچیزی که می رود و می رود، و رونده را شتاب رفتن و تماشاگر را اندوهِ هزار باره بیش گذشتن به خود بیاورد.
شعر که می نویسم مثل این کلمات زجر نمی کشند، جاشوهای پیر از لرزیدنِ لنجی پوسیده افسوسی ندارند، پدربزرگ از نخلی که در شصت سالگی کاشته خرما خوردن می تواند، ما از نوشتنِ ناامیدی و اندوه بر دل یکدیگر چه می خوریم؟
شعر وقتی در کاغذی از میانِ دفتری به خطِ روان می بینم، چطور آبِ هر موج آرام در شنهای ساحل می نشیند و می رود با صدای سبکی، همانطور اندوهی که در حنجره بسته، پایین می رود، اندوهی که از سرِ ناامیدی اگر باز شود شاید بشود صبحی بر آسمانِ این شهر...
شعر بنویسید آقای شاعر که شاید تحمل این روزها و جهان به همین نازکی ممکن بشود، به باریکیِ روان نویسی روان، بر کاغذی کاهی...
م ب ح
دی ماهِ هشتاد و هشت
تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر