قبلِ عیدی
حال کاری نداشتم، کار داشتم اما جانِ کاری نداشتم. کتابی را باز کردم که روزها کنج
خانه مانده بود و مرحمتِ آدم یگانهای بود؛ کتاب را قبلها دیده بودم، در هیئتی
دیگر و حالا تمیز و لَببُر، با تصویر نابی بر جلد. باقلواهای نانِ ونک و چای
مخلوطِ مخصوص را گذاشتم کنار دستم: مخلوطِ چای سبز بهارهی گس و چای کوهیِ ختمی و
بهلیمو و بهارنارنج و شاهدانه – قرمزِ ناب. منتظر مهمانی بودم که دیروقت میآمد و
عزیز بود.
«به نامی
که دیگر نیست» : مجموعهای از شعرهای سیروس رادمنش، چند دفتر شعر، از دور و نزدیک.
داستان رسیدن شعرها به دست ناشر و بعد انتشار آنها بماند برای کسی که جانِ داستان
پلیسی دارد، جان داستانهای کارآگاهیِ نابِ دورهی سیاه آمریکا با شخصیتِ فیلیپمارلویی
در میان کثافتِ نهفته و آشکارِ جامعهای که راهی جز پذیرفتن و کلنجار با آن ندارد،
وقتی از قاتل و زخمخورده بگیر تا شاکی و هواخواه و خودِ آدمِ اصلی همه کم و زیاد
دستشان در یک کثافت منتشر آلوده است. کارآگاه اما رندانه کارش را میکند، بپذیرد
اینها را رنج میبرد، نپذیرد اینها را رنج میبرد. گاهی رنج را در خلوت خود به
نوشیدن بطریِ خنکی میخواباند یا به سیگار برگِ در تنهایی، پشت فرمان در شبی
بارانی.
سیروس
رادمنش را به حرفهای پرت و دورش میشناختم، به جملههای نچسبی که از کتاب بالینی
و سجدههای ادبیاتی و مراد و قطبهای ادبیاش میگفت. به شعرهایی با زمینههای
متشتت و دور از هم، از شکسپیر و موسیقیِ مدرن گرفته تا اساطیر یونانی و اسلامی-ایرانی
و بعد حتی نقاشیهایی که بعید بود چیزی از آنها بداند، چیزکی.
ولی به
شعرهایش دقیق نگاه نکرده بودم، از آتشی خوانده/شنیده بودم که رادمنش شاعر است و
اگر شاعری باشد در امروزِ ما رادمنش است، در یک «زندهرود» قدیمی شعرهایی خوانده
بودم که جمع آورده بود از جنوبیها، و چندتایی در «رستاخیز جوان» و شاید «تماشا» -وقتی
که آتشی بود...
حالا تمام
آنچیزی پیشِ رویم بود، که از او رو خواهد نمود، به احتمال. آنچه دیدم از حسرت و
فرصتها:
ــ توضیح
ناشر که دغدغهی چند وقتِ من بود در حروفنگاریِ دقیق شعر، قدمی در گشودن این گره
بی آنکه به راهِ زیادهروی برود. توضیح این است:
نشانهی [- - - ) ]
بر گوشهی چپِ انتهای برخی صفحهها،
به این معناست که سطرِ پسین،
ابتدای صفحهی بعد،
بیفاصلهست و باید یکنفس
خوانده شود؛ و، از این رو،
هرجا که پایان صفحه، در حروفنگاریِ
حاضر،
با انتهای درونِ هر بند قرین
بودهست،
این نشانه کارکرد نداشته،
که یعنی به قدر یک نفسگیریِ
بلند وقفهای باید.
ــ یادداشت
آتشی در تماشای تیرماه 1357 حسرتآور بود: اینکه شاعری با کِر و فِر، در نشریهای
با فَر و هَنگ، جرئت داشته باشد و شاعری را به ادبیات مدرن ایران معرفی کند -جای
انتشار و انتخاب فلّهایِ شعرهایی از ده شاعر قدیم (تضمین بقا) و ده شاعر جدید
(تضمین پویایی)- دست به کاری زده که این سالها کمیاب است. یا من ندیدهام.
ــ رادمنش
در شعرهای اول قرارِ دل دارد و توانِ تجمیع، هرچه به آخرها میرسیم میکاهد و
بسنده میکند به سطرهایی. شاید از آخریها این شعر یگانه باشد : «بر مچ یارمحمد
خطی نوشتم ز دلتنگی» که به یارمحمد اسدپور تقدیم شده است. و از قبلیها همان شعری
که نام کتاب از آنست.
ــ کاش با
میراثِ شاعران و نویسندگان همین برود که با این شعرها و کتاب رفته است: مجموع و
انتقادی و تمیز، نه منقطع و پاره و منفعتطلبانه و متظاهر.
ــ جهان
کلمات و تصاویرِ رادمنش جز در چند حاشیه و بُردار، مخصوص خودش نیست؛ پهلو میزند
به راحتی به شعرها و بیشتر ترجمههای بیژن الهی و چند شاعر شعر دیگریِ دیگر. آن
حواشی و لکههای متمایز امروزی نیستند و از خواندههاش میآیند، هم تصاویر و هم
کلمات. شاعرانی که به کاغذ نگاه میکنند وقت نوشتن، از شعرهایشان پیداست و خوشا به
شاعرانی که وقت نوشتن به جهان نگاه میکنند.
ــ دوست
داشتم اسم کتاب سطر نخست شعری باشد به تاریخ زمستان 1374 با نام «آپولینر»:
زخمها در انزوا زیباترند
ــ از
رادمنش دو متن آمده: «کرنومتر رمانتیسیسم» و «مدخلی بر شعرِ ناب، شعر مدرن واقعیِ
ما ؛ دردمندیِ پافشارانهی بازشناخت». هر دو پیشترها در «عصر پنجشنبه» چاپ شده
برای اول بار. هر دو بارقههایی دارد و زورِ توضیح چیزهایی مبهم اما پرت و دور و
دوّار و چرتآور. ملغمهای از هرچه فیلسوف و شاعر و نقاش، از تمام فرهنگها و تمام
قرنها، به هزار بهانهی ناجور. بی حرفِ تازه یا برآشوبندهای یا توان تحلیل و
تبیین چیزی در همین حوالی. خدایش بیامرزاد.
ـــ
انتهای کتاب «چند نکته و یاددداشت» و «حاشیهای» آمده بر این شعرها و سرگذشت آنها
و تدقیق در معانی جملات آن دو نوشتهی رادمنش. ناشر سنگ تمام گذاشته و از دقایق
نامعمول نیز نگذشته است. با لحن و مقامی که در این سالها کمیاب است، مثل جرئت
آتشی؛ با لحنی گزنده و صریح و نقادانه که نه دنبال امامزاده پروراندن است نه
منکوب و مأیوس کردن آدمیان از جهان و خودمسیح پنداری. بر انحرافات و کجرویهای دو
متن رادمنش دست میگذارد و پرت بودن او را از ساحتِ نقد و نظر نشان میدهد، بر
شعرهاش و تاثیر آتشی و شعر دیگریها بر این قضایا انگشت میگذارد و چشماندازی میدهد
قابل غور و قبول و انکار. اینها فرع است، فرعِ قضیه است، اصل قضیه فهمیدن یک حرفیست
که بعد میشود قبول کرد یا انکار، پذیرفت یا نه. انگار این سالها در این اصل گیر
کردهایم، در نوشتن چیزهایی که فهمیده شود حتی.
ـــ بیانصافیست
اگر نگویم رادمنش شاعر «سطر»های درخشان است، سطرهایی وحشی، دریافتهایی سراسر وحشی
و پارهپاره، مثل عمری که گذراند. این سطرها نمیتواند حاصل چیزی باشد جز رنج،
شدتِ رنج و نه کتمانِ پوست.
« کلافِ
دویدهی نور در شاخهها تاب میخورَد »
یا:
«- کاش در بخار یالِ تو بودم
شیههی کشیدهای که بر صخرهگان
مه میپاشی بر آسمان!»
یا:
«آسمان کوچکی از عصر
تنها از او
در همین پردهی دور از دست
چه نقشِ دوری ساخته
بَران اما
مهرگان و آسمانش
نزدیک»
یا:
«شب
مثل دلِ ریختهای
ــ بر خاکراهِ آب ناخوردهی
مهتاب ــ
پا میگذارد
در باد»
یا هر چه شعر که تا پیش از 1370
و آوارگیهای پای شعرها نوشته شده است.
موخره:
جفاست بر
شعر اینها و شعر جنوبیها و شعر دیگریها و شعر ناب و شعر دهه چهل، شعر شاعران قدرندیده،
شعرهای مغفولمانده در تاریخِ معیوب و نحیف ادبیاتِ معاصر، اگر به آنها پرداخته
شود در هر قابی جز ادبیات؛ به آنها پرداخته شود از حیثِ دیگری جز کلمات و نقد جدی
و جریانشناسی و ادای دین؛ جفاست اگر بازیچهی دستِ مقلدان و مریدان و قلّاشان و
نوچهگان و سرسپردههایی شود که میتوانند با ریختِ شیداگون دلربایی کنند از
دخترانِ تازهبالغِ شعردوست؛ جفاست اگر همه را به تیغ تهمتِ عرفان و درویشی برانیم
گرچه بر چند نفری اطلاق این صفات پربیراه نیست و در شعرها هم سرسپردگی و وادادن
بیداد میکند، کما که این روزها؛ جفاست تکهای قابل اعتنا و تفسیر از شعر معاصر برود
زیر دست منتقدان کمهوشی که کمیت و حضور مستمر را به چشم سر میبینند و اهل خطر
نیستند حتی در حدِّ آتشیِ دههی پنجاه؛ جفاست که هنوز متنهایی نقادانه نداریم در
باب اینها و هرچه هست یا عقدهگشاییست، یا سفرهی درویشی و صوفیگری و دجالی پهن
کردن، یا مبهمگویی و خود-فریدونرهنما-پنداری، یا نگاهی به تحقیر که «در زمانهی
استادان بزرگ و غمِ خلق ایران غصهی کلمات قدیمی را میخوردند»، یا نگاشت کردن
اینها بر تئوریهای کجفهمیده و نفهمیده و غریب.
اینها
غریب ماندهاند، و پیش دوستان خود غریبتر. ولی هیچ غصهی اینها را نمیخورم،
حسرت میخوردم روزی اما حالا نه، چرا که میبینم اینها هزینهایست که انگار باید
پرداخت، هزینهی درد را تا چارهاندیشیِ آن صرفه داشته باشد.
تمنیّات
آدمی کار دست آدم میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر