«ما در رؤیا میدیدیم بیداریم»: گلستان، تاریخ، داستان
[یادداشتی برای بازنشر «از راه و رفته و رفتار»، جستاری از ابراهیم گلستان؛ با نگاه به مختار در روزگار.]
ـــابراهیم گلستان
نسخهی پیدیافِ متن کامل این یادداشت را،
در قطع آ-پنج به همراه متن کامل «از راه و رفته و
رفتار»
از این لینک بردارید.
۱
ابراهیم
گلستان، با درکی برآمده از خواندنِ دقیق آنچه در فارسی «تاریخ» مینامیم و جزو
ادبیات است، وقتی سال ۱۳۵۳مجلهی اندیشه و هنر از او داستان کوتاهی میخواهد
«از راه و رفته و رفتار» را میفرستد
و اولش اشارهای مینویسد که کلید خواندنِ کارهاییست که بعد از این تاریخ چاپ شده
و جایی میان تاریخ و داستان و شرححال فُرمی لغزان دارند (میتوان خوانندهی
ناباور را اینجا بازبُرد داد به دو مقالهی مرحوم جولی اسکات میثمی که به چندوچون
ربط روایت «تاریخنگاری» و «ادبیات» در
سنت ادبیات فارسی پرداخته است، درهمدویدنِ فکت و فیکشن؛ اما میشود هم به فهم کوشید
و نهراسید.) این توضیح واضحتر میشود اگر به یاد داشته باشیم که گلستان در نوشتن
داستان کوتاه معرکهی «مد و مه»، که میخواست
با نوشتنش «نقشهای از زندگیِ روحی و اجتماعیِ بیست و چند سال اخیر
ایران» را به دست بدهد، متوجه شد بی که بخواهد تاریخ و واقعیت و
واقعات شخصی دارد به داستان نشت میکند، برای همین در مقدمهاش (در واقع نامهای
که جای مقدمه بر آستان نخستین انتشار «مد و مه» در
مجلهی روزن شمارهی یک در ۱۳۴۷ میآید) میگوید «گویندهی قصه [...] یک
رشته مسائل و خصوصیات و حوادث اجتماعی را به صورت حادثههای کوچکتر، فشردهتر،
فشرده تا به حد شخصی و فردی رسیده میبیند. چنان حدهای شخصی که شباهتی به اصل
مطلب ندارند اما مزهشان همان مزه است. این آدم میداند از چه مینالد در حقیقت یک
از خوابپریدگی او را به یاد تاریخِ شبی میاندازد که تاریخ بیان قصه است.» اما
اشارهی دقیقتر به این نشت تاریخ در دل داستان، و ربط این زندگیِ روحیِ ایران و
جهان شخصیــفردی، سالها بعدتر در نامه به سیمین پدیدار میشود:
من وقتی آبادان بودم، در همان سال اولی
که آبادان رفته بودم و به اولین مههای غلیظ پاییزیِ آبادان برخورد کرده بودم و آن
را در یک نامه برای او نوشته بودم که در واقع در قسمتهایی از قصهی «مد و مه» من
آمد، یکوقت دیدهام آمده است آبادان. پاییز سال ۱۳۳۸ بود.
حالا
برگردیم به مقدمهی گلستان بر «از راه و رفته و رفتار» به
سال ۱۳۵۳ که با تکنیک طرد معنای معهود میکوشد بگوید این متن چه نیست، ولی حالا میشود
گفت «داستانیست برای شهادت بر تاریخ» یا «شهادتیست بر زمانهای که واقعیتش از
داستانهاش داستانتر بود». نقلِ این چند سطر برای یادــداشتن است:
یک داستان کوتاه از من میخواستید ــــ
این چندصفحه تکهایست از یک نوشتهی بلند، که داستان نیست. در داستانهایی که من
نوشتهام چیزی از رویدادهای واقعی و شخصیام نگفتهام، یا نیاوردهام؛ اما در این
نوشته فقط رویدادهای شخصیست و واقعی که میخوانید، و هیچ چیز درآن نیست جز چیزی
که بوده است و اتفاق افتاده است. پس داستان نیست.
یک زیستنامه
و یک شرححال هم نیست، زیرا اگر میبود باید تمام جنبههای زندگی را داشت. اینجا
تنها روایتیست از رویدادها و روحیاتی که ربط با روزگار و دورهای دارند، یا نقش
روزگار در حد خاصشان خلاصه میگردد.
تاریخ هم نیست
زیرا تنها چیزهایی را که خود دیدم یا بر من گذشتهاند میگویم، هرچند قصدم از این
نوشتن بازگویی از راههای رفتهی نسلیست.
۲
آن مقدمهی بر
«مد و مه» به زمستان سال ۱۳۴۷، بعد «هوشنگ
پزشکنیا، نقاش» در زمستان ۱۳۵۱ و «از راه و رفته
و رفتار» در ۱۳۵۳ از این حیث واجد اهمیتند که تا پیش از برافتادن
حکومت پهلویِ دوم اینها تنها متونی هستند که نگاه گلستان به تاریخ ایران جدید،
تجدد، ملیگراییِ رضاشاهی، تکاپوهای مصدق، کودتای ۲۸ مرداد و صنعت نفت را
بازنمایی میکنند؛ و از این رو در خواندن داستانها هم اهمیتی خاص دارند. نامه
به سیمین، «سی سال و بیشتر با مهدی اخوان»، «همایون
= تک»، برخوردها در زمانهی برخورد، و مختار در
روزگار همه پس از تجربهی بهمن ۱۳۵۷ منتشر شدهاند و در گفتوگوی خودباخودِ
گلستان این تجربه ردّ انداخته، بخواهد یا نخواهد، بگوید یا نگوید. اما در نقشهی
دیگری هم میشود اینها را جا داد و خواند: مختار در روزگار از آنجایی شروع
میشود که «از راه و رفته و رفتار» تمام شده
است، همایون و مختار دو چهرهی تجربهی سالهای میانی دههی بیست تا ۱۳۳۲ هستند، برخوردها
در زمانهی برخورد هم بعد از اینها قرار میگیرد. آیا دقت در آگاهیهای
نویسنده در این سیرِ متنی چیزی را نشان میدهد؟ نمیدانم. لابد. شاید هم نه. ولی
این را میشود گفت که بعد از دورهی مبهمی از ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۱ گلستان را جور دیگری مییابیم:
ناظر به تاریخ، نگرنده به نسل خود، انگار گذر کرده از مرحلهی کلنجار رفتن با فرم
اثر هنری برای جا دادن تاریخ، و حس میکند موقعش رسیده چیزی بنویسد که بتواند
بگوید نسل او در چه جهانی چشم گشود، در چه وضعی چگونه بالید، کتابها و آگاهیای
که دم دستش بود چه بود، در چه نسبتهایی تعریف میشد، چگونه با آیین نو (یاد
تعبیرهای دقیق هرمز شهدادی در شب هول افتادهام) پرتاب شد به دنیای قشنگ نو
و خلاصه رشد یک نوسال و راههای رفته را بنماید ـــراهی که مسیر رستگاری به حساب
میآمد. در ترسیم این «روزگارِ دگرگونه گشتنِ زندگانیِ مردم»، و
افتادن به راه نو پرسشهایی میتواند بنیاد گفتوگو با گلستان و نسل او باشد ولی
رسمش این است که اول با او همسفر شویم و راههای رفتهی نسل او را از چشم کنجکاو و
پرسندهی گلستان ببینیم، با سرککشیدن مدام به مختار در روزگار که انگار،
با تمهید پرترهای از مختار در ابتدای کتاب، ادامهی تأملی است که در «از
راه و رفته و رفتار» آغاز شده بود. بعد متنهای گلستان را به یک «گفتوگوی
خود با خود» واداشت، یعنی صداهای گلستان را در متنهای مختلف برابرِ هم گذاشت تا
از هم بپرسند. ولی شرطش همسفریست:
۳
شنیدن خبر مرگ
جلال آل احمد، همچون تمهید سینماییِ هوشمندانهای، گشایندهی متنیست که مقرر است
با مقدمهواری از روزگار راوی، ابراهیم گلستان، در دههی ۲۰، و با آوردنِ مَفصلِ
«کتاب خواندن»، تداعیهایی را آغاز کند و شرحی به دست بدهد از روزگار دبستان او،
کتابهایی که میخواندهاند، روزنامه و مجلاتی که از اینور آنور به خانهی ارباب
شیرازی میرسیده است، حتی ذکر «شرلوک خمس چاپ استانبول» تا
«نفایسالفنون فیالعرایس العیون محمد محمود آملی» ـــاما
میگوید «اینخواندنیها در هم بود. بی طرح بود، و مثل جستن ملخها
بود.» از اینجاست که کمکم دنیا رخ نشان میدهد، به فرانسه مجله
میخواند، مجلهی تقی ارانی، دنیا، میرسد و بعد خبر دستگیریِ «یک
دسته خائن» که «تبلیغ اشتراکی» میکردهاند؛
عکس لنین در میان عکسهای پدر با «تقدیمنامهای برای پدر با امضایی به
خط فرنگی»، اما اینها همه یکطرف، هیتلر یکطرف. هیتلر و باستانگراییِ
رضاشاه در این دوره، که تبلیغ آریایی بودن پا میگرفت مثلاً در هفتهنامهی ایران
باستان با چاپ و کاغذ اعلا، و «حسرت برای روزگار رفته فراوان بود»،
جای فیگور پدر و مذهب را میگیرد: بتی که باید شکسته میشد ـــ«تا
اینکه کار به جایی کشیده شد که مهدی موعود شد همان هیتلر.»
پیش
از تشریح این قضیه ذکر نکتهای مهم میآید: رادیو. تا پیش از آن روزنامه و مجله
است که دیر به دیر میرسد، وقتی از ظهور رادیو در ۱۳۱۷ حرف میزند چیزی شبیه
اینترنت در زمانهی ماست، حداقل برای نسل ما که در ۱۳-۱۴ سالگیاش اینترنت پدیدار
شد: صدای اتصال مودم به شبکهای جهانی، صفحهی بیپایان نوشتههایی که با حفظکردن
یک آدرس بر صفحهنمایش خانگی در خلوت پدیدار میشد، امکان نوشتن و ربط گرفتن با نوشتههای
دیگران، و امکانِ نامه فرستادن به کسی آن سوی دنیا حتی برای نوجوانی در دورافتادهترین
دهات ایران مهیا شد ـــهرجایی خط تلفن رسیده بود.
اوایلِ پاییز سال ۱۳۱۷پدر یک رادیو
خرید. آن روز در شهر ما شمار رادیوها به ده هم نمیرسید. رادیو در بُعد و وقت
دستکاری کرد، و لهجههای مختلف به دنیا داد. دنیا دیگر خطوط و کلمه و کاغذ نبود [...] دنیا
صدا میداد [...] وقتی پیچ را میگرداندی انگار دست میان ستاره ها میرفت تا
چیزی را که میجویی، و لابهلای ورقهای آسمان مخفیست، از پشت نبش کوچههای سحابی
یواش سرک میکشید، به چنگ بیاری. میعاد با ناشناس زنده دورادور، یک نقطه روی خط
نازک مدرّج یک صفحهی سفید کوچک بود. راه از تو روی طول مدار فلک میرفت تا انتهای
حلقه که با ابتدای آن مجاور بود. دنیا حضور گویا بود.
حالا،
با فهم این گسست، این دریچه به دنیای نو، برگردیم به تصویری که از آلمان داشت در
پیش از جنگ آنجا که میگوید «ما مجذوب این نتیجهها بودیم. ما مدیون
این نتیجهها بودیم. ما همهویت با این نتیجهها بودیم» و تصوری که
از خبرهای کارهای مرد مصمم میآمد: «ما دست میزدیم و میگفتیم: یک روز هم
ما سار و سودت خودمان را به دامن مام وطن دوباره میدوزیم.» سار همان راینلند
و سودت منطقهی آلمانینشین چکسلواکیست که هیتلر بر آنها دست گذاشت. فهم این دوره
و این خیالات برای درکِ درگیریِ مدام گلستان با «ملیت» و «باستانگرایی» و «اسطوره
این بهترین نشانهی امیال درمانده» و از اینجا خردهگرفتنهای به داستانهای
اسطورهای و خود فردوسی و غیره مهم است. این دورهایست که میگوید «ما
خواب یا بیدار دوران رشدمان را آغاز میکردیم» ولی تا
صدویکسالگی با آن درگیر است. این یک درگیریِ با گذشتهی خود و حس فریبِ در ابتدای
رشد است، با دورهای که در آن «نشانهای از گفتوگو یا حتی نصیحت»
نیست بلکه «هرچه بود فرمان بود». کارها و ایدههای بعدی واکنش
به این فضاست:
آلمان تصویر قهرمانی شد. هرگز به درد و
زشتی و ویرانکنندگیِ جنگ توجه نمیکردیم. در ذهن ما وجود لهستان مهم نبود. آلمان
که دوست بود هم هیچ ـــانگلیس دشمن بود. در هم شکستن سریع لهستان، پیغام پُرامیدِ
شکست نهاییِ دشمن بود. انگلیس اگر میباخت، دنیا
گلستان بود.
سابقهی
این کینهی با انگلیس بازمیگردد به پیش از تولد او، در زمانهی جنگ اول جهانی، که
پدرش با قشون انگلیسی، مشهور به «پلیس جنوب» یا «اس. پی. آر.»، سر ناسازگاری دارد
و قاصد کنسول انگلیس را شبانه دستگیر میکند تا نامهی محرمانه از او بگیرد:
نامهی خصوصیِ مستر چیک را که در شیراز
قنسول بود از جیب او برون آورد، آنوقت روی اسب قاصد جست، تازاند تا پشت دروازه،
آنجا اسب را ول کرد، و تازه داشت سحر میزد وقتی که او رسید [...] آنوقت فردا
در روزنامه نامه را به چاپ رسانید ـــیک نامهی خصوصیِ پر از وعده و دستور از
جانبِ جنابِ قنسولِ والامقامِ بریتانیا به عالیجاه میرعباس. میرعباس یک دزد گردنهبندِ
بیابان بود. و باز هم بود. اینها تمام پایههای نفرت بود. نفرت فراوان بود.
این
نفرت و آن بستگیهاست که از دور بی که ربطی پیدا باشد هیتلر مقام منجی پیدا کرده
بود و آنجا که میگوید «حالا رادیو آلمان هم به فارسی سخن میگفت،
با لحن غنّهدار ـــکه جوش و روانی و پرخاشجوئیِ گفتارهاش جاذب بود، و جای اعتقاد
یکجور همراهی به ضرب عاطفهی کور و حس سطحی و میلِ به انتقام میانگیخت»
صدای بهرام شاهرخ را در وصف آورده است که در مختار در روزگار هم مینویسد «هیچ
سرگرمیِ هیجانآوری برای ما به پای حرفهای رادیو برلین نمیرسید که گویندهاش،
بهرام شاهرخ، باشور و باسلاست و با لحن غُنّهدارِ کوبنده برایمان سخن میراند.» که
خودش سرگذشت محیرالعقولی دارد اینطور که روزی دوستی برایم تعریف میکرد. اینها همه
آن «بیداریهای در رؤیا»ست.
۴
آشناییِ با
اندیشهی مارکسیستی را، که باید بین زمستان ۱۳۲۰ تا زمستان ۱۳۲۲ رخ داده باشد،
خودش در یک فرگرد از مختار در روزگار چنین شرح میدهد که با خریدن کتابهایی
از مردک «معتاد پارهپوش» چشمش به دنیای دیگری باز شده و
اندیشههای «پُرغنای استوار» مندرج در آن آثار مارکسیستی،
که نمیگوید البته چی ولی آنها را «این چشمههای فیض» مینامد،
چگونه به ذهن او نشسته است که «دیگر افسون هیچ کتابی و بیم هیچ حادثهای» ـــحتی
وقایع آذربایجان و نفت شمال و خیانت حزب و جنایات استالینـــ «و سحرِ هیچ امیدْ آسیبی به پایهها»ی
این تفکر مارکسیستی نزد. چگونه؟ با جدا پنداشتن «اعتقاد به اندیشه» (که البته خودش
بهدرستی آن را «نظام و آیین» میخواند) از اعتقاد به «نامآوران
و کارگزاران اندیشه»، که لابد استالین را و سران حزب توده را مثلاً میگوید:
همان فرمول مرسوم و معتاد زمانهی ما که «ذات اندیشه» را از «تحقق آن در حکمرانی»
یا همان سیاست جدا میخواهند بپندارند:
ذهن بار میگرفت از چرخشها و چیزهای
تازهی بسیار. دنیای گرداگرد پُر بود از چرخشها و چیزهای تازهی بسیار. بسیار
پرده پس میرفت و ما هم با پردهپسرفتن چشم باز میکردیم. دیگر میان حدّ خردسالی و
سدهای سنت و تسلط قدرت نمیماندی، سدها بود اما ترک میخورد، و این ترکخوردنها
را کمکم تو میدیدی، نگاه میکردی، میخواندی، میشنیدی. [...] فکر سفر به
سرزمینهای دور در کلّه میلولید. اما زاغههای گودهای پشت صابونپزخانه و آشناشدن به چنین دنیای همجوار ناشناختهی
ناپذیرفتنی ما را به میل و دیدهای تازه هُل میداد. ذهن آزاد و کنجکاو میشد. و
آمادهی گرفتن بود. دنیا و حادثاتْ تند و تکاندهنده بود ـــبرّنده، گشاینده، بهسنجشکشاننده.
حرص از برای خواندن کتاب بیش از شمارهی کتابهای توی دسترس بود. تا در این میانه
از آن مردکِ درازِ لاغرِ معتادِ پارهپور که روز توی کافه فردوس، شب در باغ کافه
شمشاد نشریههای روز و چند جلد کتاب برای فروش میآورد تا پنهانکنندهی گدائیش
باشد چند کتاب خریدیم که چشم دیگری به ما برای دیدن دنیا داد، سکانی برای زندگانی
شد، و اندیشههای پُرغنای استوارشان چنان به ذهنمان نشست که دیگر فسون هیچ کتابی و
بیم هیچ حادثه و سِحرِ هیچ امیدْ آسیبی به پایههایشان نزد که نزد، هرگز. حتی
امروزه میلرزم وقتی میاندیشم اگر چشم من به این چشمههای فیض نیفتاده بود چهجور در بیراهههای این برهوت
بزرگِ تشنگی میشد که گم نشد. اعتقاد به اندیشه داشتی نه به نامآوران و کارگزاران
اندیشه. حتی به نیروی خودِ این دستگاهِ منطق بود که بعدها و بهتدریج دریافتی که
انحراف در فکر و کارِ کارآوران این نظام و آیین را نمیبایست با جوهر و اساس و
معنیِ این فکر و این منطق یکی دانست. نمیبایست انحرافها را مشخصه یا میوهی
چنان نظام فکریای دید. این تو را گذاشت ببینی که نیروی شر نزد آدمی کهنتر و با ریشهها
و فرصتیست فراوانتر برای فرارفتن و گذشتن و گستردن، تا برقی که طیِ سالها رشد
از مفکرهای برجهد تا در تو گیرد شاید. اعتقاد به اندیشه آوردی نه به نامآوران و
کارگزاران اندیشه.
دیالوگ
گلستان با زمانهی جوانیاش بود تا دمی که رفت. در لحظهای از تاریخ که بایست به
باستانگراییِ رضاشاهی واکنش میداشتی، به آنچه «کوشش برای
زنده کردن یک ظاهر قدیمی» مینامد و در راه نوی مارکسیستی میپندارد آن
«باطن» که «در وقت» یعنی امروزه بهکار است بایستی با «اقتضای رابطهها
و معیشتها» تعریف شود. این اندیشهی نو هم «دنیا را یکی
میدید و یکی میخواست» و خب طبیعیست که حزب توده در «آن
محیط کهنهی از انتظار خستهی خوابآلودِ
بیدار» به چشم گلستان بیاید ــو نگاه نکند که دنیا را میشود آیا
یکی دید، و «یکی خواستن» دنیا اتفاقی در سیاست است و نه در اندیشه، خواه نزد هیتلر
باشد خواه نزد استالین.
اینجا
اجازه بدهید پارهای بیاورم از همین «از راه و رفته و رفتار» که
مبدأ عزیمت است به این گسستها و بعد به آن برخواهم گشت با یک پرسش بیپاسخ:
«شکْ نقبِ نجات بود.
شک شاید نتیجهی
دیدار بیثباتی و بیاعتبارگشتنها، تغییر رسمها و ارزشها، و نسخ اعتقادهای
قدیمی بود [...] شک عنصر حیاتیِ اندیشهست. شک شرط بررسی و کشف و درک و
ایمان است. شک شرط آزادیست.»
پرسش: چرا
مشروطه با آن اهمیتش در تاریخ معاصر یکسره از فکر و نقد و نگاه گلستان بیرون است؟
چرا نقطهی گسست با تفکرات چپ حزب توده پس از شهریور ۲۰ شروع میشود؟ نخستین
آشناییها به کنار، منظورم رفتن و افتادن در راه است. حالا فروغی هیچ که نخستوزیر
شاه جوان است و ترجمه و تألیفهاش لابد منفور، آن همه جدلها و تکاپوها و خطر کردنها
به اندیشیدن و نشر دادن اندیشههای نو، از آخوندزاده تا ملکم و طالبوف و زینالعابدین
مراغهای و میرزا حبیب و دهخدا و تقیزاده و آن همه گفتن و صریح گفتن و تمناهای
مردم را در شکل قانون نخستبار مستقر کردن و آن همه تأملات هیچ ردّی چرا ندارد و
جزوی از آگاهیِ تاریخیِ گلستان نیست؟ چرا مشروطه ذیل «گذشته» و ذیلِ «تبلیغات رضاشاهی»
تعریف میشود؟
۵
تا گروشِ
گلستان به مارکسیسم رسیدیم. ماجراهای حزب و انشعاب، که علت اصلیِ ذکر خبر مرگ جلال
در ابتدای متن است، بماند برای فرگرد بعدی. اینجا ببینیم که چگونه داستاننویسی
زبردست وقتی میخواهد روایتی از حرکت و رشد خودش در زمانه به دست بدهد غافل از
ملموس ساختن نیست، و چه بسا این روایت و «دیدن» و «یاد آوردن دیدنها» گاهی از
نیات نویسنده فراتر برود ـــمخصوصاً وقتی از وصف به روایت میرسد و «روایت» همیشه
برآشوبنده است و برهمزنندهی عزم. این شاید مهمترین حرف باشد اصلاً.
این
تصویر اردوی دو میدانیِ تهران، جایی پایین امجدیه، است پیش از شهریور ۱۳۲۰:
ما زیر خیمهی بزرگ درازی کنار برکه
بالای باغ میماندیم؛ و آب از قنات که در برکه میافتاد، عمق معلق شفاف را به تاب
میجنباند. در بوی برگها و بازیِ باد میانشان خورشید حلقههای سبز میپاشید.
و این
نخستین جایی که از پدر سیمین دانشور، پزشک زمان کودکیاش، و هم طبیب ورزشیِ زمان
تمرین دو میدانی، یاد میکند:
او پیرمرد نازنینی بود. [...] وقتی
هم که ختنهمان کردند، مهمانیِ بزرگی بود، من پنجساله بودم، دلاک آمد برید، او زخمبندی
کرد. گویا در وقت واقعه مخلص زیاد اعتراض میکرده، فریادهای فراوان کشیده بوده،
لگد میپرانده، فحش میداده، تا اینکه عاقبت کلکش کنده شده ـــبریده، البته. آنوقت
هم شروع کرده بوده به هی در عزای پوست نالیدن، یکجور نوحه سرائیدن. دکتر دانشور
هروقت هرکجا مرا میدید، در اولین فرصت در بینِ حرف، بیآنکه چهرهاش عوض بشود، با
لحن عادی «حال شما خوب است؟» یا «سار از درخت پرید» تقلید از نوحههای من میکرد،
با زمزمه میگفت: «آی بلم بلم بلم.»
در شیراز «دلو» را «دول» میگویند و
«دول» را «بل».
و این هم وصف
زندگی در خانهای نزدیک دانشگاه تهران، به سال ۱۳۲۴:
ما سال پیش، تابستان، آن خانه را پسندیدیم
چون دور بود، و پشتبام بلندی داشت؛ چندان گران نبود، و آرام بود. شب روی بام
بلندش شراب از قرابه میخوردیم، و آسمان که سرخ نمیشد ستاره داشت، و شهر با
نورهای ناتوانش، دور، پیدا بود.
بازگردیم.
۶
دیدیم که
چگونه گلستان با تصویر فضایی که نوعی از قدرت و باستانگرایی که «تأیید
قدرت را از قدرت گذشته میخواستند» و همدوره افتاده بود با نشر منویات
هیتلری در ایران و پیش رفتن هیتلر در خاک اروپا، ما را همراه میکند با نسل جوانی
که در اندیشهی مارکسیستی آن رهایی و تنفسگاهی را دیدند که برهمزننده بود: «پس
رفتیم توی حزب توده، ریختند توی حزب توده. از بچههای شهرمان که به هم آشنا بودیم
تمام رفتیم در حزب توده اسم نوشتیم.» به تعبیر متن، این نقطهی بیداریست،
بیداری از رؤیایی که توهمِ بیداری بود.
اما اینجا چند
اتفاق میافتد که به «از راه و رفته و رفتار» نمیرسد
و در مختار در روزگار پی گرفته میشود: اصرار شوروی به نگه داشتن نیروهایش
در ایران حتی بعدِ پایان جنگ، هواداریِ حزب توده از واگذاریِ نفت شمال به شوروی، حمایت
استالین از پا گرفتن جعفر پیشهوری و خودمختاری یا تجزیهی آذربایجان به بهانهی
«حق تعیین سرنوشت»، یعنی چیزی شبیه ادعای امروز روسیه بر کریمه و آبخازیا و مناطقی
از اوکراین با تفاوتهایی. برگردیم و ببینیم «ساز و کار شک» که «نقبِ
نجات است» و «عنصر حیاتیِ اندیشه» و «شرط
آزادی»، تا کجا فعال و در کار است و از کجا نه.
در مختار
در روزگار میگوید «وقتی که مصدق مخالفت به پیشنهادهای شوروی برای
امتیاز نفت در شمال ایران کرد و حزب توده ضدِ این مخالفت در خیابانها به راه
افتاد، و سرباز و تانک و زرهپوش شوروی از این راهپیمایی حمایت کرد نتیجه گرفتیم حزب
توده انحرافی نیست، از تاکتیک است آنچه که میگویند، و شوروی، این مرکز اساسیِ بینقص
نیروی تحول دنیای آرزوییِ آینده، مؤیدِ رفتار حزب توده است، پس حزب توده میزان
است.» خب خدا را شکر
این شک و تردید برطرف شد که راهپیمایی در تهران با حمایت تانکهای شوروی برای دادن
امتیاز نفت شمال به شوروی صرفاً از روی «تاکتیک» است و شوروی هم که مو لای درزش
نمیرود مؤید حرکات حزب؛ حالا چه اشکال دارد سهمی هم از نفت ایران به کشور ایدههای
مترقی برسد.
«از
راه و رفته و رفتار» با حملهی قوای متفقین، ارتشهای بیگانه، به خاک
ایران و به چنگ گرفتن تهران تمام میشود. گلستان در مختار در روزگار با
تعریضی به فروغی مینویسد:
نخست وزیر فروغی به شاه سرپرستی داشت،
و بودن قوای متفقین در ایران را به ضرب یک قانون قبول رسمی داد و گفت «آنها میآیند
و میروند و به کسی کار ندارند.» قحطی در کشور بروز کرد؛ خانها و ایلها دوباره
سر بلند کردند.
بعد
این قوای بیگانه، جنگ که تمام شد، مقداری این دست و آن دست کردند و بالاخره رفتند،
ولی شوروی ماند، بهانههای متعدد آوردند و خب همه میدانستند که این ماندن قوا
برای پشتوانه دادن به تجزیهی آذربایجان است، جوری که نیروی ارتش ایران را یارای
عبور از قزوین به سمت تبریز نبود. پس اگر از فروغی که امضا گرفته بود بعدِ پایان
جنگ شرّشان را بکنند چنین یاد میکنی چند صفحه بعد از ماندن نیروهای بیگانه و
امتداد اشغال ایران چگونه یاد باید کرد؟ ببینیم:
آن نیروی سیاسی و نظامیِ خسته،
هراسیده، ولی فاتح و مسلطی که نامآور و نمایندهی نظرها [یعنی مارکسیسم] بود در
ایران حضور داشت اما پندارِ کمابیش عام این بود که آن، دیگر، امپراتوریِ تزار روس
نیست، دولت و کشور شوراهای مردمیست که جایش نشسته است، که ضد است به استعمار، که
پایاندهندهی قزاقبازیهاست، و بودن سربازهاش در ایران نوعی خنثیکنندهی نفوذِ
شریرِ مقابل است، و غنیمت است. مؤمنترهای حزب توده از این حد فراتر رفته میگفتند
این نیروی صلاح و نیکوییست، نیرویی که از آغاز مورد خصومت و هدف حملههای قوای
سیاه ظلمهای دیرین بود، و امروزه سربلند از کورهی جهنمیِ جنگ پیروز و آبدیده و
آزاد و ضامنِ آزادیِ سراسر دنیا درآمده است و پا گذاشته است به دنیای پسازجنگ...
ممنون
که با تکنیکی داستانی «پندار کمابیش عام» و «مؤمنترهای
حزب توده» را میآورید ولی از آوردن نظر خود ابا دارید. خُب واضح است
که نویسندهی عزیز ما چون از مقامِ داستاننویسِ راوی به نویسندهی جستاری از خاطرات
خود تغییر وضعیت داده حالا تناقضها را باید یکجوری رفع و رجوع کند ـــکه راه
ندارد و جسوریِ پذیرفتن نیز، حتی از پسِ نیمقرن تجربه و تاریخنویسی و مجالِ
بازنگری و شک. هیچ هم «پندار کمابیش عام» این نبوده
بلکه فقط روزنامههای حزب توده چنین میگفتند؛ اشغال میهن به دست بیگانه هیچگاه
غنیمت نیست، بدی بد است و شر شر، چه قوای هیتلری باشد چه امپراتوریِ تزاری چه
کشور ایدههای مترقی، که بهترین راه کشورگشایی را سرِ دست گرفتن همین ایدههای
مترقی میدید و جفایی کرد به رنجدیدگان عالم که جا دارد تا ابد از آنها متنفر
باشیم چون حقخواهیِ درست رنجدیدگان را زیر استراتژیِ کشورگشایی و قدرتطلبیِ
استالینی ملکوک کردند.
در یادداشتِ
مقدمهای به سال ۲۰۱۱ که اشاره به جداشدنش از حزب میکند (بله، چندسالی تکاپوی
حزبی آخرش به انشعاب چندنفری و جداشدن انفرادیِ گلستان انجامید) مینویسد «شکست
آرمانهای پیشرو در سراسر ایران» را «یک سالی پیشتر
از فروریزیِ غافلگیر جنبش خاص در آذربایجان» دیده بوده است. حوصله ندارم
باقیِ نقلها را بیاورم. همینقدر که بعد نیم قرن هنوز از «فروریزیِ
غافلگیر» بگویی و آن را «جنبش خاص» بدانی که تجلیِ
«شکست آرمانهای پیشرو» بوده است کفایت میکند.
اینجا دوست
دارم برگردم به نقل درخشانِ پیشتر بازگفته از همین «از راه و رفته
و رفتار» تا آینه روبهروی متن باشد برای گفتوگوی خودباخودِ
گلستان:
«شکْ نقبِ نجات بود.
شک شاید نتیجهی
دیدار بیثباتی و بیاعتبارگشتنها، تغییر رسمها و ارزشها، و نسخ اعتقادهای
قدیمی بود [...] شک عنصر حیاتیِ اندیشهست. شک شرط بررسی و کشف و درک و
ایمان است. شک شرط آزادیست.»
تمام
حرف همین است. دیگر چه باید میشد که شک در کار بیاید؟ چقدر زمان لازم بود تا شک
به کار بیفتد؟ چه حقیقتهایی از دورهی استالینی یا کلاً تجربهی کشور شوراها باید
برملا میشد تا تصور غایی این نباشد که هست؟ این چگونه مارکسیسمیست که در مصاحبه
با عنایت فانی گلستان میگوید هم کار کردنش در دستگاه شرکت نفت و کنسرسیوم جزو آن
تعریف میشود (لابد با کاتالیزورِ «تاکتیک») و هم همهی آن داستانها و فیلمساختنها
و خروج از حزب حتی؟ این چگونه «آیین» و «ایمان»یست که شک در آن راه ندارد؟ یا چون
آیین و ایمان است در آن شک معنا ندارد؟ محک تجربههای پیشِ چشم در ایران با تاریخی
که همه را به چشم دیدهای اگر نتواند شک برانگیزد چه میتواند؟ وابستگیهای
عبدالصمد کامبخش کجا محل سؤال میتواند بود؟
اینجا،
پیش از رفتن به فرگرد بعدی، باید بگویم شاهرخ مسکوب از این جهت وحشتناک مدرن و
وحشتناک درجهیک و وحشتناک زیباست: شک مدام، نگاه دقیق به خود و زمانه و تجربهی
حزبی، کاویدن بیهراس و هولِ میراثِ پشت سر، کنجکاوی در هر چه به آن ایمان داشتهای
یا پنداشتهای راه رستگاریست، روانشناسیِ خود و از روانشناسیِ نسل خود غافل
نبودن، دیدن شرق و غرب و دیروز و امروز به یک چشم و دلیریِ نقادی به هر تفکری از
عرفان خمارآلودهی خلقخرکنِ خانقاهی تا خریّت رفقای سابق حزبی که چهجور در غربت
سالهای پس از ۱۳۵۷ هنوز به ریسمانهای پوسیده و نابوده در خیال دخیل میبندند. مسکوب
در اینجور قیاسها از همه یک سر و گردن بالاتر میایستد، و مهمترین فیگور معاصریست
که تأملِ در زمانه و فرهنگ زمانه کرده است
ـــبرای همین هم از قدماییهای مقمپزِ خشکمغز و رفقای حزبیِ حامیِ ایدههای
مترقی بهیکسان فحش خورده است. مسکوب این را خوب متوجه شده بود که اصالت پا فشردن
بر نظریه نیست، همانطور که سفتچسبیدنِ هرچه نامش سنت است نیست، از قبلِ غبارروبیِ
عتیقهجات خود را خادمان حرم شریف سنت و زبان دانستن نیست، که همان هم روزی کاری
بود در حدّ تأسیس و حالا نیست، اصالت یعنی آنکه نظامی میگوید کباب از ران خود
خوردن، بر جا نایستادن و پادرهوا هم نبودن، همچون نقش سنگیِ تخت جمشید «ته نیزه را
بر پای خود نهادن» است، گردِ جهان گشتن و از کهکشان تجربهی بشری دانه برچیدن و عاقبت
بالیدن در خاک سنت اینجایی و زیر تیغ آفتاب بیرحم تاریخ ایران جدید، که لاجرم
حاصلش میشود درختی زمخت که شبیه گونههای پیشین نیست، شبیه خودش است، حتی در لج و
عناد و جور دیگری فهمیدن، که شاید از زمینهی ذهنیِ جوانی میآید، یعنی از سختترین
و سرسختترین جای روان آدمی، مأمن سفتچسبیدن به عقیدههای سرسخت و شاید حیثیت
گرفتن عقیده، که هرچه هم ضربه میخورد سفتتر میشود، فولادیست که ضرب چکش در آذر
ماه آخر پاییز و کورهی حوادثِ صنعت نفت و دیدن اسرار و سوداهای گنج درهی جنیِ
شاهِ جنزده در ابتدای رستاخیز جعلی و بعد زیروبالاهای سریع در بهمن ۵۷ هیچ کدام
از مقاومتش نکاست که سختترش کرد ــــعجیب اینکه به وادیِ شک نرسد آدمی. میشد در
سخنرانی برای دانشجویان دانشگاه شیراز تا نامهاش به سیمین (که فقط خطاب به سیمین
بود و واقعش کوششی برای ترسیم نگاه به ورطههای حیات روحی و اجتماعیِ ایران بود)،
تا گفتوگو با جاهد و با این مصاحبهی آخر (گفتوگو با عنایت فانی، مهر ۱۴۰۱) دید
که رگههایی واضح از اصالت نظریه در کار است حتی وقتی در نامه به سیمین دوازدهسالی
گذشته باشد از واقعه و حاصلش پیدا ـــسودا از تعلق و ترس توأمان میآید، سودا
رؤیا دیدن زیر تیغ بیرحم آفتاب است به بیداری، زیباست و ابدی چون چیزی نافیِ آن
نمیتواند بود، fata morgana است:
باریکهی سرابی به شکل قلعهای یا شهری که در خط افق بر آبِ دریا پدیدار میشود و
دریانوردان اگر به خیالِ آن کشتی بر آب برانند لاجرم تا ابد سرگردان و حیران
خواهند بود.
هانری
میشو میتواند از این خیالاتِ در افق، و از «لعاب خورشید»، متأثر از انسی که به
عالم رؤیا و عالم وهمانیِ مسکالین داشت، چیز بیافریند و چیزی ببیند در کارهای
خلاقهی دیگران، مثلاً پل کله و لذتی بیافریند، ولی اسلوبِ فکرِ به حیات روحی و
اجتماعیِ یک دیار و اسلوبِ پرّان و لغزانِ خلق اثر هنری دو تاست.
تأکید
به اهمیت کار مسکوب در خیرهشدن به بنیادهای روانشناختی از اینجا میآید که میبینم
مثلاً در مختار در روزگار چهجور تصویر پیوستن خیل جوانان به حزب توده تهرنگی
روانشناختی دارد:
رفتن به حزب توده دیدنِ جوانیِ مجددِ
کشور بود. درحزبتودهبودنْ بودن در یک ضیافت بود در انتظارِ پر از اعتمادِ یک
تولدِ مسعود؛ تعمید و غسل بود در فکر روشن و منطق؛ جشن امید بود و اطمینان؛ نماز
دستهجمعیِ پاکانِ مست بود و خیرگی به قبلهی یکتای راستی. [...] اینجور بود
که این حزب شد پُرکنندهی گودالهای زندگانیِ روانیِ مردم، و چون نظام آن به گوش
منطقیتر [...] و در کار استوارتر میآمد گیراتر بود از روندهای فکری و
عقیدتیِ سنتی که قدمتشان شک میساخت در قدرت تداوم و کارائیشان؛ نو بودن
پذیرفتنیترش میکرد تا ادعا و کوشش محلیِ گروههای خردهپای نیمهسنتی ـــاز
دوستانه تا تردست.
۷
شاید بپرسید
اگر اینطور است چرا بیست صفحهی تمام سیاه کردهای؟ خب چه ارزشی دارد؟ توضیح میدهم
که چرا فکر میکنم حالا که «مرگ خط حاصل جمع است» و
خط زیر حسابهای آقای گلستان میکشیم آن داستانها و فیلمها در ساحت اثر هنری فوقالعاده
ارزشمندند و حتی علیه گفتههای مؤلف هم قد علم میکنند چون تعهد گلستان به فرم و
ساختار داستانی که مینویسد و فیلمی که میسازد روایتی میسازد که لاجرم تختهبند
نیات مولف نمیماند.
با
ایدئولوژی نمیشود داستان نوشت، یا بهتر بگویم با ایدئولوژی سراغ روایت رفتن
سوداست چون یا میشود ادبیاتِ استالینی و حوزوی، یا میشود روایتی ساختارمند که
لاجرم چون به قانونمندیِ روایت و ضرورت تبیین منطق کنشها در روایت پابند است خلافِ
هر ایدئولوژی که کلیشه است میافتد، چون روایت از هر آیین و ایدئولوژی چه فاشیسم
باشد چه مارکسیسم یا سلفیگری یا هر «ایسم» دیگری فراتر میرود، به همان دلیل که دیالوگهای
افلاطونی در سپیدهدمِ فلسفه از نیات
نویسندهاش تا ابد گریخت و تأویلپذیر شد: یعنی قطرهای از تئاتر فلسفه را تا ابد
تأویلپذیر ساخت: آوردن شخصیتهایی آدمیزادی و جا باز کردن برای صدای آنها و گفتوگوی
آنها با هم چیزی از فلسفه ساخت که تا امروز میشود در آن شک کرد، خواند و چیز
دیگری دید، حتی با تفسیر نشانههای جغرافیاییِ شهر آتن چیزی از فلان محاوره (مثلاً
«دوستی») شرح کرد که یکسره خلافآمد تحلیلهای
تا امروز باشد.
داستاننویس
ما هم تا وقتی در روزنامههای حزبی کار میکرد «مقاله» مینوشت و وقتی از حزب گسست
«داستان» نوشت، و تا وقتی که داستان نوشت برنگشت به نوشتن از تاریخ و نسل خود، چون
روایت جا برای ابراز یقین نمیگذارد، محمل روایت شک است، شکی خورنده که مگر با جا
دادن آن در داستان و رمان و فیلم بتوان از شر آن قدری رها شد. هملت در مقاله و
جستار جا نمیشود. داستان و فیلم آنجاییست که میشود تناقضها و پیچیدگیها را که
دیدهای به «روایت» تبدیل کنی که نشان دادنِ بی تصریح، توصیفِ بی قضاوت، و القای
بی حقنه است ـــو این فرق دارد با مقالات روزنامهی حزب که مجبوری حتی وادادن
امتیاز نفت شوروی را یکجوری در تاکتیک توضیح بدهی تا تناقضها مایهی شک رهروان
نشود. جفا آنجاست که آخر عمر آدرس داستانها را با یقینی مارکسیستی بدهیم. مثال میزنم:
اسرار گنج درهی جنی.
گفتهاند،
مثلاً اروین پانوفسکی میگوید، هنگامی که بایستی فکری را که سالها با کلمات و
مفاهیم و نحو زبان مادری پروراندهای و در آن نگریستهای و بیان با آن زبان کردهای،
و بسا در گفتوگویی پنهان با حرفها و ایدههای رقیب بودهای بی که بگویی، هنگامی
که بایستی حاصل این اندیشیدن را به زبان دیگری، در اینجا انگلیسی، بازگو کنی میبینی
حالا داری یکبار دیگر سیرِ اندیشیدنات را مفصلبندی میکنی تا در نحو و مفاهیم
زبان نو با تاریخ آن مفهوم و فهمیدنی شود. امروز داشتم فکر میکردم بیشتر تصور من
از «نگاه ابراهیم گلستان به تاریخ معاصر» و به «نسبت ساختار داستانهاش با تاریخ
آگاهی» مدیون هیچ کدام از نوشتهها یا صداهای فارسیاش نیست، بلکه از مصاحبهای به
انگلیسیست که در گفتاری کوتاه میخواهد بیرونیترین قابِ داستانِ اسرار گنج درّهی
جنی را باز بگوید و خب وسطش، برای توضیح حرف به مخاطب غیرایرانی لابد، پارههایی
از تاریخ معاصر را، بیشتر مربوط به مصدق و نفت و انگلیس و حزب توده، مثال میزند.
