۱۳۸۹۰۶۳۰

متعلقِ امیر

از مکتوباتِ معلق | متعلقِ امیر

دندانِ زنی
در تنم
لانه‌ی زنبورها شده است
کجا فرار کنم؟

1
روغن اگر بجوشاند، روغن؛ و اگر نه، خفگی. خفه بودم و مورچه‌ها سکوی سیمانی -و هوای ابری- را می‌رفتند و باز دیدار می‌آمدند در لبه‌ی پایین. نجوشاند، گره‌ در گردن پدید و ناپدید می‌شود، گفتم «برگرد، من دیگر می‌روم کم‌کم، یک ساعت هم نمی‌شود» اما برنگشت، ماند و در سردی از روزهای قبل چیزهایی برداشت و ماند و نجوشاند. مورچه‌ها شکلِ سیبِ گلو بودند، حلقه، مدور گردِ یک قطره‌ی لزج، و پاییز، روزِ اولِ برگ‌ها بود.

2
دنبالِ قرص آمده بودم، برای چند قرصِ کوچکِ سبز، برای همین حواسم نبود دمپایی دارم، پایم، پای چپم تیر می‌کشد و هنوز رفتگرها نیامده‌اند کوچه‌ را از برگ و خاک بروبند. خیابان در تابستان خلوت بود، بیمارستان بسته بود، هولِ کبود حولِ چشم‌هایم فوران می‌کرد، شرجی ندارد تهران که امیر، تهران چرا باید شرجی باشد، شرجی مالِ شط است، برای دریا که باد می‌آورد و نگه‌می‌دارد تا نفس‌نفس بزند، شرجی اینجا چه می‌کند با این درخت‌های سبز و اورژانس‌های بسته، کارگرِ خوابیده در پیاده‌رو چطور در شرجی خواب دارد؟
برگشتم از بسته‌ی بیمارستان به خیابان، بالاتر داروخانه بود، اما گرسنگی چطور پای میزِ غذا گرسنگیِ حاد است و شاشیدن دمِ آبریزگاه مثانه را می‌ترکاند، درد از سیصد هزار رگ که به چشم می‌رسند، به آسمان می‌رسید. مرد خواب بود، شیشه را تکاندم، لرزاندم، جنباندم، مشت زدم، با دسته کلیدِ خانه کوبیدم به شیشه، آن طرف سیصد‌هزار پوشاک بچه، خمیر دندان، شربت سینه، فارماتن، اسپری، پدر بچه، ناخن مصنوعی، و یک زن که می‌خندید، دندان‌هاش سفید بود، روشن، هاتف آمد که «سلام حی حتی مطلع دندان سنجابی» که درد کمانه می‌کرد از سیصدهزار رگ که بیهوده به چشم می‌رسیدند، به آسمان.

3
بدبختی همین است که درد از نوعِ حکمِ تعلیقی باشد، داموکلس، همیشه در جایی هست، هست، خوبی‌اش فقط همین است که جایی که تو هستی، نیست. ولی از بین نمی‌رود، نمی‌میرد، نمی‌پوسد، مثل دندان از دودِ بسیار لایه لایه گچ نمی‌شود بریزد، در تنِ کسی، سینه‌ی کسی دیگر، یا عکسی درونِ یک آلبومِ فراموش شده، فیلمِ کوتاهی در یکی دو موبایل، دست‌خطِ شبی حجیم، صدای هروئینیِ مردی در تابستان، و یا چشم‌های کسی می‌ماند، زنده است، نفس می‌کشد که دندانش درونِ تو.
مردِ خواب که آمد، بوی تریاک که می‌داد، بوی دودِ یشم که مدام به آسمان می‌رود، گفت نداریم، شبانه‌روزیِ نزدیک فاطمی‌ست، نرسیده به وزارت کشور. مرد برگشت، زنجیرِ پشتِ پنجره‌ی کوچک را انداخت، نرم، آب که با یک صدای "هس"ِ نرم فرو‌می‌رود در ماسه‌های ساحل، در من درد پایین رفت و انگار ویل، به جایی نمی‌رسید، نورهای خیابان در من نفوذ داشت، و انگار سیاه‌چاله، راهِ فراری نبود. مرد برگشت، کپل پهنش را خاراند، گفت حالا صبر کن یک چیزی بهت میدم اگه دردت زیاده.

4
منطقِ تداعی در ذهن را باید یکبار مفصل بنویسم چرا –مثلِ حالا- آفتِ نوشتن است، آفتِ فکر کردن،‌ اصلن نصفِ کارِ نوشتن امتناعِ از تداعی‌ست. بچه بودم که میانِ دشت می‌دویدم، یا پرنده‌ای پریده بود و لانه‌اش را جسته بودیم، یا گلی بود، بومادرانی، چیزی که باید زودتر می‌رسیدی، و میانِ دشت و خار و بوته‌ها نمی‌شد آزاد دوید، باید زیرِ چشم زمین را می‌داشتی که بوته نباشد، خار خونی‌ات نکند، و دویدن بود این، دویدنِ لذت، دویدن در میدانِ تنگ. تداعی هم خار و بوته دارد، چاه و چوله دارد، حواسم هست همیشه نیافتم، خونی نشوم. ترجمه هم همینطور، فکر می‌کنم، می‌بینم که رقصیدنِ در زنجیر است و مترجمِ ما گناه ندارد. به اعتباری، احترام باید گذاشت به فاصله‌ای که در ذاتِ زبان حضور دارد، به ابهامِ متکثری که در معانیِ بسیارِ مثلن کلمه‌ی "گوی" وجود دارد، و گوی تمامِ اینهاست، هم گوی فصادان است هم دکمه‌ی پیرهن، هم سیبِ گلو هم کره‌ی زمین، هم گوی چوگان هم سرِ بریده در کفِ چوگانِ یار. شاید کم‌کم خیال برم داشت که زندگی هم همین زیرِ زنجیر دست افشاندن است به اعتباری، شاید کسی باور کرد که مزخرفاتِ این شکلی معنی دارد.



میم ب ح
به اواخرِ تابستانِ 89
میانِ‌جای تهران-اصفهان


هیچ نظری موجود نیست: