ـــ
زمانه بیشتر از یک حدی نمیتواند آدم را تلف کند
__
__
« ... نخواستم اظهار لحیه کنم (ریشم کجا بود؟) اینها را نوشتم که یادِ
خودم بماند، آخر میدانی وقتی شمیم بهارِ پیر و موسپید را دیدم فکر کردم این دیار
با بهترین آدمهایش چهها میتواند بکند. حرف کینه نیست. زمانه بیشتر از یک حدی نمیتواند
آدم را تلف کند. ولی در تعمیقِ هدر دستی داردکه نگو، فرصت نسلی و دورانی را هدر میدهد،
خواه به شکل مهاجرت تک و توک آدمهای حسابی که سالها و سالها در غربت و دور از
وطن و هوایش دلنگران همه چیز هستند، یا به شکل سکوت و ترغیب به انزوا و تشویق به
در حجاب نشستنِ آنهایی که مثل پرندگانِ رموک پیش از همه رم میکنند چون شاخکهای
حساستری دارند، خواه به این شکلی که شاهدی و «سیطرهی میانمایگی» شاید بهترین
توصیفش باشد. «دفرمه» شدن یعنی همین. شیداییِ بیمارگون جوانترها به اهالیِ قدیم و
جدید ادبیات و فرهنگ و هنر، و ستایشهای مهوعشان از هر آدم پایینتر از متوسطی
دمل چرکین همین وضعیت دفرمگیِ جامعه است. اگر دسته و گروهی هست مقوّم اصلیشان نه
نگاه زیباییشناسیک یا مقولاتی از جنس جهانبینی و تکنیک و شیوهی نگاه، که منافع
است و پشت هم دادن و پشت هم در آمدن و پشت هم به چاپ دادن و پشت هم... ندیدهای، من
هم دیدهام و هم شنیدهام که چطور وقیحترین حرفها و پرتترین جملات را از رفیق پیرشان
قبول کردهاند و قاهقاه میخندند. روزی دوره افتاده بودم میگفتم ایهاالناس! بیایید
هرچه در نقد و شرح نیما به یاد دارید بگویید تا شاید آنتولوژی (یا «سفینه»ای)
فراهم کنیم که هرکس هرجور و با هر مرامی حرفی «دقیق» و «فهمیدنی» و «بازگفتنی»
راجع به نیما نوشته یا گفته گرد هم بیاید ــبا ترکیب متون کوتاهی در معرفی آن گوینده
و نگاهش و ارزش حرفش. کار به پنجاه صفحه نکشید و رفت لای پوشههای «نشدنی».
به این کتاب و آن مجله هم نگاه نمیکنم و حواسم را ماههاست
پرتِ این چیزها نمیکنم. دو سه کافه سراغ دارم که تک و توک مجلات را محض نمونه میآورند.
تا قهوه آماده شود نوکی به هرکدام میزنم و میگذارم آنورِ میز انگار کسی برداشته
خوانده و آنسوی میز جا گذاشته است. بوی واماندگی میدهند، حیف آن کاغذهای بالکیِ
اعلا و گرافیکهای بعضاً جذاب. حیف...
دیر وقت است. دارد صبح میشود. باید بروم بخوابم که خدا این
تعطیلات را از ما نگیرد. نک و نال هم نه آدم را تلف نمیکند نه مانع اتلاف است.
راستی جات خالی نباشد، پریروزها کتابی شکار کردم باب دندان خودت. چاپِ ۱۳۳۷ با جلد
چرمیِ ساییده شده، در قطع وزیری، عطف دوختهی چهارسوزنی، کاغذ اعلای خارجی، که با
تقریظ مزخرفی آغاز میشود اینطوری که «مایه بسی خوشوقتی است که بخواست خداوند بزرگ
امروز موفق شدم بر کتابی بعنوان مقدمه کلمهای چند بنویسم که...»، عنوانش؟ «پزشکیِ
قانونی»، جلد اول (مرگ، خفگیها، مسمومیتها)، چاپ انتشارات دانشگاه تهران، نوشتهی
دکتر هوشنگ رشید یاسمی، «فرزند برومند مرحوم مغفور غلامرضا رشید یاسمی»، که در فصل
اول انواع مرگ را بررسی کرده و حتی «حشرات جنازه» و «مرگ فوری و مشکوک اطفال» را
هم آورده، تا انواع خفگی بر اثر فشار یا گاز یا غرق شدن یا بهدارآویختگی... چندتایی
هم تصویر دارد که فرق جنازههای مغروق در آب و انواع شکستگیهای گردن و ... را
نشان داده است. کاغذش بوی ماندگی میدهد. بوک کپک. چرم جلدش بوی بدتری میدهد، شبی
که بدخواب و پریشان بودم خیال میکردم چرمش از پوست آدم است یا از پوست حیوانی که
خوب دباغی نشده چون بوی فساد میدهد. جلدهای چرمیِ قدیمی هیچ بوی بدی نمیدهند. حتی
آن دیکشنریِ چاپ ۱۸۸۰ بمبئی هم بوی خوشی دارد. این یکی طرفهچیزیست، هم خودش هم
بویش.
خب، امیدوارم حالت را به هم زده باشم.
باقی بقای جان عزیز شما در آن شهر پر پرنده و باغ
دلتنگ شبهای خوشی و پیاده به خیابان زدن
قربانت »
ــــــــــــــــ
* آخر نامهایست به دوستی در دور، از زور بیحرفی افتادم به خواندن نامههای قدیم،
یکیش همین که دیدم آخرش میتواند با حذف دو سه جمله جدا شود و رفع سکوت این صفحه
کند، بی دستکاریِ دیگری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر