تلاقیِ ناگهانی با پروندهی کهنه
آولین - ابوالحسن نجفی
کنار آن تکهی درجهیکِ یادداشتِ
ریموند چندلر در باب دو جور شعر به ترجمهی بیژن الهی، اولش به حیث فارسیِ درست و
پاکیزهی ابوالحسن نجفی این تکهها از مؤخرهای از کلود آولین را با صدای نویسندهی
معرکهای در سرم مرور میکردم، بعدها ولی از عطری که داشت و خبری که از نسبتِ
نویسنده با کار نویسندگی میداد؛ و مقصودم اینجا واضحاً رماننویس است.
شاعر برقی از
آگاهیِ مبهمی را شکارِ بهچشم میکند، بهآنی چشم میبندد تا فریمِ ثابتی از این
برق شاخهشاخه در آسمان تاریک را پیش خاطرش نگه داشته باشد، مزه کند، و با صرف
کمترین لغتی در حد ترسیم روابطی لغزنده و فرّار ـــبه مدد اشاره به سنت شعریِ پیش
از خود یا اعلانِ جداییاش از آنـــ شعری بنویسد و بعدها با خواندن چندباره مطمئن
شود نکتهای یا دقیقهای نیست که از آن آگاهیِ مبهم به این هندسهی لغوی نتابیده
باشد. رماننویس ولی چه میکند؟ یعنی نسبتش با آگاهی و کلمات و واقعیت و تاریخ
شخصی چطور چیزیست؟
امسال بود که
دنبالش گشتم ببینم این سطرها را از کجا میخوانده پیرمرد، کورمال کورمال رفتم بهحدس
و خاطره تا رسیدم به دفتر پنجمِ جنگِ اصفهان به تاریخ تابستان ۱۳۴۶. پنجاه
و هفت سال پیش.
همهی این سالها
اینطور خاطرم مانده بود که رماننویس از آنجا که مدام برمیگردد داستانش را و حفرهها
و تضادهای روایتش را «تصحیح» میکند، و آ ن را به کمال نزدیک میدارد، خیال میکند
ـــبه غلطـــ که در زندگیِ واقعش خودشناسیِ بهتری دارد؛ یا روی دیگر سکه اینکه:
گمان میکند میتوان برگشت و لغزشها را ویراست، دیالوگهایی را از ذهن و دهان
شخصیتهایی پاک کرد انگار که به زبان نیامده باشد، حادثهای را تغییر داد و قدمی
عقب رفت و به حاصل پاکیزهی کار نگاه کرد. و خُب انگار چنین نبوده، یا دقیقاً چنین
نیست.
این نقلهای
بازمانده در حافظه که انگار خیلی هم دقیق و تمیز به یاد ماندهاند و نیازی نیست
برگردیم ببینیم هربار اصل متن چه بوده، این دریادماندههای مرورکردنی که در گاه و
جاهای ناهمسانی به کارِ شناخت و صیقل آگاهیِ درونی میآیند، این سطرهایی که در
سفری عمری با آدم میآیند، اینها خودشان حکمِ همان پروندههای کهنه را ندارند؟ راه
درست بازشناسیِ زندگی و کار از «تلاقیِ ناگهانی با پروندههای کهنه» نمیگذرد؟
ـــم. روانبد
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
ــــــــــــــــ
از مؤخره
بر: مستر فارینگتون و مسیو بلان
کلود آولین
فارسیِ
ابوالحسن نجفی
هر نویسندهای روی تختهی قفسه یا گنجهی
اطاق کارش یک دسته پروندهی راکد دارد. بعضی از زمان جوانیِ اوست. محتویِ طرحهائی
برای شعر یا رمان. لای آنها را هیچوقت باز نمیکند، اغلبشان را فراموش کرده است.
پس چرا آنها را نگه داشته است؟ چرا صندوقچهی نامههائی را که نویسندگانشان در
زندگی ماجرائی ندارند نگه میداریم، یا بستهی عکسهائی را که دیگر نمیتوانیم نام
صاحبانشان را به یاد بیاوریم، نیز سنگها، گلهای خشکیده، ریزههائی از هرچیز را که
دیگر نامفهوم شدهاند؟ چنانست که گوئی گواهینامههای ناکامی و مدارک شکست خود را
بر دیوار آویختهایم.
[...]
دو نوع رماننویس
هست: دستهی اول با دقتی بیاندازه شالودهی کار خود را میریزند و پیچوخم حوادث
را پیشاپیش ترتیب میدهند و وقایع فرعی را مشخص میکنند و فصلهای مختلف کتاب را
منظم میسازند. کار بزرگ آنان همین است، همین معماریِ دقیق؛ پس از آن، بنابر قول
معروف یکی از آنان، «فقط نوشتن میماند». دستهی دوم در نقطهی مقابل این گروه
قرار دارند. تا قلم به دست نگرفتهاند فقط قصّهای دارند که در چند کلمه میگنجد.
میدانند که از کجا شروع کنند و به کجا برسند، و فقط بلندترین قلل این منظرهی نا پایدار
و نا استوار را تمیز میدهند. برای آنها همه چیز با نوشتن آغاز میشود. فقط هنگام
نوشتن است که صحنهها از ذهنشان بیرون میجهند، شخصیتهای فرعی انگیخته میشوند،
مکالمات به وجود میآیند. این آفرینش پیاپی که با تضییقات ازپیشاندیشیده (شمار
فصلها، تعداد صفحهها) به خوبی سازش میکند نخست باید اساسیترین نیاز این دسته
از نویسندگان را برآورد، یعنی کنجکاوی و علاقهی آنها را به وقایع پیشبینینشده.
من اغلب سخن عالیِ ژیردو را نقل کردهام که مشخص این گروه است: «اینان نخستین
خوانندهی آثار خویشند.»
نویسنده یا
هنرمند گمان میبرد که توانائیِ خودشناسیاش بیش از دیگران است. هنگامی که
اشتباهات خود را اصلاح میکنند ـــمرادم اشتباهات اساسی است، مثلاً اینکه خود را
در زمرهی نویسندگان گروه نخست بپندارد و حال آنکه به دستهی دوم تعلق داردـــ در
پیِ آن نیست که اینها را موضوع تفکر قرار دهد: تنها نتیجهی کار برایش مهم است،
آفریننده منتقد نیست. احتیاج به گذشت زمان و تلاقیِ ناگهانی با پروندهای کهنه هست
تا نویسنده با خود روبهرو شود.
[...]