نامهی کوتاه
صفتِ حرامیان، حرامی بودن است. یکی هم حرامیِ بازآمدن. حرامیِ رفتن اما صفتِ اندوه است.
"راه میرویم، کتابی برای تولدِ دوستی، کاسهی آشی، لیوانی بزرگ چایی یا خودکاری روان و نرم میگیریم، میرویم پارکِ دانشجو، بامِ تهران، خیابانِ پهلوی به قولِ م. ن، کوچههای باغ فردوس، باغ ملیِ هنر، خانهی دوستی در انتهای شهر، کتابفروشیهای انقلاب، پیش آقا مهدیِ اختران، پیادهروی با دوستی قدیمی، گاهی میروم با دوستی پیر تا خیابانهای قدیمِ اطرافِ کاخ مرمر را نشانم بدهد، بازارِ قدیمِ تهران را، خانهایی قدیمی که 53 نفر جلوی آن قرار گذاشتهاند، تلگرافخانهای، باغی، کافهی دنجی که حالا شده رستورانی کثیف، هتلی که بار داشته و رستورانی در حیاط که بهار و تابستانها لوبیا و عرق میخوردهاند، گاهی کسی زنگ میزند که صدایش 53 نفر اندوه را در خود دارد، دهانش طعم مربای گس دارد، مربایی که دوستی شمالی آورد، هم شیرین است و هم گس، نمیشود فهمیدش." ×
افتادهام انگار و به موی مادرم قسم دوست دارم به جایی بخورم، نه همینطور بروم و باز بروم. افتادهام و میترسم گرفتار باشم در آن گردشِ همیشگی بر مدار بیتغییر. «ح. م» یک عصر از خواب بلند شد و گفت "چیکار کردیم با زندگیمون؟" لرزم گرفته، رهایم نمیکند.حرفی برای گفتن ندارم.
زندگی صورتهای متعددی دارد، مثل آدمها. حالا منتظرم در این تماشاخانهی اجباری یا فیلم عوض شود، یا ماسکِ بازیگرها.
×- از دفتر نامهها، نامهایی بلند برای پدربزرگ
۱ نظر:
baqer! bade modatha khalliii shodam!neveshteha,sheraE ke share kardi..sarshar shodam
ارسال یک نظر