پیشتر، در نامه به سیمین وقتی میخواهد به تصویرش از انقلاب 1357 برسد،
فشرده اشارهای به کتاب اسرار گنج درّهی جنّی میکند و میگذرد:
نگاه کن به آن نقاش که وقتی دارد از
صحنهی خرابه دور میشود در پایان کتاب، وقتی به عقب نگاه میکند و میبیند تیغههای
بولدوزرها در آفتاب تیز و درخشنده و توانایند، در پیش خود چه خوب میداند که، از
نزدیک، آن تیغهها شکسته و چرب و گلآلودند، و هرگز آنها را در آرزوی خود بالا نمیبرد،
درخشان نمیبیند، برّا نمیداند.
ولی
در مصاحبه به انگلیسیست که میبینید چطور ترکیببندیِ کار را در یک چشمانداز به
دست میدهد: موضوع فیلم من تمثیلسازی از شاه و رویاپردازیِ شاه نبود، انفجار
پایان فیلم برمیگردد به آن دو مهندسی که اول فیلم میبینیم دارند نقشهبرداری میکنند،
تمام قصهی فیلم در حالی رخ میدهد که «نقشه»ی راه را دارند برمیدارند و به زور
پیشرفت تمدن این دهات در «راه» ارتباطی باید «منفجر» شود تا راه کشیده شود، اتفاقی
بود که لاجرم میافتاد. و البته آن نقاش که آخر فیلم به عقب برمیگردد میبیند
تیغهها تمیز نیست و شکسته است، تمنای جان دادن و بریدن و ساختن هست ولی ابزار کار
و حاصل کار لاجرم درست نخواهد بود. مصدق از بهترین فرزندان ایران بود ولی...
این
تلقیِ مؤلف است یا تحلیل امروزیاش از فیلم نمیدانم ولی از پرویز ثابتی، مردِ
پرنفوذِ ساواک در آنروز، تا عباس میلانی در امروز، همه فیلم را آنجوری میخوانند
که همانروز ثابتی در نامه به پهلبد نوشته است:
"مرد" ــقهرمان داستان که
نقشش را صیاد بازی میکردــ بیشک اشاره به شاه دارد؛ گنجی که پیدا کرده همان نفت
است؛ درّه جنی هم نیاوران است؛ مهمانیِ مفصلی که در فیلم به نمایش درآمد تمثیلی از
جشنهای دوهزاروپانصدساله است؛ ساختمانی هم که در دره بنا کردند ـــبه روایت فیلم
«دوحجم گرد در دو سوی برج مدور»ـــ به میدان شهیاد اشاره دارد.
اینجا
مغاک دیگری در کار است فراتر از دو جور خواندن: مغاک میان متن و فیلم، میانِ
نوشتنِ «نقاش میدید از دور در آفتاب تیغههاشان برق میانداخت
انگار پاک و تیز و صیقلی باشند هرچند میدانست از نزدیک آغشتهاند و با دمههایی که
زبر و ساییدهست» در آخرین سطرهای رمان، و فیلم ساختن و نشان دادن این
مفاهیم در سینما ـــکه نمیشود و لاجرم فیلم فقط آنطور که گفتم خوانده میشود،
قدری فراتر از نیات مؤلف.
این فیلم
و رمان از جهات دیگری میتواند محل مداقه باشد، مخصوصاً که ربطی ویژه و تکرارنشدنی
دارند، همانطور که بر آستانهی چاپ دوم کتاب آمده است «این کتاب را
از روی فیلمی که به همین نام» نوشته شده است، یعنی اول فیلم بوده و
با احتمال توقیف یا واضح نبودن بعضی اشارهها گلستان رمان را مثل یکجور توصیفِ
فیلم در قالب نوشتاری تحریر میکند. ولی برای این مقصودی که من دارم دقیق خواندن
داستانها و دقت در مصاحبهی گلستان با قاسم هاشمینژاد بیشتر به کار میآید.
مثلاً «در خم راه» که توضیح خود مؤلف را داریم در این
مصاحبهی بلند، و میتوانید، بی رجوع به این حرف یا پیش از رجوع به این حرف، نظر
چند داستانخوان حرفهای را بپرسید. من پرسیدهام. آخریاش همین دیشب که از پیرِ
داستانخوانِ قهاری که داستان خوب میفهمد و گلستان را خوب دنبال کرده و از قدیم
دنبال کرده و مصاحبه را هم همان موقعها خوانده (حتی با مقدمهی حالامفقودِ هاشمینژاد)
پرسیدم و دیدم دقیقاً همین است که «روایت هیچگاه در قالب تنگ ایدئولوژی یا نگاه
ایدئولوژیک مؤلف جا نمیشود» و کاری نداریم این نگاه همان است که در مصاحبه آمده
یا اینکه در آخرین گفتوگو با فانی. داستان اگر داستان باشد، اگر ساختارِ تمثیلیاش
ساده و صریح در حد داستانهای سوسیالیستیِ استالینی نباشد، اگر شک و تصمیم و
استیصال مثل زندگیِ واقعی در داستان هم بنیاد فرمی و ساختاریِ کار باشند، علیه نیت
مؤلف گام برمیدارد.
خسته شدم.
چند روز است میخواهم این همسفری با گلستان را بهدقت پیش ببرم و تمام وقت آزادم
را گرفته است. یاد پایان مصاحبهای افتادم از آقای گلستان که بعد کلی حرف نوشته
بود «و خستگیِ فکها هم از حرف زدن زیاد». شاید دوباره به تفصیل این بحث آخر
بازگردم، اگر عمر و توانی بود.
[دهــدوازده سال پیش
نسخهای بازحروفنگاریشده از این متن به دستم رسید، که چون در مقایسه با اصل آن
اندکی مغلوط و آشفته بود از دوستِ عزیز نادیدهای خواهش کردم از روی مجله عکس
بفرستد تا این فایل پیدیاف را ترتیب بدهم. امیدوارم روزی از گلستان بنویسد.]
آغاز اصلیِ این
بازگویی در مهر ۱۳۲۳
و پایانش شهریور ۱۳۴۸
چاپخش شده در مجلهی اندیشه
و هنر
(دفتر ۵م، کتاب هفتم،
(۵۰)، مرداد و شهریور ۱۳۵۳، صفحهی ۵۲۹ تا ۵۵۱)
بازنشر در یادکردِ ا. گلستان
روایتِ روانبُد، شهریورِ
۱۴۰۲
[بهرهی مادی از این بازنشر در کار نبوده است، پس چه بهتر
که نباشد.]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر