نورِ بیوقت
ــــــــــ
نشده بود از پل هواییِ سر کوچه رد شوم و نگاهم نیفتد به باغ متروک حیاطی که
دورتادورش اتاق بود و معماریاش خبر از مالکی متمول میداد در حدود دههی سی شمسی
که توانسته باشد آنوقتها چنین عمارت دوطبقهی درستی بسازد، ولی حالا در ساعتی از
نیمه شب گذشته از باغ تنها سرشاخههای درختان پیدا بود در نور ماشینهایی که
روگذرِ اتوبان را دور میزدند، و نوری تازه و خفه که از زیر یکی دو درخت را در
زمینه روشن کرده بود. روزها که از کنارش میگذشتم لای نردههای درش نگاه میکردم
که فقط قاب زیبایی بود از دالانی مسقف که منتهی میشد به حیاطِ سنگفرششده و
آجرهایی که هنوز زیبا بودند. این وقت شب این نور از کجا میآمد؟
پنجرهی خانهی طبقهدومِ دوست شاعرم در اصفهان پانزدهسال پیش باز میشد به
منظرهی صخرههای بیرحم کوه صفه، که حالا لابد ساختمان بیشکل چهارطبقهای با نمای
سنگیِ رومی چشمانداز را پوشانده است. آنوقتها در بالکن خانه که مینشستیم آسمان
پاک و آبیِ مخصوص اصفهان از بالای سر میآمد میرسید به ابرهای پَرپَریِ بالای
صفحه و بعد خطوط عمودیِ خشنی که صخرههای سیاهتاب صفه بود، و بعد تک و توکی
ساختمان آنطرفِ کمربندی، چشمانداز امپرسیونیستیِ اینجا تمام میشد. دیدنی تا همینجا بود، و روی
میز نسکافهی غلیظ، پاکتی سیگار پالمال، و البته پتوی نازکی روی دوش ما که نشسته
بودیم و کتابهایی مزخرف را با عشق و شوری تمام در هوای دلپذیر پاییزی میخواندیم،
آنقدر مزخرف که حاضر نیستم در هیچ یادداشتی اسم از آن مهملات ببرم، آنقدر پاییز که
هنوز برگهای الوان بلوار منتهی به خانه پیش چشمم است.
شبی که از پلههای فلزیِ زنگزدهی پل هوایی بالا میآمدم لحظهای کوههای خشک
شمال شهر در نور مزخرف و همیشگیِ شبانهی تهران پیش چشمم آمد و در پیشزمینه هتلی
بزرگ با نمایی رومی و هیولاوار. تداعیها آمد و از خاطرم گذشت چندوقتی پیش دوست
شاعرم گفته اولین خانهی تهرانش در همین کوچهای بوده است که حالا من زندگی میکنم،
در خانهای قدیمی و آجری. گفتم لابد خیال و تداعیهاست که نور بیوقتِ حیاط خانهی
متروک را به وهمِ من آورده است. روبروی خانه نرسیده بودم که دیدم بوی پاییز میآید،
دیدم یکوقت هر صبح به رنگ تک تک درختان مسیرم حساس بودم و رد پای تغییر فصلها را
در هوا و رطوبت و درخت و کوهها پی میگرفتم.
مردی لاغر و تکیده چمباتمه زده بود کنج سنگفرش حیاط، آتش کوچکی در برش روشن
بود، هوا سرد نبود که بخواهد گرم شود، ناگهان فهمیدم آتش چوب نیست، آتش کاغذ است،
کتاب میسوزد.
دوم مهر نود و هشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر