۱۳۸۹۰۶۱۴

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی

از دفتر نامه‌ها | به م.نقدی
رسّ: در اصلِ لغت ابتدا کردنِ چیزی باشد بر سبیلِ پوشیدگی و آهستگی.
و از این جهت آغازِ تب را و عشق را که در تن و دلِ مردم پدید آید، رسّ الحمّی و رسیس الهوی گویند.
همچنین چاهِ خرابِ قدیم را که پوشیده‌ترینِ آثاری باشد از عمارت، رسّ خوانند.
فرهنگ شمسِ قیس /
شمس الدین محمد ابن قیس رازی /
(به کوشش محسن ذاکرالحسینی) /
فرهنگستان زبان و ادب فارسی /
تهران / تیرماه 1379
لغتی بوده لابد که از ذهنِ من رفته، باید باشد، به گندیدگی اطلاق شود، به لهیدگی، رسیدگی‌ی میوه در انتهای عمر، انتهای عمرِ رسیدن، و له شدن و از بین رفتن، که هر چه فکر می‌کنم چیزی به ذهنم نمی‌رسد، نمی‌فهمم، دهخدا را از میوه و رسیدن و امرود و له و گند و جز اینها دنبال می‌کنم و چیزی نیست، دستی به دیگران و کم، همه بی حاصل. این وسط گفتند برویم هوایی بخوریم، توی حمام به همین لغت بودم، مرا به زبان داشت این لغت، -میوه که تن برساند، پا بجنباند، قبلِ گندیدگی، این خط‌ها هم آیا می‌آورد- و حوله که می‌گرداندم، و کفش که جفت می‌کرد دولای لای در و تاریک بود هوا، بوی تند و تیزی برآمده –لابد- از پوست، هوای خانه را با خود داشت، عطری به بوی خود دارد. هوای شهر، پیراهنِ متقال را می‌لرزاند، بادِ اتوبان "هراسِ درد" را در هوا، و من را امیدِ آمدنِ لغتی، لغتی که نمی‌آید. بر همین منوال –که بر آن نخ ببندند و پارچه‌ها ببافند- تا مسیری رفتیم و پیاده آمدیم، گفتم چیزی ندارم، گفت بگذار × و خوش نبود، گفتم بگذاریم چلیده چطور است، زمزمه کن، چلیده، خرمالوی چلیده، نگاه کرد و نشد، گفت نمی‌شود، چلیده را ناظم الاطبا حلقه‌ی استخوانى گوید كه تيراندازان به شست كنند. گفتند هنوز وقت هست، تا هوا خوب است می‌شود با این قدر لباسِ راحت قدم زد و رفت، بمانیم تا هوا خوب است، هوای اینجا همین روزها و هوای آنجا همان دو ماهی که بودیم بس است. خرمالوی لهیده، گندیده، رسیده، چلیده، آب‌آورده، آماس، دمِ ترکیدن، مثل تاول؛ چون که دمِ ترکیدن برسد، می‌شود همان له. له از هم‌پاشیده است، لورده، از هم گسیخته و مضمحل. چون گوشتِ بدن که ناگهان زیرِ زانو برود، کمر چون به باتوم فروکوفته شود، یا انگشت که در مرارت سالیان به سوزن و صابون و سنگ، در مالیدنِ لباس و کوفتنِ چوب.
برای این باغ و شهرها، اگر بیدِ مجنون و پیچک ترکیب کنند، پوشش دارد، فضای منفی دارند اما مستتر. و از پله‌ها بالا رفتند. گفتم چیزی نیست در ذهنم ولی حتم دارم یک جای دهخدا هست، یک جایش این صفت هست، یا شاید اسمی باشد، به مناسبت، که ما به کارِ صفت می‌کنیم. تا بگویم که تا وقت‌ی که دستمان بدارد، همین له خوب است، داشتیم در کوچه‌ها راه می‌گرفتیم، بوی قدیمِ شهر می‌آمد که رسیدیم به رودخانه. گفتند برویم شام، رسیدیم و مهمان بودیم همه، در گشودیم، پنجره، آب آوردیم و نشستیم. از جوراب، پای زخم تا برسیم خانه، بیرون آوردم؛ و شستن، خنکای شب به بدن برد. انگشت له، در هیئت لغتی در من زق‌زق می‌کند. لغتی که نیست.
یازده شهریور هشتاد و نه | تهران
پ-ن:
از تو
چون برآیی به گیسو
سوادِ شهر به سینه دارم و
مرگ
فرّداد | آغازِ یک شعرِ بلند | 1381

هیچ نظری موجود نیست: