۱۳۹۸۰۷۱۱

اگر صفر نبود به «هیچی» چطور فکر می‌کردیم؟


اگر صفر نبود به «هیچی» چطور فکر می‌کردیم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

از تمام فکرهای قدیم یکی هنوز گاه و بیگاه وقتِ خواب یا بیخوابی رنگ می‌گیرد و می‌دانم قرار است از کار و زندگی بیندازدم یکی این: کتاب که فقط شعر نیست، کتاب که فقط ترجمه‌ی متنی مهم نیست، کتاب که فقط نشر پژوهشی متمرکز بر موضوعی معلوم نیست، کتاب می‌تواند معجونی باشد از ترجمه‌ی تکه‌هایی و نوشتن تکه‌هایی بی که مرزی میان‌شان معلوم باشد در پیِ چیزی که معلومم نیست و بیشتر رد پاهای جستن است، می‌تواند تکه تکه باشد و عنوان نداشته باشند این تکه‌های رها از هرجا در سفیدیِ صفحه، می‌تواند نوسان کند میان خاطره و شعر و روایت و نقل صحنه‌ای از داستانی بلند، چرا در گرداندن کتابها یا افتاده دست مترجمان ابله هیچ‌ندان یا دست مترجمان دقیقی که دقت و اصالت دستشان را بسته است؟ قاضی اگر جسورتر بود به حد میرزاحبیب و یا اگر مترجمانی بودند که کارشان از قریحه‌ای سرشار آب می‌خورد و خرده هوشی در جعل زبان و کتاب چه کتابها می‌شد... کتاب چه کسی گفته نمی‌تواند جعل باشد؟ جعل چیست؟ مرز تألیف و جعل و ترجمه کجاست؟ اگر مختار بودم میان این همه چیز و موضوع و شیوه، اگر به فرض وقتی داشتم فارغ از این گرفت و گیرهای روزمره که فرسوده می‌کنند و تاب تدقیق و تمرکز را برده‌اند، اگر آزاد بودم فقط یک کتاب کار کنم و بعدش هیچ، اگر خیالم راحت بود که هیچ کس خرده نمی‌گیرد چه می‌کردم؟

اوایل فکر می‌کردم کتابی خواندنی و غیرعلمی تدوین می‌کردم و می‌نوشتم در شرح «صفر». باقی اعداد را می‌شود از «یک» ساخت و این تنها «یکه»ی واقعی‌ست. یگانه یک نیست، یگانه صفر است. از کی و کجا بشر فکر کرد به این که به «صفر» نیاز دارد؟ اصلن چه نیازی به صفر داشت؟ اعداد که بودند و هر عدد یکی از قبلیش بیشتر بود، حالا نظمی به شکلی دیگر مثل اعداد رومی، چه می‌شد اگر صفر نبود؟ این هیچِ هیچ از کجا پیداش شد؟ اگر صفر نبود به «هیچی» چطور فکر می‌کردیم؟ صفر تهی نیست، صفر هیچی نیست، صفر چیزی‌ست که کمتر از واحد است، و واحد را معنا می‌کند. صفر اگر نبود بینهایت از کجا می‌آمد؟ اگر صفر نبود که تقسیم را ناممکن کند...

بعدتر فکر کردم باید چیزی جمع آورد و نوشت از «آبی» و «سیاه» که اصلن این آبی تاریخی دارد و همیشه نبوده و این همه چیز که آبی‌ست در فارسی چطور توصیف می‌شده‌اند و دانشمندان معتقدند آبی از کجا به چشم و ذهن بشر راه یافته، چرا «آب» را «آبی» می‌گوییم و اصلن چرا نام این رنگ از آب بیاید؟ در طیف‌های بین آبی و سبز چه رنگهاست که هرکدام اسمی دارند و این آبی که تا یکوقتی نمی‌دیده‌ایم، چطور حالا متصف به «پرشین» می‌شود، خالص‌ترین آبی کجاست؟ و بعد از آبی حرکت کنیم تا برسیم به «سیاهی» ناب، سیاهیِ غنی‌شده از تاریکیِ متراکمی که سخت می‌شود روی کاغذ تصورش کرد و هیچ مرکبی نمی‌تواند آن را چاپ کند و شاید فقط در مرکب‌های سیاه چینی ردی از‌آن بشود یافت. و متن کتاب از آبیِ میانه‌ای طیف بگیرد تا برسد آخر کتاب به سیاهیِ غلیظ و تمیزی که هیچ پخش کاغذ نشود و ختم شود کتاب به دو سه شعر در سیاهی.

امشب که بیخواب شدم از پسِ چرتی کوتاه و نامنتظر، وقتی یکی دو سه کار نواخته‌ی جلیل شهناز گذشت، در سکوت میانه‌ی دو کار دیدم حواسم نیست و به همین کتابِ جسورانه فکر می‌کنم و شکلی که هیچ شبیه قبلی‌ها نیست و موضوعی که ربطی به اینها ندارد. کاغذهای باریک و بلندی دارم یادگار ده سال پیش، کرافت صدوبیست گرم است، برش حاشیه‌ی جنگی ادبی، با چسب لاجونی در بالا؛ یک ورق کندم و نشستم در نور کم هال پشت میز یادداشت برداشتم از منظومه‌ی پرّانی که در خاطرم می‌گذشت، با یکی از دوازده مداد سیاه تراشیده‌ای که چون حسرتی عمیق در لیوانی سفید روی میزم همیشه منتظرند.

حالا که ساعتی از اذان گذشته و صبح نزدیک است و خواب جان می‌گیرد مثل سایه‌ها که در شهر پس از طلوع آفتاب، حالا که میزم را خلوت کرده‌ام بروم بخوابم، دیدم اگر همین چند کلمه را ننویسم شاید یادم برود آن بریده‌عبارات مدادی چیست که کنار لپ‌تاپ گذاشته‌ام و شبیه فهرستی تفصیلی از منابعی ناموجود است.

بروم بخوابم، کابوسی نیست امشب.



هیچ نظری موجود نیست: