۱۴۰۴۰۲۱۷

مشاهده‌ی مِهر

 

مشاهده‌ی مِهر

 

[از دفتر نامه‌های قدیم]

 

 

[...] خودت بهتر از من می‌دانی بعضی خبرها را هرچقدر دیر بشنوی باز زود است. دیرش هم زود است برای شنیدنش. مثلاً از یادداشت‌ها و خاطرات و جستارها و شعرها خیال می‌کنم «مرگ مادر» از آن چیزهاست که نمی‌خواهی هیچ وقت بشنوی، در هر سن و سالی که باشی و مادر هر چقدر عمر کرده باشد یا زندگی برش سخت بگذرد. بی‌همتاییِ سوگ مادر از کجاست؟ آنچه تو را زاده است و از تن خویش در تو ودیعه نهاده است؟ نُه ماهی که تو را در بطنی آرام و سخی پروریده است؟ هست تعلقی که شباهتی به این تعلق به مادر ببرد؟ می‌شود روزی در دل کسی یا چیزی چنان جا بگیری که فرزند در دل مادر جا دارد؟

متوجه هستم آخرین جمله چرخشی دارد. چون باز هم خیال می‌کنم بعضی چیزها اگر ابدی‌اند چون با فسخ یکی یا چند نمونه خدشه‌ای برشان وارد نمی‌شود. در اخبار جهان ماضی و امروز گزارش‌های متعددی از جفای به مادر و حتی مادرکُشی به جا مانده است ولی باید برعکسش کم باشد. در تعلق مادری نوعی مهر نهفته است که البته نهفته هم خیلی نه، آشکار است، مهری که در همه‌ی اشکالش البته از معدود مفاهیمی‌ست که در طول تاریخ فرهنگ بشر دستخوش تغییر نشده است، تحول و گردش معناییِ خاصی نداشته، همیشه همان بوده که هست، و نمی‌دانم جز «مِهر» چه چیز زیبای انسانیِ دیگری به این قدمت می‌شود یافت. چرا، تنفر هست، خشم هست، ترس هست، ولی چیزی که قدری حاصل پروردن غرائز هم باشد و متوجه انسانی دیگر بشود و سازنده باشد و به بالیدن بشر یاری رسانده باشد و ادبیات و هنری بی‌نظیر ساخته باشد جز «مِهر» نیست. گاهی فکر کرده‌ام شاید چون «پیمان»ی‌ست که به حقیقت «خونی»ست و حاجت به توضیح این دو نیست.

وقتی شنیدم مادر از دست داده‌ای آن هم با این طالع بی‌شفقت گزشی در سینه‌ام احساس کردم و اول کاری که کردم مسافت اینجا تا آنجا را در نظر آوردم که چطور می‌شود خودم را به تو برسانم. هیچ حرف یا کنش دیگری به ذهنم نمی‌رسید. فقط می‌دانستم می‌خواهم دور از تو نباشم حالا. حس کردم پیش تو باید باشم الان. چند ثانیه طول کشید که بفهمم خُب نمی‌شود به این راحتی و ساعت‌های زیادی خواهد گذشت همین حالا اگر عزم کنم. خیال تلفن زدن دور می‌نمود. حرف زدن یعنی اینکه بدانی چه می‌خواهی بگویی، بگویی که چه بشود، و چطور بگویی. نه می‌دانستم چه باید بگویم، نه اینکه چطور بگویم، و اصلاً بگویم که چه بشود. مگر اصلاً می‌شد کاری کرد حتی اگر به طرفة‌العینی خودم را می‌رساندم؟

در دقایق بعد یاد حرف کسی افتادم که داغ دیده بود و از جمله دوست ما بود ولی آنکس  عزیزش که رفته بود رفیق ما هم بود، از خیلی پیش از آنکه آنها با هم آشنا شوند. یکسال بیشتر گذشته بود که توانستم زنگ بزنم و همان اول حرف زدن از همین‌ها گفتم که «دل حرف  زدن نداشتم و می‌دیدم حرف بی‌حاصل است و ...» پشت تلفن سکوت کرده بود. ساکت بود. دیدم این پُر گفتن من و خاموشیِ او بیشتر از دلخوری یا جدای از دلخوری‌ست چون سلام و احوالپرسی درست و بقاعده‌ای داشتیم. بعد از لَختی سکوت آزاردهنده پرسیدم «فکر می‌کنی دارم بهانه میارم؟» بعدِ آنی سکوت که بیشتر شبیه مکث بودن بین گفتن چیزی که می‌خواهی بگویی و جوری که می‌خواهی بیانش کنی گفت «نه، حتماً درست میگی، ولی من که از این هجوم غم گذشته‌ام بهت بگویم که مسئله اصلاً نه گفتن چیزی‌ست نه چطور گفتنش، برای همین به جواب اشتباه می‌رسی "که چه بشود؟" چون نمی‌دانی اصلاً زنگ بزن و سکوت کن یک دقیقه و برای من آن لحظه هیچ‌چی زندگی‌بخش‌تر از این نبود که کسانی نزدیکم باشند که می‌شناسندم و می‌شناختندش تا "شاهد" من باشند. مثل یکبار که چیزی نوشته بودی که تنهایی مفرط مخرب است چون کسی نیست که شاهدِ دردکشیدن یا لحظات عمرت باشد، این هم منظورم همان است. می‌خواستم شاهدم باشی و نبودی.»

هم آن روز که این حرف‌ها را از آن دختر نجیب و باهوش شنیدم خوب یادم هست هم آن روز که، پشت همان میز و با همان تلفن و زیر نور زرد همان چراغ مربعیِ سقفی، به تو زنگ زدم و می‌دانستم از خاکسپاریِ مادر می‌آیی. پرسیده بودم و پی آنقدر گرفته بودم که بدانم حالا تازه از خاکسپاری به خانه برگشته‌ای. همه‌ی آن ساعت‌ها به فکر اینکه زنگ خواهم زد بودم شاید چون اولین‌بارم بود می‌خواستم چنین کرد ولی به هیچ کلمه یا جمله‌ای فکر نکرده بودم که می‌خواهم چه بگویم چون حرف‌های آن دختر دلیری‌ام داده بود که کافی‌ست زنگ بزنی و سکوت کنی حتی. شاید یادت نباشد چه گفتم ولی حتماً خاطرت هست و شاهدم چه گریه‌های بحق و بجا و سزا و سخی که شنیدم. آنروز وقتی تلفن قطع شد دانستم این «شاهد» بیش از آنکه «شهادت‌دهنده» باشد «ممکن‌کننده‌ی مشاهده» است، مگر هیچ خلق زیبای یکّه‌ای بی مشاهده «محقق» می‌شود؟

نخواستم با نوشتن اینها دلت را بعد چندسال به درد بیاورم. خواستم اجازه بگیرم سهمی از غم تو را که شاهدش بوده‌ام بنویسم بی محابای هر چیز. چرا؟ نمی‌دانم. شاید باز هم پرسش از چرایی و «که چه بشود» پاسخی از آن دست داشته باشد که گفتم. شاید می‌نویسم تا خودش بماند. جملات اول نامه هم اولین جملات همان چیزی‌ست که قصد کردم بنویسم و بند اول و دومش که تمام شد حس کردم باید اجازه بگیرم، این شد که سر حرف را چرخاندم و نامه را تا اینجا کشاندم.  [...]

۱۴۰۳۱۰۲۹

منتهاش تشنگی‌ست - نامه‌ای از بیژن الهی

 

«منتهاش تشنگیست»

 

 

 

 

 

 

فراوان است نامه‌های عشق و نامه‌های تسلیِ سوگ، اما نوعی نامه کمیاب است که این هر دو را در خود دارد: نامه‌هایی در سوگِ یک عشق ازدست‌رفته.

وقتی به سرم زده بود جُنگی در قطع پالتویی از این‌ قبیل مکتوبات فراهم بیاورم، در جوار نامه‌های عشق و نامه‌های تسلی. سوگ یک مسیر تدریجی‌ست پس از سقوطی مهیب، اما عشق مسیری پرآشوب دارد و لاجرم باید احتمال فراق را هم در حساب آورد، روزی که عشقی نباشد. دیده بودم که غالباً در این سه زبان قاصر می‌شود یا به کلیشه می‌افتد یا صرفِ بیرون ریختن حرف‌هایی می‌شود محضِ تسکین دردی که در جایی در درون در کار است. تا در کتاب گزیده از آثار بیژن الهی برخوردم به این پاره‌های نامه‌ای منتشرنشده، نامه‌ای در منزلی از منازل آخر یک عشق. جز یک جمله‌ی خیالاتی‌اش باقی همه فشرده‌ی حسی پیچیده است نه در خود کلمات که در سیرِ جملاتی که سیلان دارند. نه تاریخ و نه خطاب نامه پیدا نیست و باید دست مریزاد گفت به آقای بهار بابت انتخاب این نامه و برداشتن تاریخ و خطاب، تا در جان هر آدمی جا بگیرد منتزع از کی و چی و کِی و چرایی و کجایی‌اش. توجه به بادبزن و لیموها، به رفتار ابرها و نورِ در تُنگ، به زمان که ویراستار قابلی‌ست و به کاج پیر که به یکجور آشتی رسیده است نامه را در قیاس با نوشته‌های اهل فکر و ادبیات و فرهنگ و هنر آن دوره، و نه صرفاً نامه‌های عاشقانه‌شان، منزلتی می‌بخشد که اگر روزی آن جُنگ را فراهم بیاورم ترتیبی می‌دهم آخرین متن کتاب باشد، جملاتی که با آن کتاب بسته می‌شود.

 

ــــ‌میم. را

۲۹ دیماه ۱۴۰۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ پاره‌های نامه‌ای از بیژن الهی:

گرمای منی تو. همیشه بمان برای من. مثل تابستان‌های ذهنیِ آدم که در موجی ساکن باز می‌شود، عینِ بادبزن که توی دست هم که نیست در خودش حرکت دارد و، روی میز، باقیِ طبیعت‌بیجان را نوسانی فراخ و نرم می‌دهد، که لیموها، هر یک در تمرکزی عمیق توی خودش (از آنجا که زرد، خود، شامّه‌ای کُروی‌ست که با سقوطِ آزاد به مرکزش هرگز به ته نمی‌رسد)، برسند  به بی‌خویشیِ آنگونه‌ای که "طبیعت بیجان" غافل شود  که جایی (هرجا جز این‌جا) حضوری دارد غرق...

 

متن کامل این یادداشت و نامه در قالب پی‌دی‌اف از اینجا بردارید.

(محض احتیاط در کانال تلگرام نیز گذاشته‌ام.)