.
.
ناخوشیِ تنْ بیخویشیِ ذهن میآورد
وقتِ
ناخوشی انگار نزدیکتریم با بدنی که همیشه برای لذت در آن پرّانیم. ناخوشیِ تن، بیخویشیِ ذهن میآورد، حداقل
برای من. هذیانهای ذهن و پیچشهای غریبِ خاطرات و ترسها. ساعتهای سکوت و سکون و
انتظار برای رفعِ ناخوشی، وقتهایی که هیچ کاری نمیشود کرد، ساعات حرامشده...
حینِ ناخوشی دنبال چیزی میگشتم
که آخر هم نبود: باید برای تصحیح ترجمهی نقلی از کتاب مقدس، آن یک صفحهی کار
دوستی را پیدا میکردم که سالها پیش به من داده بود و حالا پیداش نه، باب نخست
کتاب جامعه. با چند ترجمهی رسمی و غیر رسمی، کهن و جدید، فرانسه و انگلیسیِ کتاب
مقدس تطبیق داده بود و شده بود آن یک صفحه که از روانی بینظیر بود. رسیدم به این
چند خط:
«خیلیوقت پیشها بود که کتاب را خواندم، اما هنوز یادم هست؛ توی قطاری بودم که شبها با آن برمیگشتم لندن آن شبی که خبرِ مرگِ پدرم را دادند، نمیتوانستم آسمان را ببینم از شدتِ نوری که منتشر بود، اصلن تاریکی نبود که بشود آسمان را ببینم. لوکاچ میگفت: خوشا جهانی که راههایش را نور ستارگانش روشن کنند. حالا همین تهرانش هم همین شده. نمیدانم چطور بگویم. ولی وقتی رفته بودم شهرکرد، نیمهشب از ماشین پیاده شدم توی بیابان وسط کوه، نه هم بگویی مثلن کویر بود و اینها، وسطِ کوه، نورِ ستارهها آدم را بالا میبرد، و روی زمین همه ظلمات. حالا دیگر آنطور نیست.»
چرخیدم.
نقلِ من نبود.
رفتم حمام شاید آبِ گرم مرض
را بشوید ببرد، تصورم از بیماری یک بخار نامطبوع سنگین است مثل بخار قیر، که دل و
دماغ آدم را ول نمیکند. گفتم بخارِ آب علاج این گرفتگیِ گلو و نفس است، هواکش را
روشن نکردم، گذاشتم بخار بگیرد حمام. آخرهای کار دیدم چشمم جایی را نمیبیند،
ترسیدم، تنها بودم، یاد نسیم افتادم که با زانوی خونین بیرون حمام بهوش آمده بود،
یاد داستان دوستی افتادم که در بخار شدید حمام چای میخورده و لذت جسم میبرده،
دیگر چیزی یادم نیامد...
سفیدیِ آزارنده، سفیدیِ سرد،
سنگهای سردِ سفید، خیس.
از حمام که بیرون آمدم، از
فکر کردن به تمام اینها، ناگهان رازِ زیباییشناسیِ خاصِ خطوط چینی و ژاپنی را
فهمیدم. راز این ایده را که: ترسیم یک دایره سختترین کار است و بعد سالها مراقبه
و درخود نشستن ممکن میشود. فهمیدم چرا واژهنگارهای چینی و خطوط ژاپنی برایم جذبهای
سحرانگیز دارند، جذبهای که هیچیک از خطوط ایرانی-اسلامی ندارد. یکلحظه فهمیدم،
وقتی به آدمِ در معرض مرگ واقف شدم و به نفسی که آنی ممکن است در بخار انبوه آب
محو شود...
قلمموهای لرزان و بلند.
راز همین است. لحظهای که دستت را -به نیتِ پایانِ خطی- از کاغذ برمیداری، قلممو
آن چیزی را ترسیم میکند که خواستِ تو نیست؛ فقط ردّیست از محو شدن. ردِّ پای محوشدنِ
خواستِ خطاط است که آن خطوط را یگانه میکند. تمامِ راز در این نهفته است که
برخلاف قلمِ نی یا خودکار یا هر چیز دیگری، میانِ خواستِ تو و انجامِ قلم یک فاصله
است، فاصلهای که نابهخود است و همین نابهخودی را مراقبه شکل میدهد. آرامشی که
یافته باشی، در این ردِّ محو شدن پیداست. در این محو شدن چیزی از آرامشی پیداست که
مخصوصِ آدمهای دلبرمرگنهاده است. «آرامشی که نومیدان میشناسند و بس»...
---
[از این پس اگر چیزی همرخِ نوشته بود، پیوست میگذارم،
بیمعرفی.]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر