سفرنامهی سحرگاه مهرآباد تا خلیج اندوه
(و آوردن عاقبت کار تا سالهای بعد)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عاقله مردی بود خوشپوش و ساکت که بهش نمیخورد جز شادخواری و دانستن آداب
چیزهایی جزئی اما دلبرانه کاری ازش بربیاید، کارت پروازش را جلوی خودم گرفت و
بعدتر وقتی از گیت رد میشدیم دیدم آن طمأنینهی قبل را ندارد و چشمهاش دودو میزند
پیِ چیزی که نمیدانم انتظار دیگریست یا هراس از دیده شدن یا دستپاچگی از شنیدن
خبری. تمام پرواز به شنیدن چندبارهی شروههای کرمی گذشت و خیره بودم به بیرونِ پنجره،
به تپههای پروپیمان ابرها که در آن بالا نه هرلحظه جور دیگری که باابهت و سرسنگین
بودند در نور تازهی روز. مهماندار دوبار دیدم با لیوان آبی به عقب میرفت و حدس
میزدم باید حال آن مرد خراب شده باشد و مثلن دارد قرص میخورد. وقتی هواپیما در
هوای شرجیِ سنگینِ وزیده از خلیج فارس بر زمین نشست هدفنها را در آوردم و سرم را
تکیه دادم به کنارهی پنجره و چشمها را بستم تا آن هول و ولای جمعی بگذرد و خیلِ
کیفبهدستهایی که تلفنی ماشین دم در را هماهنگ میکنند و مشایعتکنندگان حاجآقاهای
عبابهدست پیاده شوند. وقتی خلوت شد و نگاه مهماندار سنگین، پا شدم کیف لپتاپ را
برداشتم و آمدم روانه شوم که سر چرخاندم و دیدم چند ردیف عقبتر مبهوت نشسته است.
شاید با سر اشارهای به تعارف کرده باشم که یعنی«چرا نمیفرمایید؟» ولی آنقدر
کوتاه که شاید با خودش فکر کند اشتباه برداشت کرده. ساکت و مبهوت. مهماندار از
کنارم گذشت و من روانهی خروج شدم. شکم اتوبوس کشیده و پیر به زمین میسابید از
سنگینیِ مسافرهایی که یکی دکمهی سرآستین میبست، دیگری توی آینهی دستی خودش را
ورانداز میکرد، کودکی که از میلهها آویزان بود و زنی که موهای دخترکی را با دست
مرتب میکرد. آخرین مسافری بودم که همان دم در سوار شدم ولی حرکت نکرد. لابد منتظر
آخرین مسافر بودند.
فرودگاهها بعد از بیمارستانها غمگینترین جای عالمند ولی آنقدر زیبا که غم
را پذیرفتنی مینمایند. اندوهی سرشته با خوشیِ مبهمِ سبکی، خاصّه وقتی سالنِ
انتظار دید داشته باشد به باند هواپیماهای غولپیکری که تن سنگینشان را میکشند و
یکباره بلند میشوند، سبکتر از هوا میشوند که بپرند. یکبار برای مهدی در نامهای
نوشتم این حالت آمیختگی را در دهخدا هم میشود جست و آن مدخلِ «طرب» است آنجا که
مینویسد طرب یعنی «سبک شدن از غایت شادی و یا از غایت اندوه یا از غایت آرزو.» و
این بهترین تعریف فرودگاه است. در مسافرانی که شتابِ سوار دارند یکی به دیدن
دلداری میشتابد، یکی بخواهد یا نه باید برود کاری را از ادارهای مزخرف و
کارمندانی خوابآلود پی بگیرد که اگر کیف بزرگ سیاهی با خودش میکشد شک نباید کرد
«وکیل پایهیک دادگستری» است، یکی از فرط دلتنگی به دیدن خانواده یا دوستی میرود
شاید رفع ملال شود، و یکی هم در هولوولای شنیدن خبر بیماری و احتضار عزیزی شتاب
دارد به آخرین نفسها برسد.
سالها پیش وقتی شنیدم پدربزرگ بر تخت بیمارستان نفسهای شمرده میکشد روزها
بود از تمام عالم بیخبر بودم و هزار و اندی کیلومتر دورتر. ده دقیقهای باید راه
میرفتم تا برسم مرکز تلفن کمپ دانشگاهیِ درندشتی که مقرر بود آریامهر دو باشد یا
زهدانی برای زاییدن صنعتیترین دانشگاه این دیار به دست سنتیترین فلسفهورز انجمن
شاهنشاهیِ فلسفه که هنوز هم رصد آسمان حکمتهای خالده میکند، زمینی کوهپایهای
با درختان پیر و پُرسایه که هر شتابی را بیخود جلوه میدادند. گوشی تلفن را که
گذاشتم و از کابین که درآمدم تا پول آن دقایق را حساب کنم حس کردم آخرین روزیست
که این کابین را میبینم و درست هم فکر میکردم. وقتی چندساعت بعد از اتوبوسی عازم
بودم هیچ چیزی از من نمانده بود که نبرده باشم و اتاق نمور خوابگاه شمارهی ۴
دانشگاه صنعتی آریامهر شاهد آخرین لحظات زندگیِ چندین سالهام بود. هم از
هواپیماهایی که آن سالها به تواتر میافتادند هراس داشتم هم اگر میخواستم هیچ پولی
برایم نمانده بود که راه فرودگاه را در پیش بگیرم. تمام دوازدهساعت بعدی را در
سالن تاریک اتوبوسی که از هوای خنک دشتی بر هامون نهاده عازم ساحل شرجیزدهی جنوب
بود به آخرین چهرههای پدربزرگ فکر میکردم که در تکجملههاش عجیب خوب میشناختم.
حالا، وقتی عاقلهمرد خوشپوش از پلههای هواپیما پیداش شد بی برو برگرد
چندسالی پیر شده بود و شکستهتر، به مردان میانسالی میمانست که عطرِ اندوه و
فقدانی نزدودنی بر چهرهی شکلگرفتهشان نشسته و مدام پنهان میدارند. آرام و
اندکی خمیده پلهها را شمرده پایین آمد و شانه به شانهی من ایستاد تا اتوبوس راه
بیفتد. دو ساعت پیش که یکقدمیِ من ایستاده بود و از مسئول کانتر ایرانایر تأخیر
پرواز را میپرسید به نظرم مرد خوشبختی بود که راز ترکیب رنگ لباسها را میداند،
آداب نوشیدن هرچه سکرآورِ ملایم است بلد است، عطرهای میشناسد که از چشم خریداران
مغازههای پرنور و عطر خیابان وزرا پنهان میمانند، بهترین قهوهفروشیها و شیرینیفروشیها
و رستورانهای شهرهای شمالی را هم حتی میداند و میتوانید مطمئن باشید اگر غروبی
دلتان گرفته باشد کافیست زنگی بزنید و شب ساکت و ملولت را میتواند با مهمانیِ
کوچک دلپذیری تحملکردنی کند. حالا، عطر خفتهای به مشامم میرسید که اصلن شک
داشتم از اوست یا دیگری، دستی که به کیف نبود میلرزید و مشت میکرد و گاهی که
اتوبوس دور میزد حمایل درِ شیشهای میکرد و اینها همه در شرجیِ سنگین صبحگاهیِ
جنوب و تصویر زمینِ خشک و نمکزار فرودگاه غمانگیزتر بود شاید. با خودم فکر میکردم
اگر بخواهم برای دوستی در نامهای شرحش بدهم چه باید بنویسم؟ مردی که حتی نا نداشت
نگاه خیرهی دیگری را دریابد؟ عاقلهمردی خوشپوش که از فرط اندوهِ تازه پا برنمیداشت؟
کشتیِ سنگینی که ناگهان دیده باشد به ساحل طوفانی نزدیک میشود؟
دریا بوی جلبک آبهای شور میداد و صبح علیالطلوع بود که رسیدم به بیمارستان
ساحلی که ترکیبی بود از سیمان سفید و سطوح فلزیِ سفیدی که عاقبت زنگ زده بودند.
نخواسته بودم خبری از آمدنم بدهم و فقط نام بیمارستان را پرسیده بودم. با کولهپشتیِ
چرکمردهی کرمرنگ سالن بیمارستان را که طی میکردم یادم آمد امشب تولدم است.
یادم آمد روزهاست موبایل ندارم و راحتم امشب. بالای تخت پدربزرگ رسیدم و دانستم آن
چشمهای هشیار سابق جا داده به جفتی سیاهیِ حیران که در جایی دور و سیّال سیر میکند
و میان دیدن و شناختنش مغاکی افتاده بس عمیق و تاریک. دل نگذاشته بودم که بردارم،
برای همین وقتی چند روز بعد پدربزرگ را که حالا هشیارتر بود از شب و فردای سکتهی
خفیف مغزیاش به خانه میبردیم بی هیچ حرفی کنار دست پدر نشستم و مدام خم میشدم
عقب تا دستمالی بدهم به دست پسرعمهی زیبایم با چشمهای سبز صبور که سر پدربزرگ را
روی پایش گذاشته بود. در کولهپشتیام چند کتاب بود، نامههای کافکا، یادداشتهای
ریلکه برای شاعری جوان، دوبلینیهای جیمز جویس، حرفهای همسایه و یادداشتهای نیما،
گفتههای ابراهیم گلستان و مقداری خرت و پرت ساده مثل مسواک و اسپری و دمپایی
خوابگاه که عجیب شبیه بودند به کیف لوازم بیمارستان پدربزرگ.
حالا، خودم را میدیدم در تمام آن سالها که بیتابیِ کشندهی مدامی ماهها دست
از سرم برنداشت مثل هوای خفهی خوابی سنگین و سکوت هم کمکی به دفع این هوای سمجِ
مصر نمیکرد. مرد بی هیچ حرف و شتابی مستقیم راه خروج را پیش گرفت و آنجا بود که
یادم آمد دیگر نمیبینمش چون وقتِ گرفتن کارت پرواز بار نداشت و حالا کاری ندارد
جز اینکه عازم شهر شود. نه موبایلش را نگاه میکرد، نه در کیفش دنبال چیزی میگشت،
نه کسی بهش زنگ زد، نه عطری درآورد زیر گلویش بپاشد، نه با دست وارسی کرد یقهی
کتش درست باشد، و نه حتی دستی به موهاش کشید یا سر چرخاند ببیند فرودگاه چه شکلیست.
جلوتر مردان و زنانی با دستهگل و کودکانی با شعفی وصفناپذیر منتظر مسافران و
مهمانان راه دور بودند. دختربچهای بیهوا دوید تا وسط سالن و چسبید به آغوش زن
پیر لاغری که خم شده بود تا لابد نوهاش را بغل کند. مرد رفت و گم شد در آن جمعیت
و درست ندیدم که کسی منتظرش بود یا نه، رفت سراغ ایستگاه تاکسیها یا ماشینی منتظرش
بود، یا نکند پیاده بلد بود چند دقیقه راه برود تا برسد فلکهی فرودگاه و از آنجا
در شهر و شرجی نفس بکشد.
۲۵شهریور ۱۳۹۸
۱ نظر:
همیشه بنویسید...
ارسال یک نظر