۱۳۹۲۰۸۲۷

کابوس‌نامه / 3

.


[ خرمن‌-جاْ خیس . . .
کفِ پاها (بیرنگِ پوست: نازک ؛ رگ‌های نازک: آبی) نه که بسوزد . . .
پوکی نیست (ساقه‌های خشکِ زرد و کُلَش‌های تیز و خوشه‌های خشکیدهْ پوستِ نازکِ شفاف را سوزن می‌زند قدم بر آن که بگذاری ، پوکی داردْ انگار پایت را به خیال پله‌ی نبوده‌ی آخر رها کنی و پا که از آن برداری ، کُلَش‌های سَبُک جای خود بازمی‌روند . . .) ، این خیسیِ جای پوکی است . . .
نیست و نبودنش . . .
«نیستنْ» «نبودن» نیست . تاریکی نبودِ نور است اما سایه نه . «نیستن» سایه است . . .
پدربزرگ ایستاده در طارمی ، خرمن-جا خیسْ در باد . . .
بادْ برنخواهد داشت برگی از خَرمَنْ امشب . . .]



از عصر هی می‌گفتم «به محل عبور گوزن نزدیک شو» و رعشه‌های بی‌خویشی . . . از عصر راه می‌رفتم و از بادام‌های روی میز برمی‌داشتم . . . از عصر یاد باپیر بودم که سال‌ها و سالها با آنکه می‌دانست خشکسالی تمام‌شدنی نیست ، گندم می‌کاشت و هر پاییز می‌گفت خوابِ باران دیده است . . . نفسِ خنکی ، شاید از زیرِ در ، می‌آمد و خوشیِ خواب آنقدر کرختم کرده بود که پتو برداشتن نمی‌توانستم . . . چشم که می‌بستم ، می‌دیدم تنم از نورِ سردِ زردِ اتاق می‌لرزید . . .

---


از نامه‌های یک دوست:

(...
 زبان، شاید خاصِ طبیعتش باشد، به حرکت بیشتر مایل است تا سکون، «فعل» امّا بی‌شک طبیعتش است، برای حرکت بیشتر داریم تا سکون. سکون یک جور «حالت» است، که مکمل حرکت است شاید، و «صفت» هم اینجاست که از فعل جدا می‌افتد اگر به کارش نگاه کنیم. فکر کنم از داستان‌های همینگوی بود -یاد آبادان بخیر- که این‌چیزها را، البته مبهم و شبح‌وار، فهمیده بودیم و بعدتر دیدم بیهقی مجلس که می‌بندد برای روایت، از قلعه‌ی مندیش تا طفلی حسنک، چطور این دو قطبِ البته نه متناقض را حواسش هست. دیدم زبان زجر می‌کشد اگر در «سکونِ» تمام بخواهی نگه‌ش بداری، بخواهی از آن کارِ یک «نقاشی» بکشی. ولی خب جهان هم که همیشه حرکت نیست، «حرکت» در داستان و روایت گاهی یک گولِ بزرگ است، ندیدن شرارتِ «زمان» است -وقتی نمی‌گذرد. زمان وقتی بگذرد می‌توان فقط فعل نوشت، اگر بخواهی؛ وقتی نگذرد چی؟ ورز دادن زبان، اگر نه معنای متوسع که معنای لغت‌نامه‌ایِ «ورز دادن» را بگیری، اینجا افاقه نمی‌کند بلکه باید مدام جمله را --یا هر واحد معنا-دهِ دیگر را، البته به‌ضرورت-- ایستانید، و مقطع کرد. این حرف را نباید به بریده‌بریده‌نویسیِ حماقت‌بار بازگرداند، نوشتن‌هایی که بیشتر حاصل نفس‌نفس زدن است، نه نفس نکشیدن. اگر نگاه کنی به مقدمه‌ی منوچهر بدیعی، بر ترجمه‌اش از «جاده‌ی فلاندر» کارِ «کلود سیمون»، یک مثال عالی‌ست از این حرف‌ها.
بگذریم. این کاری که فرستادی را، حرفِ سال‌ها پیش است، در خانه‌ی صاحبش دیده بودم! نقاش را مطمئنم می‌دانسته دارد چکار می‌کند، چندتا اتودِ ناتمامش را می‌توانی پیش دخترش ببینی؛ خریدارش را شک دارم بداند چه خریده، اگر از خانه ندزدیده باشد دمِ آخری. به رنگ‌ها و نوانسِ لبه‌ها و خطوط که نگاه کنی، زجرِ نقاش را می‌بینی که خواسته خلافِ‌ نقاشی برود، چنان که می‌گفتیم فلانی خواسته زبان را به وجه مخالف خودش نزدیک کند.
...)

هیچ نظری موجود نیست: