HENRI MICHAUX
Untitled, 1961
China ink on paper, 50 x
65 cm
یکبار هم
رفته بودم صحرا راه بروم، دمِ سحر، هوای تاریک دارد که روشن شود، با یک کتابِ نازک
در دست نه برای خواندن تنها برای نزدیکبودن به آن همه بُعدهای غریب. ایستاده بودم
کنار جادهآسفالتِ بیرونِ شهر، صحرا یک بوی دلکشی داشت که آدم دلش میخواست همانجا
بمیرد، هیچ دلیلی نداشت این تداعی ولی یادِ شروعِ شعری افتاده بودم از نیما: «بر
فراز دشت باران است، بارانِ عجیبی»، هوا ابری بود ولی باران نبود، ابریِ گرفتهای
که وقت را و مرزِ چیزها را مبهم میکرد، فکر میکردم جز همین یادها و تداعیها و
خاطر آوردنها چه لذتی میتوانم ببرم اگر نگاهِ سنگ کنم و یاد چیزی نیفتم؟ میشود
فقط به همین بوتههای سبزِ سیاهِ لجوج نگاه کنم که در شورهزارِ تلخ و قیامتِ نمکْ
بقیهالسیفِ بادهای گرم و زمینِ پفکردهو سفید است اما به چیزی فکر نکنم جز همین
خموپیچهای زمخت و زوایای ناآشنا؟
- فیلمهای
این دو سه دههی اخیر را همه بسیار دیدهایم که به یاریِ پیشرفت سینما گاهی صحنههای
تداعیِ یک شخصیت را با دورِ تند نشان میدهند و با پریدن از نکتهای به نکتهی
دیگر و خاطره یا کشفِ معمایی اینگونه مرور میشود، اما این یک دروغ بزرگ است. یک
دروغِ گول، که سرعت را و پیرفتِ اتفاقات را و شبکهی دالّیِ طرزِ تداعی را آنطور
که سینما «میتواند» نشانمان میدهد و نه آنطور که تداعی یا اندیشیدن «هست». –
به آن
بوتهها که نگاه میکردم، دیدم باید یاد چیز دیگری بیفتم، دیدم یکباره این یاد
درآمده بر من که «نام»ها را از یاد بردهام: این بوته را به یاد ندارم، به یاد
ندارم آن پرندهی کوچکِ لرزانلرزان که نه دمجنبانک است نه مرغگردهخوار و هردوی
اینهاست و یک چیز دیگر است –پرندهای که در گندمزار مینشست و پیدا نبود وقتی
دانههای نارسِ غلّه را از خوشههای نارسِ بارانندیده جدا میکرد، غلّهزار
کفترپوش بود، و بعد یکی دو ماهی هم روی کُنارها بود و گردهی لابد گَسِ آن شکوفهها
را میمکید و چند ماهی هم غیبش میزد-، بلدِ اسمش نیستم آن سنگهایی که صاف و سفت
و پیچیدهدرهم و میکلآنژی هستند و فرق میکنند با سنگهای رسوبیِ لایهلایه که
زود پودر میشوند، آن آبچالههایی که وقتِ پر شدنِ بستر رودخانه و هول کردنِ آب
پر میشوند و تا چند روز خیس و خنک و زلال میمانند چه بود؟ یا پدربزرگ به آن تپهماهورهای
کنار رودخانه، که وقتی رویشان میرفتی تازه رود پیدا میشد و مرزِ پیداییِ رود بود
و سامانِ زمینهای همسایه با ما، چه میگفت؟
دیدم این
یادآوریهای هیچ به سینما تن نمیدهد، پیرفتی نیست، مثل تابلوی بزرگیست که زمان
در جایجای آن متوقف شده است، مثل سلولهای مغز که در شیبِ عمر گُلهگُله میمیرند
و لکههای سیاهِ یادها را میسازند، یادها نقشهی بزرگیست که با یک چشم کشیدن میشود
همهاش را دید؛ و «نام» و «هیئت»شان هم بدبختانه بسیار متغیر است، یعنی شاید سالها
بعد این بوتههای سیاهسبزِ شورهزارنما که همین حالا نامشان یادم نیست، شکلشان
هم چیز دیگری باشد، چیزی که فقط رنگ و زمختی و عجیببودنشان باشد و همهچیزِ
دیگرشان ریخته باشد، تابلو کامل نباشد، طرحی مغشوش و مبهم و بینام. یک تجرید.
-
دیگر هوا
تاریک شده بود، شب شده بود، اتاق پیدا نبود، فهمیدم در اتاق خودم هستم، فهمیدم
وقتی خوابم بُرد داشتم داستان کوتاهی از دوران جوانیِ چخوف میخواندم در غروب و
چشمهام رفت. و خواب دیدم در خیابان جمالزاده هستم که از پیرمرد کفّاش پرسیدم
دوستش کجای امیرآباد دکانِ خاکفروشی دارد، خاک میخواستم، پیرمرد گفت از همین
کوچهها میانبر بزنی زود میرسی و هوا دمِ غروب بود که شب شد و چراغها روشن که یکباره
همهی برقها رفت و چراغها مُردند و خیابان و همهی تهران تاریک شد، فهمیدم بیدار
شدهام و بیداری متصل شده است به تاریکیِ اتاق. و این یادها از آنجاست که سیال و
بیمرز مرور شده چون تمامِ روز به سبزههای تازهروییده و بوی خوبِ زمینِ بعد از
باران فکر کردهام، به کفترهایی که در غلّهزار مینشینند و گم میشوند و هرچه فکر
میکردم نه اسم پرندهها یادم بود نه آن گلهای بنفش وسط گندمزار، نه خاطرم بود
ترکیدن زمین از سرکشیدنِ سبزهها را چه میگفتیم نه آن ساقههای شیرین و آبدارِ
رویزمینرونده که میجویدیم. تاریکیِ خواب که متصل شود به تاریکیِ شبِ اتاق این
میشود.
اینجا
بودم که تلفن زنگ زد و قبل از صداش آن نورِ قرمزِ زنگخوردنش اتاق را و من را روشن
کرد.
بهمن نود و دو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر