ــــــــــــــــــــــــــ
تاشهای اصفهان | ۲
(از یک نامه به ن.)
ـــــــــــــــــــــــــ
همیشه دوست داشتم
شروع نامه را یکجوری دست بیندازم، مثلن «عزیز دور و روحالقدس من» یا «و اما بعد»
یا «شهریار را درود باد» که بعد دیدم واویلاست وقتی[...]، خلاصه شما بیآستانه و
شروع از ما بپذیر که از آستانِ تو نومید کسی برنگردد.
[...] نیمی را
نشسته و تکیه داده به بالشت و افتادههای کنجِ اتاق ورق زدم نیمِ دیگرش را در تختخواب
و نورِ عصرگاهی، پیش از آنکه خوابی دلچسب ملالِ غروب را حل و فصل کند. متأسفانه بهنظرم
کتابِ بهغایت بیخود و بیهوده و مهملیست که اگر [...] بخواهد آن را تجدید چاپ کند
باید بر پدرش رحمت فرستاد. امیدوارم پیشرفت کرده باشد و پژوهش بیست و هفت سالگی
بهتر نمیشود بخصوص که بخواهد یکی دو منبع اصلی اما مهجورش را پنهان کند، که این
از سوداهای جوانیست و شنیدهام نقلقولی از ازرا پاند هم تضمین این دزدیهای
دزدیده میکنند که مثلن ندزد یا جوری بدزد که کسی نفهمد؛ [...] هم شاید مرید ازرا
پاند باشد. به هر حال امیدوارم نمایشنامه و فیلمنامه و مشاورههاش از این که میبینم
بهتر باشد، یا متوجه باشد که آبشخورهای متضاد اگر فقط نوشیده و تلنبار شود هیچ
عایدی ندارد و حتی شاید به اسکیزوفرنی حاد بدل شود. [...]
البته این
اینجور حرف زدن هم از ملال و بیحوصلگیست، نه آن بیحوصلگی که نشان از قصد و
قدرتی شگرف در پس پشت خود داشته باشد یا ــمثل بعضی نقدها که این روزها در مجلات
فراوان میبینم و یکیش را هم [...] نوشتهــ صلای شهرت و نام باشد یا برای انتقام.
فقط یکجور نومیدیِ گهگاهیست [...] متأسفم، شاید دیگر جای امیدواری برای به ثمر
رساندن فکرها و طرحها باید بنشینیم و از همان فکر و طرحهای خام و ملغا بنویسیم: پروژههای
ملغا یا پروژههای سقطشده. مثلن من از تمام پروژههای متنی و شعریای که نشد و
نتوانستم مینویسم و تو از تمام آن فکرهایی که برای پژوهش و نقاشی داشتی؛ مثلن بنویس
از خلال صفحه حوادث روزنامههای روزهای مهم مشروطه دنبال چه بودی که نمایشی با رول
صد متریِ روزنامه میخواستی کار کنی و من از شعرهایی که در قطع بزرگ روزنامهای ــولی
ورقهای مجزاــ با فونت همان روزنامهها در خیال داشتم، تو از واگشتهات در
سفرنامههای دریاییِ قدیم بنویس و من از شعرهایی که نه دفتری مجزا میشد و نه
شعرهایی منفرد بلکه فقط شعرهایی بود مابهازای شعرهای عربیِ هزار و یکشب برای
ترجمهای گزیده و بدیع، تو از خیالی بنویس که برای طوطینامه داشتی و میخواستی در
آن افتضاح سالهای آلمان حزب توده بازسازیاش کنی و من از هفت شعر کوتاه که برای
آستانهی هفت سفر سندباد بحری، [...] شاید نوشتن از همین ملغاها و سقطشدهها کفاف
ملال بدهد. جالب اینکه همیشه خیال داشتیم کارها ضمیمه باشد بر چیزی پیشین، یا
پیوست باشد، الان که لیست کردم فهمیدم.
بگذار
حالا که هم شب یلداست هم این حرفها پیش آمد چیزی تعریف کنم که یک روی دیگرش را
تو خبر داری:
وقتی شد
که ملال مضاعف شد، صبح زودی بود که خودم را کنار زایندهرود دیدم و برف بر آب میبارید.
شب پیشش یلدا بود و حالا نخستین آفتاب زمستانی. تمام شب و آن صبح حرف نمیتوانستم
بزنم. نشسته بودم و تماشای آب رودخانه میکردم که چنان حرکت خفیهای داشت که انگار
در حرکتش میلی به انکارِ حرکت باشد، میلی اغواگر و مبهم، که هم در کار باشد و هم
خودش را انکار کند؛ برف هم نرمنرم و بیهیچ شتابی میبارید بر این آبِ رونده اما
ساکننما، اما منکر. یلدا نمیفهمیدم چیست. دو سوی مسیری که تا رودخانه آمده بودم
همه سفید بود. به آسمان نگاه نمیکردم و مدام در فکر این بودم که برف بر رودخانه میتواند
بنشیند؟ برف تلنبارِ در آب میشود؟ چقدر باید سرد باشد یا آب ساکت و خاموش باشد تا
برف بنشیند؟ برف چه میل پنهانی به سکوت دارد؟ چرا برف همیشه دلالت مرگ دارد؟ و هی
به این تضاد برف و آب رودخانه فکر میکردم. شلوار جین آبیِ کمرنگ آن سالها را نگه
داشته بودم و با خودم از این خانه به آن خانه میبردم ــتنها یادگار من از لباسهای
آن سالها. سر زانوی سابیدهشده و رنگرفتهاش را در زمینهی سنگهای کنار رودخانه
و برفی که نمینشست هنوز در یاد دارم. اگر اینها یادم مانده فقط از آن است که فردای
شبِ یلدا بود و همین.
سکوت و
خاموشی و ملال آن روزها با تماشای برف و رودخانه فکر نکنی برطرف شد، یا روزگار به
ما چنین الطافی نداشته یا چنین مفتاحی در دست نداشتهام و الطاف غیبی گمراهان را
نشاید. حالم از آرامشِ مرگآلود و وهمآورِ آن صبحِ زودِ سفیدِ زایندهرود ساکنتر
شده بود و قصهای که دقایقی بعد تلفنی شنیدم رستگاری شد. دوستی تصمیمش را یکسره
کرده بود و رها کرده بود و میخواست همه چیز را از نو شروع کند: شهری جدید، شاید
درس و دانشگاهی جدید، شیوهای مانوستر با حالش و طرفه اینکه نه صداش هیجان داشت و
نه فال دیشب چنین اطمینانی قلبی به او داده بود، فقط و فقط جملهای شنیده بود از دختری
میانسال و تنهازی (به آنان که در گوشهای به خلوت خود میزیستند میگفت «تنهازی»)
و آن جمله نجاتش داده بود: «جوری زندگی کن که در عرض سه ثانیه بتونی همه چیز رو ول
کنی بری.»
از فردای
این تصمیم [...] تو خبر داری و از این جمله شاید نه. درست نشنیده بود یا [...] غلط
گفته بود اما از صمیم دل، هیچوقت نفهمیدم، ولی چیزی که رهاییِ من از آن حال شد
این بود که دیدم این حرف و جمله یک گولِ بزرگ است که میتواند تباه کند. اگر دیدیش
سلام برسان و بگو حکمتِ این مشهور را که «نقلِ کفر کفر نیست» من با تلفن تو در
صبحِ روز اول زمستان در کنار زایندهرود دریافتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر