خوشست خاطرم از فکر آن خیالهای دقیق
سینهسوختهی تهران شدهایم، به صورت و معنی. با نفسهای سوزنسوزنی
از چنددقیقه پیادهرویِ امروز تا زیرزمین که رسیدم چراغ روشن کردم، کلید چرخاندم، دو
لنگهی هدفن را درآوردم، آبی به صورت زدم و همانطور با کفش روی کاناپه دراز کشیدم:
سرم منگ بود، چشمها بیقرار و ملتهب، جایی حوالیِ قلب یا ریه یا کمی آنطرفتر میسوخت،
پاها رعشهی ریزی داشت انگار به دارویی حساسیت داده باشم. خوابیده آبی از بطریِ
روی میز خوردم. گرم بود. شوفاژها مگر خاموش نبودند؟ پنجره که نمیشود باز کرد. نکند
این همه گرمی موتورخانهی این پایین است؟ کولر بزنم هوا عوض شود. کنترلش کو؟ ای
داد، باطری آن روز توی کنترل ترکید، ناچار از فیوز خاموشش کردم. میل به خواب. میل
به سبک شدن. شسته و مبرّا شدن. غرقگیِ کوتاه.
از کیفیتهای میانسالی شنیده بودم این است که چرتهای
عصرگاهی سبک میشود، خواهی نخواهی ده دقیقه بیشتر نمیخوابی، بعدش هوشیاری و خوشیِ
بیدلیلی به ساقهی مغز و زیر پوستت میآید. اینها را پیرمردی میگفت که زیاد میدانست
و هرچه میگفت تکراری نمیشد و نیازی به پُرحرفی نداشت. توضیحش ساده نیست. حرف میزد
دوست داشتی تمام نشود و این پُرحرفی نبود. نه، نشد. بعضی مهر و محبتی دارند که
نخواهی هم حس میکنی، بعضی ابراز محبت میکنند؛ این دومی نمیچسبد، اولی زیادش هم
کم است ــــاگر نه بگویم همیشهاش کم است. خلاصه بپذیرید روایتکردنهای معدودی
آدمها مثل چاههای آرتزین است، انگار فقط سدّی از پیش بیان برمیدارد و چشمهی بیخویشی
از حرف در زبانی زلال میجوشد و از کیلومترها دورتر، حتی از آنسوی چند اقیانوس و
قاره ضمیر آدمی را سیراب میکند. پیرمرد نمیخواست و قصّهگو بود، موضوع گو هرچه
باشد: حادثهی قتلی که گزارشهای روزبهروزش را از روزنامهها با شامّهی کاراگاهی
خصوصی ـــاز آن کاراگاههای پیر بازنشسته که بهشان نمیخورد ولی اینکارهاندـــ
دنبال میکرد و حدسهایش را با من هم در میان میگذاشت؛ روزی که حین آژیر خطر موشکباران
تهران مردم گوگوش را سر داروخانهی تجریش شناختند و غلغله شد؛ یا ماجرایی جنایی با
چاشنیِ حسادتهای زنانه که در دل تواریخ قرن هفت و هشت پیدا کرده بود. وقتی که مُرد
به یادداشتهای مدادیِ شبهای گفتوگوهای تلفنیمان برگشتم دیدم چقدر در باب «چرت
زدن» و «خواب» و «خلسه» و البته بعضی چیزهای مرتبط اما ممنوع حول اینها حرف زده
است. هیچوقت پیرمرد را ندیدم، هنوز ویدیو کال مرسوم نبود، هیچ خاطرهای از فُرم
صورت و لبها حین ادای کلمات در خاطر ندارم و هرچه هست سیلان کلام است در سیاقی که
چابکیِ قصهگویان قهّار و پیرقماربازان قهوهخانههای سواحل دریای جنوب را فرایاد
میآورد.
چشم باز کردم و از آنجا که یک ذرّه عرق نکرده بودم درجا
دانستم فوقش ده دقیقه خوابم برده باشد. خوبیِ زیرزمین این است که آنتن ندارد، کافیست
کابل تلفن سیاه کوچک را از زیر لاشه کشیده باشم تا هیچ صدایی خوابِ عصرهای زیرزمین
را مشوّش نکند. بچه بودم از پدر میشنیدم میگفت «لاشه». تمام دایره لغات من از
ابزارهای الکترونیک به آن سالها برمیگردد و همهاش از کارگاه ته گاراژ خانه و
جعبهابزارهای متعدد و انباریِ تا سقف کیپتا کیپ ابزار و ادوات مستعملِ پدر
سرچشمه میگیرد. قبل از رواج این موبایلها تلفن حرف زدن، مخصوصاً تلفنهای
طولانی، برای من مصادف بود با تمیزکاریِ لاشهی اغلب کرمرنگ یا استخوانیِ تلفن تا
حد گرفتن غبار درزها با لبهی تیز کاغذ یادداشتی که تا میزدم، بعدتر عادتم شد
یادداشت نوشتنهای بیهدف برای نگهداشتن تمرکز و حرف، حتی نه بههوای ثبت و به
یادگار نگه داشتن حرفهای خیلی مهم: «در انگلستان تا قرن پانزدهم ورقبازی کردن
ممنوع بوده و فقط ۱۲ روز کریسمس مثل باقیِ رسوم پاگانی جواز ورقبازی داشتهاند»؛ «برادرم
قمارباز قهّاری بود و از آنهایی بود که از زور پیسی آلاچیق شطرنجبازان پارک لاله
را رونق میداد»؛ «خواب آوازخواندن تا حالا دیدی؟»؛ شنیدی نروال میگه «این را همه
میدانند که آدمی هرگز خورشید را به رؤیا نمیبیند»؟؛ «یکبار ته اسپرسو را بگذار
توی فنجان چند روز بماند کنار میزت یک بوی شیرین خوبی دارد»... اولین تلفنهای
سیار عادت یادداشتنوشتن حین تلفن حرفزدن را از سرم انداخت: جایش را راهرفتنی
مضحک و بیاراده گرفت، از این سر خانه به آن سر، و گردگیریِ کتابخانه، چیدن کتابها،
مرتب کردن یادداشتها، همه ایستاده و در آمد و رفت. گاهی میشود کیلومترها راه میروم
و تلفن حرف میزنم، البته بیشتر میشنوم. ولی بعد سالها این تلفنِ زیرزمین اجبار
به پشت میز نشستن و حرف زدن را زنده کرده است ــــو لاجرم یادداشت نوشتن هم. هوس
کردم بعد روزها تلفن کنم. تلفنهای طولانیِ بیهوا.
میگویند شکارچی باید
به نصیبش رضا دهد، امروز هم روزِ من نبود. ولی میشود هم که شکار از جای ناغافلی
جلو چشم بیاید. چهارـپنج سال بیشتر میشد لای آن را باز نکرده بودم و وقتی آخرهای
سومین تلفن چشمم به عطف زرد و سیاهش افتاد دیدم هوس دارم جای حرف زدن بروم آن متنی
را بخوانم که خاطرم هست در آخرین صفحات کتاب منتشر شده و اصلاً باب آشناییِ من بوده
با نویسندهای آنور کرهی زمین و مترجمی خوشذوق در چند کوچه پایینتر. تلفن که
تمام شد روی همان کاناپه اینبار با بالشتی زیر سر ورق ورق رفتم، بله خودش است،
حافظهام خطا میکند این اواخر ولی این را درست یادم بود. همین دیشب جای ترجمهای را
به یقین و با قاطعیتی مصرّ در مجلهای از سالهای آخر دهه چهل سراغ دادم و بعد با
همان صراحت بیلکنت عذر خواستم چون حق با من نبود و لبخند مرد مجابم کرد خاطرهی
روزی را گوش کنم که این مجله پیش از توزیع در ایران آنطرف دنیا از دست سردبیرش به
دست رفقا رسیده بوده. حالا چرا این چندصفحه خوب یادم مانده بود چیزیست که اینجا
نخواهم گفت، ولی همینقدر بگویم که روایتیست در نهایت زبردستی و ایجاز از چنددهه رابطهای
بین دوستی و رقابت و زخمی عمیق در پایان کار، که حالا آنیکی که هنوز زنده است از
چندوچون روزهایی مینویسد پس از رفتن آن دیگری که میبایستی از پس خشمی برمیآمده
که از آخرین زخم دوست بر زندگیاش رد انداخته بوده: خودکشی.
جایی پشت هر دو کتف
میسوخت هنوز. همان یک موزِ میانوعده سدِّ گرسنگی کرده بود. ترجمه به چشمم زمخت
میآمد. هوس دوش گرفتن کرده بودم. حالت ناراحت و بلاتکلیف پاها حتی پس از کندن کفش
معذبم میکرد. تل کتابی از کنج کتابخانهی کنجِ دیوار کشیدم آوردم پای کاناپه تا
پاها را جایی بهتر گیر بدهم. دوش بگیرم حالم بهتر نمیشود؟ فغان از دست این قیدهای
بهوفورِ بهطرز سادهانگارانهای قابلحدسزدن و مُشتمُشت صفتهای دم دستیساختهشده
که وسط متن میپاشند. من که تا تهش یادم هست، بروم دوشی بگیرم بگردم اصل انگلیسی
را پیدا کنم بعد سالها بخوانم بهتر نیست؟
آخرش رفتم و با سبکیِ
بعد از دوش آب سرد برگشتم. پاها همانجا. شوفاژها بسته. پوست خنکتر. دیدم با همین
کاغذ و کلمات فارسی و نیمفاصلههای غلط خوشترم. جایی بود که نویسنده از جانکندن
برای غلبه بر ملال میگفت و اینکه ملال چقدر در فهم دورهی مدرن مهم است. پشت کتف
نمیسوخت. یاد شرح پیرمرد از ملال روزهای بیکاری و خانهنشینیاش بودم. یا آنجایی
که میگفت اشتراک روزنامه و شیر روزانه و مراقبت از چمنهای خانه تا سگهای همسایه
خرابی نکنند تکنیکهای مردم اینجاست برای غلبه بر ملالی که نباید کشدار شود حتی
اگر زنگ در را شیرفروشی زده باشد. بعد از خوشمعاشرتی و رازهای معاشرت بیپروا و
بیهدف و بیغایت میگفت. شب بروم یادداشتها را از ته کمد زیر مجلات پیدا کنم
شاید مایهی نوشتنی بشود.
در این فکرها بودم که
نفهمیدم چطور ــــیکانگشت لای اوراق کتابِ افتاده روی سینهــــ خوشی و خلسهی
چرت کوتاه بعد از حمام من را برده است. اینبار خوابی مدید. خواب دیدم و خوابِ خندههای
مادر بعد از بارانی که باغ را تا تیربند لبریز کرده بود، بوی خاکِ دشتی بارانخورده،
ارکستر پرندههای ناپیدای سرمستِ سبکصدای باغ، بوی هیمهی نیمهسوختهی نمدارِ
در صبح، عطر برشتگیِ نان، لمسِ پوستِ بهچشم زبر و بهانگشت لطیفِ دستهی چوبی و
بلندِ داس دمکجِ پدربزرگ که عادت داشت وقت گردش در باغ و علفزار توی مشت بگرداند
و حتی دو گرهِ دسته نیز در لمس لطیف میآمد از بس صیقل برداشته بود از سالها چرخشِ
در مشت، پاره پاره ابر که باز میشد از افق دور پس از باران. اینها پارههای خوابی
بود که نخواستم دقیق بازگو کنم. نخستین باری که فیلم پرستیژِ نولان را دیدم به
کردوکار و آداب شعبدهبازان علاقهمند شدم، بیشتر از آنوقتی که شعبدهباز آقای
مزاجی را خوانده بودم. از تحقیقات و ولچرخیدنهای در اینترنت همان روزها دو چیز
فهمیدم: شعبدهباز آنچیزی را پنهان میکند که میخواهد چندلحظه بعد نشان دهد، و
اینکه راز را نباید گفت حتی اگر خون به پا شود، شعبده جز رازی ساده یا حتی لطیف
نیست. خوابها ظاهری ساده دارند مثل رازهای شعبدهبازان، و بازگوکننده را فریب میدهند
همانقدر که کبوتری از توی کلاه شعبدهباز تماشاگران را. فریبِ پنهان و اصلیِ خوابها
همین است که تو را متقاعد میکنند بازگو کردن و نوشتنشان خطری ندارد. این را
نویسندگانی میدانند که وقتِ نوشتن اولاً خوابهایشان را جعل میکنند و در وهلهی
بعد خوابهایشان را با مفصلبندیای متفاوت جای خاطره جا میزنند. نقشهی گنجی که
جعل شده باشد خواننده را در لذتی از جنس بازی غرق میکند و فقط خوانندگان سمجِ پیاده
را به زحمت بیهوده میاندازد، نقشهی گنجی که جزو تصاویر کتابی معمولی در تیراژ
چندهزارتا منتشر شده باشد چشم هیچ جستوجوگر گنجی را به خود جلب نمیکند و خواننده
راز غرابتش را نیز درنمییابد.
لیوانهای باقیمانده از هفتهی قبل را شستم. روشویی را هم.
کف حمام را آبی گرفتم. خردهآشغالها را یکجا توی پلاستیکی پشت در گذاشتم. مودم و
تلفن را از برق کشیدم. عود لوندرِ چندسالهای را که هنوز وفا میکند و عطر خوشی
دارد روشن کردم، کولهپشتی را برداشتم، و هدفن سیاهِ وفادار و موبایل سفیدِ خسته
را تو جیب کاپشن جا دادم، کلید در دست و دستی به دستگیرهی درِ نیمهباز به زیرزمین
نگاه کردم پیش از آنکه چراغها را خاموش کنم. زیرِ لب به یاد آریا خواندم: خوشست
خاطرم از فکر آن خیالهای دقیق.
پنجمِ قوسِ هزار و چهارصد و دو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر