پوست میخواهد بدرّاند به تن - بیتاب -
خاطرِ او تیرگی میگیرد از این خواب
نیما
نورِ چراغِ دور شکلِ صلیب میشود چرا ؟
زن ، بور ، چشمهاش بسته بود –
نه که بخوابد ، پای چپش تکان میخورد زیرِ دامنِ سبز: سبزِ
سیر ، مایل به سکون و لَخت .
بو کشیده بود ، کشیده و رفته بود ، تا جاْ که کنارههای رنگها و صورتها
دَرهَم میشُد و رفت تا نسیانِ سبَکی - تو
بگو حرفی اگر یا صورتی پا بدهد لمحهای ؛ نه ، نمیدهد . . .
لمْ داده بود روی راحتی و راحت بود ، کسی حواسش نه ، به جایی بند نبود ،
در آن موسیقیِ ملال چیزی نه در یاد ، موسیقیِ محوِ مهمانیِ شلوغ ، وقتِ خداحافظیهای
معمول .
پا شد ، پا شد رفت جایی دور ، دورترین جای مهمانی ، که نورِ صلیب آنجا شاید
نبود .
-
[ تمام شده بود سبُکی
و نورِ شکلِ صلیب هم لابد دنبالِ سبُکی رفته بود و او هم . فکر میکرد چشمهاش که
بسته بوده ، در سیاهیِ نامعمول ، کسی چیزی تعارفش کرده بود که دلش خواسته ، حالا
کجا رفته بود ؟ چرا پوستش مثلِ تاولِ زردی
– زخمی هنوز
بسته - کش آمده بود ؟ ]
-
لبها خشک ، گلو سوخته ، لیوانها خالی مانده توی سینک ، چشمش –مدام- دنبالِ فندکِ سفیدی بود ، گُمجایی
میانِ میزِ دَرهَم ِ شام . پشهای کنارِ گوشش پرید ، وز وز کوتاهی امانش را بریده
بود حالا که فکر میکرد به تاریکیِ پشتِ پلکها . . .
×××
شب تلخی بود . هرچه حرف زدم به جای دوری نگاه میکرد . وقتی چیزی میپرسیدم با
تاخیرِ طولانی میگفت به نورِ دوری نگاه میکند که شکلِ صلیب میشود . از اینجا که
من ایستادهام اما نور آنقدر دور است و شرجی آنچنان شدید که نورِ دور هاله میبست
جای صلیب. حالا هم ، که کسی نیست ، که ساعتهاست تنها نشستهام در تاریکیِ خانه و
دارد صبح میشود ، نمیدانم در چه فکری بود و کِی رفت و با کی . پاکتِ سیگارش پر
بود از سیگارهای سفید با فیلترهای بریدهی یکدست . زیرسیگاریش روی تلویزیونِ قدیمی
پرِ سیگارهای نصفه ، چند هسته خرما و سیگاری که از سر حواسپرتی از فیلتر آتش زده
بود . شب تلخی بود و گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر