۱۳۹۳۰۱۱۹

دیا-لوگ ، ریموند چندلر و محمدرضا صفدری

یکجایی می‌خواندم که همینگوی مصّر بوده برای دیالوگ‌های داستان‌هایش، صرفن یک خطِ فاصله‌ی ساده بگذارد و یا اگر ویراستار و انتشارات بگذارد آن را هم حذف کند و بگذارد که «صدا» و «حضور» شخصیت در جهان داستان بی‌واسطه باشد، بی‌ حضور میانجی‌هایی مانند «گفت» یا نام شخصیت یا هر چیز دیگری.
-
گاهی شده دیالوگ‌های زنده‌ای خوانده‌ام یا شنیده‌ام اما دقیق که بشوی، در همه‌ی آن داستان‌ها صدای نویسنده است که شنیده می‌شود و هر چقدر زیبا، به شخصیت‌ها ربطی ندارد. شخصیت‌ها غایبند، بازیگری نیست، هیچ بازی‌ای نیست. این نویسنده‌ها برای من مثل راننده‌هایی هستند که فقط دربستی می‌روند. کاش حداقل از این دیالوگ‌نویسان زیبا داشته باشیم.
-
حتی یک نوعی وجود دارد که فقط دیالوگ می‌نویسد یعنی داستان بلد نیست، مثل مسعود کیمیایی، و اگر درست نگاه کنی یکجور دیالوگ‌نویسیِ جاهلی فقط بلد است که از تکنیک تمثیل و استعاره‌ی غلوشده استفاده می‌کند و به موقعیت زیاد کاری ندارد و حتی می‌شود گفت موقعیت را به پیروی از دیالوگ‌های «بگیر»ی که دارد ترتیب می‌دهد.
-
ولی یک جور دیالوگی هم داریم که ریموند چندلر می‌نویسد و بعد از او هم کسی نتوانست بنویسد. حتی یک جایی خواندم که بیلی وایلدر ستایش‌گر دیالوگ‌های چندلر بوده و همان چند فیلم‌نامه‌ای که نوشته تاثیر خودش را داشته. اگر اینها هم نبود، فیلیپ مارلو برای من تحقق یک سودا بود:
پیرمردی بود در بچگیِ من که مجالست و مصاحبت‌هایش از خاطرات تیز و درخشان من است، در گفتن جملات و نگاه داشتن موضعش که شب به شب تغییر می‌کرد- مهارتی داشت که نگو، ربطی هم نداشت، موضوع گاوی باشد مربوط به چهل سال پیش، نوع بذر گوجه‌ی امسال، روایت شب‌بیداری بر سر جالیز به همراه باجناقش، شکار گرازِ چند سال پیش یا خاطره کوتوالیِ فلان سال؛ چنان رویارو و به‌ضرب و جهش فکر دیالوگ می‌گفت که هماوردی نداشت. فرقش با چندلر این بود که نه سیگار می‌کشید نه راه به راه سرِ بطری می‌گشود، قلیانی داشت از تنباکوی سوزان و تلخِ مزرعه‌ی پسرش، و تسبیح قرمزی که سنگینی‌اش دست‌های من را خوش می‌آمد.
-
شاید از رگِ جنوبی نشت کند این، ولی دیالوگ‌های محمدرضا صفدری، در سیاسنبو و بخصوص در این کار آخرش «سنگ و سایه» بی‌برو‌برگرد من را یاد آن پیرمرد و ریموند چندلر می‌اندازد. پروایی ندارد از اینکه چند فضا را تجربه کند، هم در طول این سال‌ها هم در «سنگ و سایه» به تنهایی: از دیالوگ‌های تئاتریِ شکسپیری، تا گفتارهای پوچ و مهملی که نه از «بکت» بلکه از شب‌های بلند و شب‌نشینی‌های جنوبی می‌آید، دیالوگ‌های جنوبیِ طنز که مانندی در جای دیگری از داستان‌نویسان جنوبی ندارد، روایت‌های دیالوگ‌محور زنانی که همیشه چیزی گم کرده‌اند و یا دعواهای بر سر هیچ و پوچ، از سر بیکاری.
-

دوستی می‌گفت اینها که در داستان و نمایش‌نامه دیالوگ‌های فوق‌العاده می‌نویسند اغلب آدم‌های خوش‌مشربی نیستند، یعنی سر ضرب و به جهش فکر این دیالوگ‌ها به ذهنشان نمی‌آید، بلکه از آنها هستند که همیشه به موقعیت آنقدر فکر می‌کنند که بهترین جمله را ده دقیقه بعد به ذهن می‌آورند. چندلر را نمی‌دانم، ولی صفدری چنین نیست.

هیچ نظری موجود نیست: