خبر مرگ است که مشدد و مکرر میشود. پیرمردی هشتادوهشت ساله
از منتهای جنوب و خلیج زده آمده در سالن
کوچکی نزدیک میدان فلسطین شور و رقص برپا کرده و بعدِ عمری مکافات و زار گرفتن و
یزله رفتن و رقصیدن ــبا تنی لرزان و سرخوشــ خالو محمدقنبر وسط کار سرش را
گذاشته و رفته. شبی قبلتر به لطف پخش زندهی اینستاگرام احسان عبدیپور ــسرخوش و
کیفورِ از رقص خالومحمدــ شور و حالِ محشرش را دیده بودم. خوابیدیم و با خبر مرگ
دیگری بیدار شدیم. چه فرق میکند چطور و از کجا کسی را بشناسی یا چطور مرده باشد
یا چقدر موافق راه و آرائش باشی. مجتبیعبداللهنژاد یکبار نوشته بود که جاحظ جانم
را نجات داد و فکر کردم ستایشهاییست از سر ارادت به آستان فلانی. بعد که خواندم
دیدم نه راستی راستی شبی کتابی میخوانده در باب جاحظ تا رسیده به علت مرگش که براثر
افتادن قفسهی کتابها بوده است. با خودش خیالاتی میشود که این قفسههای مشبکِ
پیزوریِ من هم نکند بریزد، و در خواب و بیداری عاقبت جاحظ سبب هول میشود و میرود
در جایی دور از کتابها میخوابد؛ که ناگهان چند دقیقه بعد قفسههای مشبک میریزد
و مترجم ما جان به در میبرد. حالا میخواندم که امروز صبح نه از ریختن کتابها که
از ایستادن ناگهانیِ قلب در این تهرانِ بیپدر رفته است. با صبحانه خبر را مزه میکردیم
و افسوس، که فهمیدم پیرمردی از اقربا چند روز پیش مرده و کسی خبرش را به من نداده.
لابد فکر کردهاند من نعمتنامی که سالهاست از خانه بیرون نیامده ازکجا یادم هست؟
یا فکر کردهاند خب یادش باشد چقدر مهم است که حالا فیالفور زنگ بزنیم که فلانی
رفت؟ سه روز بعد، وقتی خواهرم خبر مرگ خالومحمدقنبر را دیده بود و گفت راستی فلانی
هم رفته و اتاق کوچک قدیمیِ کنج حیاط را دیروز خراب کردند ــصبحانه هم نشد بخورم...
اتاق کوچک قدیمیِ تاریکی داشت که هیچوقت نور مُکفی نداشت. دل نداشت که بخواهد نور
اتاق مهیا کند یا خانه بپردازد. اجاق کوچکی داشت که چایی دم میکرد و از همین کنج
اتاقش همیشه سیاه بود تا سقف، و هیچوقت راضی نشد در خانهی نوساز پسرش زندگی کند.
شنیدم که بعدِ رفتن از همان اتاق با تابوت بیرونش آوردهاند. بیمارستان و دکتر را
سالها بود که اعتقادی نداشت و میگفت حرف این جماعت پر و پایی ندارد. پسرش پزشک
شده بود ولی باز برایش فرقی نداشت. حالا خانه پرداخته و رفته، رفته و اتاق کوچکِ
دودگرفتهی کنجِ حیاطش را خراب کردهاند که بوی مخصوصی میداد که نم نبود ــآفتابِ
جنوب و نم؟!ــ و پاکیزه بود ولی دودی و گرفته و پر از حزن.
میبینی؟ میشود همینطور نوشت از یادهایی که مرگ در ذهن ما
تیز میکند. ظهری که دلمرده و بیحال بیدار شدم و صدای کسی را از هال شنیدم که شش
سال بود ندیده بودمش، فقط حدسِ این نمیزدم که بخواهد از مرگِ تازهرفتهی خوشذوقی
روایت جدیدی بگوید و مرگ، یا خبرِ مرگ، و حالا روایتِ مرگ، باز سرم را فشار بدهد
تا در هوای مخصوصی تنفس کنم. شب نشده رسیدم به این توضیح مترجمِ «شرارهها» که
یورسنار در گفتوگویی میگوید دوست دارد آهسته بمیرد، کاملاً واقف باشد چه رخ میدهد،
مثلن نوعی بیماری دچار شود و پیشرویِ مرض بگذارد مرگ در بدنش جا باز کند، و عبور
را و گذشتن را مزهمزه کند مبادا این تجربهی غاییِ هر بنیبشری را از دست بدهد: مردن
با دو چشمِ باز.
نیمهی آذر نودوشش
این یادداشت ده روز پیش نوشته شد. حسِ خوبی نیست که تجلیهای
مرگ و خبرهای مرگ و جوان افتادنهای پاییزی ــلعنت به هوای آلودهی تهران که علتهای
غاییِ مرگ را ماسکه میکندــ و روایتهای متکثرِ مرگهایی که میبینیم، و اندوه و
گرفتگیِ بعدش، میشود خارخارِ مرگِ خود و میروم سراغ یافتههای مرگ در کتابها. در
تأمل نهمِ یورسنار در کتاب «شرارهها» میخواندم: «فاصلهی ما تا مرگ گاهی فقط بهاندازهی
یک نفر است. این یک نفر را که بردارید، میماند مرگ.» و در تأمل نهم، که متن و
توضیح ندارد، نوشته «من خود را نخواهم کشت. مردگان زود فراموش میشوند.» خداوند
رحمت کند یورسنار را، نگه دارد مترجمِ بزرگوارِ شرارهها را، نگهدارِ این فواصلِ
نیکِ آدمی تا مرگ باشد، خواب را بر ما آسان کند، دیدارِ دوستانِ دور مهیا کند و بر
خاکستانهای فراموش شده برف ببارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر