بر لب بحر فنا / از مکتوبات معلق / متعلق شادی
شکوفههای خانهی متروک، این هوای بارانی، در پیچ و تاب و تلاطم، گربهها را پنهان میکنند که هر خانهی متروکی را –اگر آدمی روزها در آن ماوا ندارد- با خاکها و درختهای قدیمی، خاصه در برف، سکنی میکنند.
آن روز، در بارانِ نم، خیال میکردم این خانه اگر روزها بگذرد، هیبتش را چگونه از دست میدهد. باید خاکِ بسیار بنشیند، باید که کسی خاکها را نروبد، شیشه بشکند و پردهها در باد هیچگاه به جایگاهِ پسینِ خود برنگردند، درخت و آن پیچک و این گل همه شاخههای بسیار و زاید بیاورند، برف بسیار بر سقف بنشیند و زیرزمین را آبِ باران و نشتِ برف نمور کند زمستانها، تا خاکی که نشسته قدیم شود، خاک در قدیم شدن جان بگیرد و بار بیاورد. خاکِ نشسته بر سنگفرش حیاط را نه باد بروبد و آب بشوید. اما، این تهرانِ قیر و سنگ و سرامیک و آسفالت، خاک از کجا بیاورد که این خانه قدیم شود و تازه؟
پردهها که حالا از این همه نور و گرما و آب، معلوم نه که چه رنگ بودهاند، شندره، آویزان، جا به جا پاره تا سقف، با بادِ بهاری تکان میخورند و هرگز به جای قبلیِ خود باز نمیگردند، هرگز از حرکت باز نمیایستند، ریشههای درخت نیز، و این درِ زنگ زده که یک سال است کسی آن را باز نکرده، صداش خوابیده و سالیست بستنش به تعویق افتاده، در نیست، فقط یک امکان نهفته است تا خانههای اطراف را از هولِ ترسناکشان بکاهد، برِ خانه به کوچه که آدمی بتواند از آن به در رود.
تا چای لاهیجانِ گرم در لیوانِ بزرگ خنک شود، روبروی پنجره یک روز دیدم به جز گربهها در این حیاط یک چهارپایهی سیاه نزدیک دیوار آمده تازه، یک بطریِ آب روی زمین، جفتی کفش کهنه و کسی رفته لابد که کاغذهای طراحیش را روی چهارپایه جا گذاشته. خیال کردم گربهها در زیرزمین یک جفت چشم درخشان شده باشند، تماشای کسی روی چهارپایه و خیره به درختِ خشکِ در برف، خِرت خِرتِ مداد را طاقت آورده و حالا میترسند. یادم از میرزا رضای کلهر آمد که ساعتها مشقِ دایره میکرده و روزها مشقِ "ی" تا از کاغذ چند نقطهی سفیدی بماند و این کار را "خرت خرت" میگفته. خیالم کامل شد.
موخره:
چشمهایم حتی در روز، گربههای ترسانند در تاریکیِ زیرزمین، وقتی کسی آمده و از او یکی چهارپایه مانده و خِرتخِرتِ بر کاغذ. چه از او نقاطی سپید بر کاغذ مانده باشد، چه رنگِ تازهی درختی قدیم و پیر.
......
× "آدمی" را به دو آهنگ میتوان که خواند: یکی در این معنی که «جهان خوردم و كارها راندم و عاقبت كار آدمى مرگ است.» (تاريخ بيهقى) و دیگری که استعمالِ جدید است، برابرِ " یک انسان"
×× در دهخدا، <شندره> را به <شندر> ارجاع میدارد، <شندر> را به <چندر پندر> و از آنجا به <چندر> که مولف در توضیح آن آورده : « چندر.[چِ دِ] (اِ) قسمتى از اعضاى گوسفند كه نه گوشت خالص است بلكه به رگها و عصبها پيوسته و به پختن نرم نشود و از اينرو جويدن آن ممكن نباشد. پارهی گوشت پررگوپى كه جويده نشود. الياف گوشت كه نپزد و سخت ماند.»
××× گاهی هوای فصلها بازی و شوخی دارند، یا که جوهری دارند و لابد به قیاسِ ذهنِ آدمیان شوخیای بیش نیست؛ به هر حال، آفتابِ پرده در و هوای بارانی، نمِ خاک و شکوفههای معطر، نه در متن که در این روزهای ما رخ میدهند. شاید اینطور زمان و قوام فرادستِ ما آید این روزها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر