۱۳۹۸۰۷۰۲

تذکره‌ی مفقود‌الاثرهای خط‌شکن



 تذکره‌ی مفقود‌الاثرهای خط‌شکن
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چند دقیقه‌ی اول سرم گرم تلفنی بود که می‌دانستم اگر همین اول کاری نزنم و پام برسد دفتر نخواهم زد، نشان به آن نشان که روزهاست هی با خودم می‌گویم بگذار وقت بهتری. چه وقت بهتر از الان؟ ساعت ترافیک گذشته، راننده نرم می‌راند، شیشه‌ها بالاست، من هم بیکار. یک دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید و بعدش فقط او گفت برای فیلم مستندش دنبال یک غواص باهوش و خوش‌صحبت می‌گردد که جنگ را لمس کرده باشد و چه بهتر که قبل بیست‌سالگی پا به جبهه گذاشته باشد. گفتم یکی دو نفر می‌شناسم که اتفاقن بلدند خاطراتشان را رنگی تعریف کنند و خندیدیم.
تلفن که قطع شد تازه توجهم به راننده جلب شد. پنجاه سالی داشت، از ریش مرتبش اندکی هنوز سیاه‌گونه می‌زد، قد بلندی نداشت اما پیدا بود که با ورزش مرتب سرپاست که شانه‌هاش نیفتاده و دست‌های بزرگش دور فرمان نرم می‌چرخد. کمی خم شد سمت من ولی نگاهش به اتوبان خلوت همت بود زیر نور مهربان اول پاییزی و پرسید: غواص می‌خوای چیکار مهندس؟ صداش گرم و پخته و قدرتمند بود مثل ماشینی که می‌دانی خیلی بیشتر از اینها گاز می‌خورد و شتاب می‌تواند بگیرد. نمی‌دانم از گیراییِ صداش بود یا کار آن همه قهوه که بعد از صبحانه خورده بودم، هرچه بود بدم نیامد از این کارش. گفتم برای فیلم مستند، دوستم می‌خواد. بعد دوباره خیره شد به اتوبان. گفتم هوا خوبه خنکه دیگه، کولر سردتون نمیشه از همین اول صبحی؟ لبخندی زد برگشت نه دقیق به چشمها مثلن بلکه به تمام صورتم نگاه کرد و گفت مهندس بهم میاد تو جنگ بوده باشم؟ یکجوری گفت که ترسیدم. از هیچی ترسیدم. از اینکه نکند دلخور آن خنده‌های آخر تلفن من و دوستم باشد که خاطره‌تعریف کردن دوست بامعرفت غواص‌مان را دست می‌انداختیم که رنگی تعریف می‌کند. گفتم بله قربان، به سنتون میخوره به هیبت‌تون هم میخوره ارتشی بوده باشین.

از خط قرمزهایی که توضیحش سخت است و اصلن چرا توضیح بدهد آدم، در این سال‌ها یکیش هم این بوده که هرچه بشود با خودم عهد کرده‌ام با ازجنگ‌برگشته‌ها شوخی نکنم و اذیتشان نکنم و بخصوص آنها که داوطلبانه جنگ رفته باشند باهاشان محترمانه حرف می‌زنم و محترمانه نگاهشان می‌کنم. حالا نه فقط همین جنگی که سی سال پیش تمام شد بلکه حتی جوانی که در بلندی‌های کوه‌های برف‌گرفته‌ی افغانستان با شوروی‌ها جنگیده باشد یا داستان‌نویسی که جنگ ویتنام رفته باشد یا عراقیِ سبزه‌ای که با عکس دختران نوزادش در جیب آمده باشد فاو. اگر داستان یا شعری هم بنویسند با دقت بیشتری می‌خوانم.

گفتم یه وقت این خنده‌های ما کدورتی ایجاد نکرده باشه قربان، این آقای غواصی که می‌شناسم اینقدر جذاب تعریف می‌کنه که همیشه بهش میگیم از فیلمش رنگی‌تره. خندید. گفت مهندس وقتی میگی این کولر سردت نمیشه می‌دونی چرا میخندم؟ فکر می‌کنی هجده روز روی کوه‌های اون‌ور دریاچه‌ی مریوان آدم توی سرمای منفی بیست درجه زنده بمونه؟ اینقدر برف میومد که تا چهار روز با هلیکوپتر ارتش هم نمیتونستن آذوقه بیارن از بالا بندازن. بفهمی نفهمی گرفتم که راننده چیز برای تعریف کردن زیاد دارد. دقت کردم مصطلحاتش معمولی‌ست یا خاص جنگ‌رفته‌ها. دیدم نه، بلدتر از این حرفهاست: انواع چفیه‌های بومی‌های محور جنوب را می‌شناسد، برایش مهم است بدانم کله‌قندی کجا واقع می‌شده و چقدر مشرف بوده به جاده‌ی فلان و چطور تراکتور آذوقه را با ضدهوایی دوشقه می‌کرده‌اند، می‌داند در گرمای کشنده‌ی تابستان دزفول چطور با سانچه‌های یخ تانکرهای فلزی بزرگ آب را خنک نگه می‌داشته‌اند یا ناخن پا چندساعت در کفش‌های پاره‌پوره در ارتفاعات فلان دوام می‌آورد سیاه نشود وقتی ساعتها توی برف باید بالا بروی... اتوبان به سراشیبی افتاده بود و می‌گفت از شب‌هایی که خسته می‌خوابیده‌اند با فکر اینکه ممکن است کماندوهایی در سیاهی شب برسند و سرشان را ببرند و هیچ‌وقت این سیاهی تمام نشود.
موبایلش را داد فیلمی ببینم. دیدم گروه کوچک دوازده‌نفره‌ای دارند به اسم «هم‌قطاران» و پروفایلش عکس دسته‌جمعی سربازان است. فیلم را کسی فرستاده بود به اسم دایی بهمن و زیرش چیزی نوشته بود با عصبانیت زیاد که «چه کسی یادش مانده ما چه بدبختی کشیدیم و حالا خانه‌ی فلانی فلان‌طور است» و از این حرفها. هرچیزی فکرش را می‌کردم جز اینکه وقتی باز کنم پانزده دقیقه‌ی تمام سه افسر یا سرباز عراقیِ هیکلی، بالاتنه لخت، کابل و لوله به دست، اسیری را در اتاقی ده دوازده متری به حد مرگ بزنند. اساسن فکر نمی‌کردم بدن انسان اینقدر توان داشته باشد. یخ کردم. برگهای درختان سبز آخرتابستان تخت‌طاووس در گوشه‌ی چشمم می‌پریدند و می‌دیدم تن از توانش می‌تواند تهی شود اما درد از منافذ ندیدنی پدیدار شود و تن را بی‌شکل کند. در نور لامپ زرد وسط آن اتاق دریافتم که خاطرات سربازان از جنگ برگشته چرا هیچگاه گفته نمی‌شوند مگر در قصه‌هایی سراسر جعلی؛ چرا که این رنج‌ها مخصوصن بیست سال بعد جعلی به چشم می‌آیند.
دیگر رسیده بودیم مقصد. شیشه‌ها را داده بود پایین سیگاری روشن کرده بود بیرون را نگاه می‌کرد و دو سه راننده تاکسی‌ای که برای هم چایی می‌ریختند و یکی داشت سر پول خرده سر به سر راننده‌ی پیر خط می‌گذاشت. گفتم آقا اینها از کجا پیدا می‌کنید؟ این فیلم‌ها چطور دست شما می‌رسد من ندیدم! گفت دوستمان می‌گفت چهار دقیقه‌ی اولش درد دارد، دوستم اسیر شد گفت اگر ورزشکار باشی چهار دقیقه فوقش درد می‌کشی بعدش نمی‌فهمی. هیچی نمی‌فهمی. نمی‌کشیدم باقیِ فیلم را ببینم پسش دادم. گفتم زندگی شما اگر قصه بشود شاید بشود خواندش، وگرنه کسی باور نمی‌کند؛ گفت اینها کابله چهاردقیقه درد داره شما نمیدونین درد چیه، یه قصه برات تعریف کنم میری برای دوستات بگی؟

چیزی تعریف کرد که حدود درد و استیصال را جابجا کرد. همینقدر کشیدم که به رفقا گفتم راننده‌ی عجیبی دیدم و حالم بد است. چندتا قهوه خوردم تا عصر ولی تصویرها از جلوی چشمم دور نمی‌شد. به عینه می‌دیدم از دست سانسور ابداً نشود اینها را نوشت. شرمنده‌اش شدم که مفت و مجانی طرح‌افکنیِ رمانی کوتاه و درخشان را کف دستم گذاشت ولی نه در خودم می‌بینم که رمان بنویسم و نه در وجنات این دیار می‌بنیم روی انتشار ببیند. داستان اولین «خط‌شکن»ها بودند که از زیر حکم اعدام به خط مقدم جنگ رفته بودند پیش از همه و پیش از روایت‌های رسمی، و بعد هم انکار شده بودند و هم تلف انگار؛  در اسارت چه وضع دراماتیکی پیدا کرده بودند: مفقودالاثرهای انکارشده افتاده کنج زندان الرشید. و عاقبت به لطائف‌الحیلی جزو آخرین نفرات آزاد شده بودند مبادا بغلتند به دامن اشرفی‌ها. اصلن رمان را باید از همین آزاد شدن و آمدنشان بعد دهسال و بیشتر آغاز کرد، که خودشان هم می‌دانند فرقی دارند. چندتایی برگشتند دیدند زنشان مجدد ازدواج کرده و بچه دارد، دیگر زنش نیست، بچه هم ندارد، پدر و مادرش مرده‌اند، کجا برود سر زمین بگذارد؟ آن یکی دید همرزمش دفتر هواپیمایی باز کرده، و ناگهان دیدند جنگ تمام شده: پیش از همه زده‌اند به خط و حالا بعد از همه بازگشته‌اند ببینند دنیا دنیای دیگری‌ست؛ حالا آزادگان بی‌جا و خاطره‌ی وطنی هستند که حتی ساختمان‌ها و اتوبان‌هایش هم غریبه‌اند. یکی زنش را می‌کشد، یکی در آسایشگاهی در شمال تهران منتظر مرگ است، دو سه نفر به مشاغل معمول عالم مشغولند و از بقیه خبری در دست نیست.

***
امروز ۳۱ شهریور بود و پاییز ۱۳۹۸ برای من از هفته قبل با غم حرفهای این راننده تاکسی شروع شد. سر ضرب نوشتم خاطرم بماند.





۱ نظر:

مرتضی گفت...

ممنونم که این‌ها را نوشتید این‌جا! به قول آن‌چه از فغان‌هایِ آن مرحوم بر مصایبِ ایوب بیرون کشیدید «مگر خدا خود جوابگوی این فاجعه باشد».