.
اصفهان یک
شهر امپرسیونیستیست. با رنگهای تند که در هم میشوند و نور تند آفتاب که لابهلایشان
فضا میدهد، جای نفس میدهد و نمیگذارد رنگ بماسد. میدان جلفا البته سرآمد برشها
و تابلوهای اصهفان است. نور میلغزد و رنگ در رنگهای متضاد مداوم پیدا میشود،
تمام آدمهای میدان در فراغت به سر میبرند، در وقتی که کاری ندارند، در آخر روز
یا آخر هفته. کاری ندارند، عجلهای هم ندارند، جایی نمیروند و منتظر چیزی هم
نیستند. این یعنی عیشی برپاست و زمان هنوز هیئتی «شریر» ندارد.
اصفهان در
سایههایش یک تابلوی امپرسیونیستیِ تمام است. سایهای که فرق دارد. سایههای کویری.
سایهی کویری همانقدر که نور آفتاب حضور دارد، خنکا و آرامش دارد. همه چیز به هم
نزدیک است، کتابفروشیها، پاساژها، کافهها، میدان جلفا، رودخانه و برای این طرف
آنطرف رفتن نیاز به فکر کردن زیاد یا تنظیم وقت نیست. این مسیرهای کوتاه معلوم،
کوچههای باریک قدیمی، پیادهروهای تمیز و درختان پیر، در سایههای منتشرِ خنک به
فکرهای دور راه میدهند.
برای من
که دور بودهام، رودخانه همیشه آب دارد، در ذهن من رودخانه خشک نیست و دور نیستم
از صدای آب. ولی پا که به اصفهان بگذارم همیشه از نزدیک شدن به بستر خشک پرهیز میکنم.
سایههای درختانِ در آب، سایهی اطراف رودخانه و نورِ چراغهای شبانه که در آب میافتاد
حالا سرگردانند در هوا.
غروب بود،
نیاصرم بیصدا و خشک میگذشت. غروب پنجشنبه تابلوی امپرسیونیستیِ نابی بود از
مردمی که در خیابانها و نور نئونهای رنگی به ویترینها خیره بودند، غذا میخوردند،
حرف میزدند و شاد بودند. ما از کناره و در ظلمات میرفتیم. یکبار هم هوشمان را
بوی ادکلن زنانهای ربود. در نورهای بسیار، در گیاهان با طراوتِ آخرِ تابستان، در
سبزهای سیرِ حیاطِ هتل، در صدای آب، در شلوغیِ عصرِ روزِ آخرِ هفته، ساکت بودیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر