۱۳۸۸۰۷۲۰

هیچِ هوشیاری

دیشب برای اولین بار از فضای سالهای کودکی برای دوستی حرف زدم. روزهای زیادیست که در اتاق خودم نمی خوابم. یکی دو هفته که روی تختِ سبز پادگان بودم و بعد هم هر شب یک جایی، هرجایی، حالا هم که خانه دارم هیچ دو شبی پشت هم خانه نیستم. دیشب هم جایی خوابیدم که تازه بود. اتاق، سقف، نور، بوها، بالشت و پتو و همه چیز. خواب مثل مرگ، میان خواندن کتاب، به آنی سراغم آمد.
صبح، میانِ تکه کردن نان گرم و مالیدنِ عسلِ کردستان که در موم خودش تازه مانده بود، چیزهایی در سرم رد می شد که فکر می کردم لابد خواب دیده ام.
دوستم خوابش را تعریف کرد، همه چیز یادم رفت، به قول آتشی، آنچه مانده بود از رویا محو شد در هیچِ هوشیاری.

۱ نظر:

آیدین گفت...

بنویس
دوست دختر بگیر (از همینا که من دارم)
بنویس
تایخ بلعمی بخون، میس بنداز
بنویس
هرجایی شو بیا پیشم
باز بنویس
از طرف یکی از میزبانهای سابق و دوست های سابق تر