«هر
تن که او ز سهمِ تو خستهجگر شود»
(از دفتر نامهها)
به ا. ر.
دورتر رفته بودم و هوا به تاریکی میرفت. میلی داشتم به برنگشتن یا دیرتر از دور برگشتن، پاکیِ پیدای دوردست هم میکشیدم به تماشای تا سیاهی، خیرگیِ پرده پرده تاریکی از دورترِ حدِّ بصر تا نزدیکِ پوست. بر یالِ دامنهی آفتابرو میدیدم ابرهای نو از بالاسر به غروب میروند و بوی جنگلِ ابر از بوی پوستِ مرطوبِ تنی زیبا تماشاییتر است ــــکه نمیخواهد و، هم زیباست، هم تمنای آسودنِ مرگآگین دارد. صدایی الّا افتادنِ نزدیک و دورترِ برگهای خزانی نبود. راهبلد آخرین هشدارش این بود که شب از کلبهها دور نیفتید درنده دارد. ولی پیشرفتن در این دمِ دیریافتهی جنگلی با کفِ برگپوشِ رنگرنگ و نرمیِ رفتارِ پایی که در خاکبرگهای پوسیدهی حیاتبخش فرو میرفت مثل باتلاقی افقی از مهی غرقکنندهـتاـسیاهی پای بازگشتن نمیداد...
متن کامل را از این فایل پیدیاف بخوانید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر