۱۳۸۸۱۰۲۴

نامه

.

رضای من
کشورم در روزهای ناخوشی می تپد، ترور، تظاهرات، دستگیری، بمب گذاری، اعدام، بیانیه...
دوستم افسردگی حاد دارد، از خانه و فکرِ زندگیِ بیهوده بیرون نمی آید، سرش را تراشیده...
استادی داشتیم، که ریشش را نمی زند و ریه اش زخم شده، نمی خندد، جواب تلفن نمی دهد...
شاعرم به خیابان می گوید «پیست» از بس این روزها، عده ای دنبال عده ای دیگر می دوند...
نانواییِ محل یکی دوبار تذکر داده که با سر و وضعِ مناسب بروم نان بخرم...
دختری در خیابان به دوستش می گفت لباسِ زیرش را ارتشی بپوشد، هیجان دارد...
داروخانه پیدا نمی کنیم برای قرص خوابِ بدون نسخه، سرترالینِ بدون نسخه، کوفتِ بدون نسخه...
همخانه ام زیرِ چشمش گود افتاده، سیگار نمی کشد، شب ها بیدار است، ساز نمی زند...
دوستم در اصفهان اسمِ آدم ها و قرص ها را جابجا میشنود، گریه می کند، ساکت است...
مادرم به دردِ پایش عادت کرده، زنگ نمی زند، حالش را از ادویه هایش می پرسم...
میزبانم در اصفهان رفته خانه، پیدایش نیست، چیزی نمی نویسد، خداحافظی نکرد...
پزشکم جواب تلفن نمی دهد، نسخه نمی دهد، حوصله ندارد، مطب نمی رود...
دوستی دارم، صبح که بیدار می شود، از تختش می آید پایین، کنارِ من می خوابد...
خانه ام سرد است، چیزی بنویس، کلمه ای در پاکت بگذار، حرفی، نگاهی و بفرست...


.

۱ نظر:

ارسنگ گفت...

صدات
چهارصد كيلومتر
چيزي سرد
از گوشم ريحت
به درونم