از
دفترِ فراموششدهی نامهها
به
مهدی نقدی: دوست، اما دور... دور
نامهی
کوتاهت که رسید، خواستم مفصل بنویسم و بگویم چه حالی میگذرد. نشسته بودم پشت میزِ
خانهی جدید که نورِ ملایم شیشهی ماتِ بالکن، میز را و لپتاپ را روشن میکند. نشد،
نتوانستم، گلایههای روزمره میشد اگر مینوشتم: شتاب دویدن در سرازیری که زیاد
شود، آدم هیچ نمیبیند، فقط میدود.
--
یک
هفته گذشت و نوشتن نتوانستم.
--
چند
روز پیش، سوار بر یک هواپیمای فوکر 100 زهواردررفته، تماشای کوهها میکردم و فکر
آمده بود سراغم که اینجا چه میخواهم از جان خودم و شاید اغراق نباشد اگر بگویم
تنها نیم ساعتی بود که خیال هیچ چیز نداشتم و به «تماشا» مشغول بودم، سرعت زندگی
کند شده بود، بالای ابرها بودیم، به سمت شرجی و اتاقی نامرتب در یک هتل خلوت. وقتی
رسیدم لباسها را کندم و لای پرده را کنار زدم و «تماشا»ی شهرِ در غروب کردم. از
آن بالا یاد بخشی از فصل دوم «آمریکا»ی کافکا افتادم، روایت خیابان و نور و ماشین و
حبابی که شفاف میترکد. دیدم روزهاست از همه بیخبرم، کسی را ندیدم که دلم وا شود،
قدم نزدهام چندان که دلم برای خیابانهای دمکردهی دمِ غروبِ پرچنار تنگ نشود، دیدم
این روزها میز اتاقم بههمریخته و تلفنهای آخرهفتهی منظمِ عزیزِ دوری منقطع و
بیخوابیهام متواتر و دوری از کلمات ممتد و بیحوصلگیهام مدام.
--
چند
ساعت بعد لبِ آب بودم، شهرکِ کوچکِ ساحلی؛ آب موج نمیزد که دور برود، روی خودش میجنبید
که نورِ فانوسدریاییهای دور را بلرزاند. دو سه نفر دورتر نشسته بودند و زنی فندک
میزد برای مردی که هقهق میکرد، لابد از مستی بود یا از صدای گرم و خستهی مردی
که کمی دورتر نشسته بود و با یک آتشِ روشنِ سیگار در باد، تصنیفی قدیمی را دقیق و
موبهمو میخواند، هرچه گوش کردم نفهمیدم، هیچوقت نفهمیدم این تصنیفها را کی
خوانده و چرا؟
--
فرداش
رفته بودم توی فکر کارهای نکرده و لگد زدن زیر همه چیز و رها شدن، از چه چیزی میدانم،
به سوی چه چیزی نمیدانم. یک ماه قبلش بود که به دوست نزدیکی گفته بودم بزن زیر هر
چیزی که پیدا کردی حتمن حالت بهتر خواهد شد. او هم انگار لگد زده بود به یک حال
نصفهای که داشته و حالش به مادیانِ در حال سقط نزدیک بود. کلمهای خبر نداشتم،
ولی از دور شاهدش بودم، بو میکشیدم. آدمهای بیوقت هم را خوب میفهمند. آمده
بودم چیزی بنویسم براش، چند وقت پیش، که مانده بود، ماند:
«این که گفتم وقتهای بیوقتی همان مامن زیست و لذت من است، منظورم وقتهای
سایه روشن بود و وقتی ببینمت از داستانهای بسیاری میتوانم نشانت بدهم چطور خیلی
از شاهکارهای ادبیات مدرن هم بازنمایی همین زمانهاییست که از منطق کار و پول و
گردش سرمایه و عقلانیت دور میافتد، سرشت دقایقی را نشان میدهد که به آدم اجازهی
تامل بیهوده میدهد، مثلن شرح تلاش مستمر یک آدم سختکوش برای حل یک مسئلهی ریاضی
نیست، وقتهای پرسهزنیست. در مجسمهسازی هم هست، وقتی که اشیا از حیثِ کاربردیشان
خارج میشوند میتوان از آنها یک تجلیِ زیباییشناسیک به دست داد، از بازیافتیها
که مجسمه میسازیم همینکار را میکنیم، پیش ساختهها را که نمایش میدهیم داریم
همین وجه را با امضای هنرمندِ مولف هدف میگیریم و این زدودنهاست که ارزش دارد.
ولی زدودن این چیزها از زندگی یک جرئت زیاد و یک مواظبت در حد نیما میخواهد که به
ورطهی درویشی نیفتی...»
--
آدمی که ایمیلهاش را جواب نداده باشد و نامههاش
نصفهنیمه باز باشد و تلفنهای بسیاری را جواب نداده باشد، شاید حرفی ندارد که
بزند، یا مثل سربازانِ ازجنگ برگشته از شدت تجربه و دریافتِ حادِّ جهان است که خفه
شده.
--
ولی
این احوالات که گفتم گلایه نیست، نارضایتی نیست، حرمان نیست، غبن نیست، چسناله و
غرغر کردن کاری نمیکند جز دست و پا کردن یک مجلس روضه و گریهی غیابی؛ من با این
حالِ تازه خوشم، لذت میبرم، زخمیست که هنوز خاراندنش طعمی دارد در این بیحالی و
بیمزگیِ زندگی. با قسمت تاریک جهان میشود بازیهای سیاهی کرد، میشود طعم تاریکی
را در غدد بزاقی جذب کرد ولی مثل سیگار برگ است که اگر فرو بدهی آتشت میزند.
حدودِ این تاریکیام.
۱ نظر:
حدود این تاریکی ام.
آخ از تو ای روانبد.
ارسال یک نظر