سلام رضای ما
در بی خبری می نویسم. شاید خبری بشود
رضا، تو بگو که جنس حس ها را خوب بلدی، روزهای پس از کودتا، روزهایی که آتشی می گوید قهوه اش تلخ تر بود، از این روزها بدتر بوده؟ روزهایی که هر کاری می کنی زمان نمی گذرد، توی تخت خواب هم که باشی، دست بند سبزی یا ماسکی از جایی آویزان است، جایی از بدنت زخم...
رضا جان، اینجا زمان به قاعده ی ساعت های شنی می گذرد، مثل عصرهای جمعه در پادگان وقتی تلفن آسایشگاه زنگ نمی زند، دست هایمان را هرچه می شوییم، حس می کنیم چیزی مثل پوست مرده روی تنمان چسبیده و پاک نمی شود، ساعتهای زیادی فکر می کنیم به رفتنی کوچک تا سر خیابان، برای غذایی حقیر، یا پاکتی بهمن...
رضای عزیز، شنیده ام وقت مردن زندگی آدم مثل فیلم اکران می شود، این روزها همه چیز در گره و پیچیدگی فرو رفته، هر نمودی در بحران و تعلیق زنده است، هر بازنمودی هم احمقانه است، مثل دنیای پس از آشویتس، چند روزی ست حرف های آدورنو را بهتر می فهمم، این که نقد دنیای پس از آشویتس به اندازه ی خودش احمقانه است، و سکوت احمقانه تر، همراهی با توحش...
رضای ما، دستم به نوشتن نیست، دلم به نوشتن یا خواندن، هرچه می نویسم، پنداری دلم خوش نیست، که بدانم نوشتنش از نانوشتنش بهتر باشد...
پی نوشت:
این روزها به روایت مارکی دوساد
حتمن دیده اید، چیز غریبی نیست، وقتی از سر چاهک بلند می شوید اینقدر گه هست که حلق گشاد چاهک را بگیرد، آب میگیرید و افاقه نمی کند. صبر کنید. فشار آب که زیاد شود، آب و گه را چاهک هف می کشد و می رود. صبر کنید...
۱ نظر:
ok صبر مي كنيم!
ارسال یک نظر