«منتهاش تشنگیست»
فراوان است نامههای عشق و نامههای تسلیِ سوگ، اما نوعی نامه کمیاب است
که این هر دو را در خود دارد: نامههایی در سوگِ یک عشق ازدسترفته.
وقتی به سرم زده بود جُنگی در قطع پالتویی از این قبیل مکتوبات فراهم بیاورم،
در جوار نامههای عشق و نامههای تسلی. سوگ یک مسیر تدریجیست پس از سقوطی مهیب،
اما عشق مسیری پرآشوب دارد و لاجرم باید احتمال فراق را هم در حساب آورد، روزی که
عشقی نباشد. دیده بودم که غالباً در این سه زبان قاصر میشود یا به کلیشه میافتد یا
صرفِ بیرون ریختن حرفهایی میشود محضِ تسکین دردی که در جایی در درون در کار است.
تا در کتاب گزیده از آثار بیژن الهی برخوردم به این پارههای نامهای منتشرنشده،
نامهای در منزلی از منازل آخر یک عشق. جز یک جملهی خیالاتیاش باقی همه فشردهی
حسی پیچیده است نه در خود کلمات که در سیرِ جملاتی که سیلان دارند. نه تاریخ و نه
خطاب نامه پیدا نیست و باید دست مریزاد گفت به آقای بهار بابت انتخاب این نامه و
برداشتن تاریخ و خطاب، تا در جان هر آدمی جا بگیرد منتزع از کی و چی و کِی و چرایی
و کجاییاش. توجه به بادبزن و لیموها، به رفتار ابرها و نورِ در تُنگ، به زمان که
ویراستار قابلیست و به کاج پیر که به یکجور آشتی رسیده است نامه را در قیاس با
نوشتههای اهل فکر و ادبیات و فرهنگ و هنر آن دوره، و نه صرفاً نامههای عاشقانهشان،
منزلتی میبخشد که اگر روزی آن جُنگ را فراهم بیاورم ترتیبی میدهم آخرین متن کتاب
باشد، جملاتی که با آن کتاب بسته میشود.
ــــمیم. را
۲۹ دیماه ۱۴۰۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ پارههای نامهای از بیژن الهی:
گرمای منی تو. همیشه بمان برای من. مثل تابستانهای ذهنیِ آدم که در موجی
ساکن باز میشود، عینِ بادبزن که توی دست هم که نیست در خودش حرکت دارد و، روی میز،
باقیِ طبیعتبیجان را نوسانی فراخ و نرم میدهد، که لیموها، هر یک در تمرکزی عمیق
توی خودش (از آنجا که زرد، خود، شامّهای کُرویست که با سقوطِ آزاد به مرکزش هرگز
به ته نمیرسد)، برسند به بیخویشیِ
آنگونهای که "طبیعت بیجان" غافل شود که جایی (هرجا جز اینجا) حضوری دارد غرق...
متن کامل این یادداشت و نامه در قالب پیدیاف از اینجا بردارید.
(محض احتیاط در کانال تلگرام نیز گذاشتهام.)