برای
ع. س – یک دوست
24 دسامبر
2011
با
مختصری حذف و ویرایش
...
چیزی که آنروز صحبتِ ما را مبهم کرده بود، تلاش من برای توضیح همین قضیه بود،
همین که چی شد خواستم این داستان را بنویسم -داستانی خلاف آنچه که فکرش را میکردیم.
دلم
خواست داستانی بنویسم نه در باب علت و ضرورت کنشها، چیزی ویرانکنندهتر و
دهشتناکتر از این ایده که تعاقب منطقیِ اعمال و سوداهای آدمی گاهی ممکن است چه
وحشتآور باشد یا تلالؤ تاریکِ خواست و طرحافکنیِ آدمی برای کنشهایش چقدر ممکن
است «ضدطرح» باشد –مانند توپی بر نوک قلّهای، که هرسو شاید بلغزد. اینها گفتن
نداشت، حتی اینکه نهایت نور سیاهیست و نورِ شدید کوریست و از این حرفها. یک روز
نشسته بودم و فکر میکردم آخرین کشف بوطیقاییام مسئلهی شرّ بوده و دنبالش تا
ماکیاولی و فاوست و باتای و حلاج رفته بودم، قبلش هم مسئلهی فرمهای معناداری که در
بسیاری چیزها از خویشاوندی بگیر تا زبان و تصویر و نرمافزار و روابط و معماری و
... متجلیست. خسته شده بودم، کشف جدیدی نداشتم، مطمئن بودم همهی اینها یک طرف
قضایاست، طرف دیگر را حس کرده بودم اما نمیفهمیدم. مدام برمیگشتم انگار بهمنی
بخواهد فروبریزد و من ترسان بودم از اینکه مدفون شوم.
زنگ
زدم تاکسی بیاید بروم دفتر حمید (همانکه یکبار از چشمهای مرگ-دیدهاش برایت
نوشته بودم) نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، به هال نگاه میکردم، به اتاق خواب که
درش باز بود، به گلدانهای توی بالکن که بویشان را از پشت گردنم احساس میکردم،
به نور مبهمی از روز که پشت پرده میتابید و پرده ساکن بود. فقط نگاه میکردم، نور
بهکفایت بود، نه چشم را میزد و نه مانع بلعیدن فضا بود. پاها را انداختم روی
صندلیِ روبرو و لم دادم، کاری نداشتم، منتظر تاکسی بودم، کولر خاموش بود، هیچ چیز
روشن نبود. کلید توی دستم بود و موبایل و کیف پول بزرگم. مثل منگیِ صبحِ مستی فکر
و حرفهای قبل توی سرم بود. دیدم همین لحظه آن چیزیست که دنبالش بودم.
باز
توضیحش سخت شد. باشد برای بعد.
ـ
پ ن :
خواستم نامه را همینجا تمام کنم. دلم نیامد. قبول کن سخت است. ببین، وقتهایی که
«بین»ِ وقتهای دیگر است، که اول و میانه و آخر ندارند –آنطور که بوطیقای
ارسطویی دارد- وقتهایی که ضرورتی را در خود حمل نمیکنند، چیزی از زیبایی در خود
دارند، چرا که کنشهایی که در آن وقتها اتفاق میافتد، طبعاً، از همین علیّت و ضرورت
و سیر منطقی حوادث دور میافتند و غرض و خواست و آرزو را نمایندگی نمیکنند. وقتهای
مرده، وقتهای بیهوده، وقتهای بیخود. وقتهای دلکش زندگی هم همین وقتها هستند،
نه وقتهایی که مشغول کار پولدرآر هستی، یا وقتهایی که برای کاری یا برنامهای
طرح میریزی، بلکه وقتهایی که بیرونِ این سیر عقلانیِ منفعتطلبی و سودجویی میافتند.
وقتهایی که توجیهی برایشان نداری، کمکی نمیکنند، گرهی باز نمیکنند، به کارت نمیآیند،
پولی ندارند، سودی ندارند، «ضدِ برنامه»اند و ضرورتشان از تو ناشی میشود و تمام.
دیدم
من به همین وقتها دلم میکشد، همین که هر وقت مینویسم از آدمی مینویسم که از
مهمانی کناره گرفته و «خیره» نگاه میکند، دید میزند و پرسه میزند، ناشی از همین
علاقه است؛ و این از انفعال و کنارهگیری نمیآید، از عزلتجویی نمیآید. همین که
گاهی که میخواهم بنویسم از همین لحظات بیخودی مینویسم که «کار»ی نیستند، وقتتلفکردناند
در ظاهر؛ آدمهای منتظر، آدمهای پرسهزن، چایخوردنهای وسط یک ترجمهی سخت، کنار
جاده ایستادن و چند قدمی راه رفتن در دامنهی سبز و سردِ نزدیک یوش، وقتهایی که
حرفی میان دو نفر نیست و هر دو روی یک نیمکت به روبرو خیره میشوند، وقتهایی که
آماده ایستادهای مهمان برسد، چند دقیقهای که منتظرید پرده بالا برود و تئاتر
شروع شود، یا ایستادهاید مردم بیرون بروند بعد سالن سینما را ترک کنی و هیچ کاری
نداری، وقتی منتظری که قهوه پف کند و دمِ قُل زدن برداریش، همین زمانهای «میان»ی
برایم جذاب بوده. چکار کنم.
۳ نظر:
چه خوب که صبح آدم با ضد طرح و اوقات میانیِ روانبد آغاز شود :)
دل تنگ بودیم در ضمن. بسیار.
من زیاد میام اینجا و شما کم.
(و این "شما" که میگم هم یعنی احترام، هم یعنی فاصله -متاسفانه البته-، در عین همدلی ای که یکباره پیدا شد، اونقدر که تک تک روزها و نوشته های اینجا رو مرور کنم)
توی این نامه،به "وقت های مرده، وقت های بیهوده، وقت های بیخود" که رسیدم، اذیت شدم. وقتی برای خودم، شخصن، زندگی فقط اون لحظه هایی بوده بی نقشه، به قول شما، ضد طرح؛ اما جبهه نگرفتم و چه خوب کردم، چون جلوتر رسیده بودی به این که "وقت تلف کردن اند در ظاهر" و این در ظاهر لب مطلب بود.
حالا، اگر عصر وقتی شاید توی میدان نقش جهان نشستم به این "در ظاهر" فکر می کنم که چقدر حرف داره.
به هر حال ممنونم.
شاد باشی همیشه.
افشین ع.
وقتهای میانی، وقتهای ناوقت، پیامهای ناوقت، حضورهای ناگهانی...
یک وقتی اگر میدان نقش جهان بودید، بروید بنشینید توی پسهشتگیِ بازار قیصریه. به نقشهای کناره کاری نداشته باشید. به روبرو نگاه کنید که چطور میدان مثل یک عکس پانارومای جامجهانی مونیخ، در یک نگاه کامل است. روزهای جمعه گاهی کار من این بود.
ارسال یک نظر