راه بر مازهی خیال میرود
دنبال چیزی میگشتم که نبود. آدم دنبالِ چیزی که هست، نمیگردد.
آخرش هم پیدا نکردم. یک بند شعر بود از نیما، حتی یادم نیست کجای کتاب. فقط خاطرم
هست صفحهی دست راست بود، وسطهای صفحه، شاید هم شروعِ شعر بود اصلن. شبی که این
سطرها پیشِ چشمم آمد، هر کتابی برمیداشتم بیحوصلگیِ شببیداری را چاره نمیکرد.
عصرش رفته بودم کتابفروشیِ نزدیکِ خانه بینِ قفسهها ایستاده نگاه کرده بودم،
پیرمردی کتاب برمیداشت و ورق میزد و سرتکان میداد، دختری روی زمین نشسته بود و
از کتابهای پیشِ رو لیست برمیداشت. اینوقتها حتی ممکن است بروم کتابخانهی
دانشگاه تهران یا فرهنگستان هنر، صرفا کتابهای قدیمی یا مجلاتِ پنجاه سال قبل را
ورق بزنم.
کتابفروشی مرادم نداد، کتابخانه فرهنگستان هنر هم رفته
بودم اما دیر رسیدم، گفتند نمیتوانید بروید مخزن، همان قسمت مجلاتِ تازه چاپشده
نشستم چندتایی ورق زدم، کاشکی نمیزدم. یا مجلاتِ این سالها آبکی شده یا من
نوستالژی دههی پنجاه به قبل دارم. بعد رفتم سالنِ مرجع، کتابِ بزرگی روی یک پایهی
چوبی باز بود، ایستادم ورق زدم. کارهای میکلآنژ مرتب و با توضیح کار شده بود، حتی
طرحهایی که برای تراشیدنِ یک حجمِ چوبی داده بود بگذارد زیر دستش وقتِ کار. خوب
یادم هست یکی از صفحاتِ آخرِ کتاب، طرحِ یک ستون با سرستون و تزئینات زده بود، نیمرخِ
مردی را در انحنای اتصالِ ستون به سرستون، خیلی به دقت اما نرم کشیده بود. یک چشمش
توی سرستون و چشمِ دیگرش بیرون افتاده بود. آرام آرام قدم زدم تا خانه، یک پیراشکی
داغ از نانوایی اولِ کارگر به یاد مهدی گرفتم که گفت امتحان کرده این نانوایی از
بقیه خوشمزهتر است. وقتی رسیدم، چراغها را روشن نکردم، از دردِ بیپیرِ سگمصبِ
گردن یکراست سر به بالش گذاشتم.
خلاصه وقتی کتابهای خانه هم بی حوصلگی را رفع نکرد، فیلمی
هم به ذهنم نرسید (البته اغلب فیلم جوابِ این وقتها نیست) و هیچ چیزی مثل سکوت
نبود، نیما را برداشتم. قبلش «الف» بورخس و «این شماره با تاخیر» ویژهی الهی،
«هملت» ادیبسلطانی و حتی پوشههای گوگلریدر را امتحان کردم. خیلی آرام که مزاحم
خوابِ مهرا نشوم چندتا مجله قدیمی هم از مجلات اتاق خواب آوردم، کفاف نداد. شعرهای
نیما را یک موقعی از اول دست گرفتم بخوانم، بعدِ دو سه هفته حوصله نکردم و از آخر
خواندم، بعد هم همینطور هر وقت چند تا کار از وسطها میخواندم. مجموعهی چاپِ
نیلوفر میخواندم و قبلتر چاپ قدیمِ صفیعلیشاه را داشتم. آن شب ورق میزدم
همینطوری، سه چهار سطر میخواندم میرفتم. یادم هست یک جا که حتی یادم نیست دستِ
راست بود یا چپ، یک سطری نوشته بود نیما: «پرّی نمیزنی؟» مطمئن شدم امشب باید این
کتاب را متوسل شوم. اما آن یک بندِ لعنتی که میگویم، دقیق یادم نمانده، خیلی عجیب
بود. شاید ده بار خواندم و هربار آهنگِ خواندن و جای تاکید فرق میکرد. جوانی
کردم، یک مدادی گذاشتم لای کتاب بروم چای بریزم و کیف کنم و زندگانی با این سه
چهار سطر، که دستم خورد کتاب افتاد روی زمین، سطرها گم شدند.
اول گفتم پیداش میکنم، چای ریختم نشستم کتاب را حدودی باز
کردم همان حوالی که فکر میکردم باید باشد، قریبِ به یک ساعت ور رفتم با کتاب،
نخیر نبود. حالا هیچ شعرِ دیگری هم لذتِ آن سه چهار سطر را نداشت. توی کتم نمیرفت،
گردنم درد گرفته بود از بس خم شده بودم روی کتاب، بالشت گذاشت پای میز دراز کشیدم،
تا نزدیکِ صبح به دقت صفحات سمت راست را نگاه کردم، گاهی ادامهی شعری را در صفحات
چپ هم میخواندم، پریده بود، نبود.
ترسیدم، هنوز صبح نشده بود برای خواهرم پیغام فرستادم که بیدار شد خبرم
کند. جواب داد بیدارم، دارم غذای بچهها را آماده میکنم بروم سرِ کار. زنگ زدم
براش تعریف کردم، او هم ترسید.
یک روزی از سالهای دبستان، آن ساختمانِ قدیمیِ پر از جن و
خیالِ اشباح که ما را میلرزاند، مدیرِ آشنا من و چندنفر دیگر را انتخاب کرد که در
یک مسابقهی احمقانهی استانی شرکت کنیم. روزها، بعدِ کلاس باید سوالها و جوابها
را از یک کتابِ دایرهالمعارف مانند یادداشت میکردیم، که مرور کنیم برای روزِ
امتحان. شبها سوالها را برای خواهرم که عشقِ جدول حل کردن و اطلاعات بهدرنخورِ
جالب بود، میخواندم. اسمِ مسابقه چیزی شبیه راه دانش یا دنیای دانش همچین چیزی
بود. من و خواهرم یک روزِ صبحِ جمعه با هم یک سوال و جوابش را دیدیم، نوشته بود
«خوردنِ سبزیجات باعثِ سرطان میشود». وقتِ ناهار به پدر گفتیم، گفت لابد اشتباه
میکنید، من هم اصرار کردم که مطمئنم و معلم گفته ما نوشتیم و از روی کتاب هم
خوانده، فیالواقع یک دلیلی پیدا کرده بودم برای سبزی نخوردنم. گفت برو بیار، و من
و خواهرم هرچقدر آن دفترِ صد برگِ لعنتی را زیر و رو کردیم نبود که نبود. متهم به
دروغ شدیم، معلم هم از بیخ و بن چنین چیزی را انکار کرد، گفت برعکس است، سبزیجات
مانعِ سرطان می شود. در دفتر بقیه بچهها هم همچین سوالی نبود. ولی من و خواهرم
دیده بودیم، مرض که نداشتیم، تک تکِ صفحات را گشتم، بعد هرچه مرور میکردم یادم
نمیآمد معلم چنین چیزی گفته باشد بنویسیم، ولی ما دیدیم.
آن وقت موضوع دقیقن یادِ ما مانده بود، حالا من بدبختانه
اصلن یادم نمیآمد مضمونِ آن بندِ شعرِ نیما چه بوده، یا کلماتِ اصلی یا هر چیزی
که قلابِ ذهن به آن گیر کند. البته اوایل اول فکر کردم «بیماری» و «شب» و «باران»
بوده و یک «من» که داشته شرح حال میکرده. خواهرم گفت برو بخواب، خودش اتفاقی پیدا
میشود، صفحه صفحه دنبالش نگرد، مثل قبلی پیدا نمیشود. بیدار که شدم، فکر می کردم
«زمین» «آفتاب» و «شمع» بوده، و یک لحنی
شبیه «مرغ آمین» داشته. حالا امشب فکر میکنم خیلی کلماتِ سیالی بودند، خیلی شعر
فراری بوده و اصلن تصویر خاصی نداشته. فکر میکنم با کلمات، با چند جمله یک چیزی
ساخته بوده نیما که نه تصویر بوده نه روایتی داشته، چیزی بینِ آبستره و فیگور،
مثلن کارهای اولِ موندریان. مثلِ این شعر آتشی «با آن همه سپیدی و سبکی، اگر
بیافتد از آن بالا / هلال نیست / اگر نیفتد / پر نیست» یعنی آخرش تصویری در ذهن
نمیمانده، بلکه ضدتصویر بوده، بینابینی بوده. به کتاب که نگاه میکنم، روی جلد
عکسِ نیماست، موهاش ریخته، سفت و سخت نگاه میکند اما امیدی در چشمهاش نیست، انگار
در فکرِ چیزیست. کتاب را وقتی رفته بودیم یوش خانهی پیرمرد خریدیم. عینک و بعضی
کتابها، چند کاغذ یادداشت، ظرف و ظروف و اتاقها مانده بود. خانه و موزهاش هم
مثل مجموعه شعرش پراکنده و ناقص و فقیرانه بود. قبرش وسط حیاط دلِ آدم را سنگین میکرد.
از اتاقِ رو به آفتاب که نگاه میکردی، درختهای سبزِ کوهپایه و ابرهای اطرافِ قله
پیدا بود. با عماد نشستیم روی پلهها، می دانستیم آخرِ تابستان عماد میرود، به
کوه و درختها نگاه میکردیم. و حرف نمیزدیم. به همان وهم و سختی که در شعرهای
نیما رگه دارد.
دمِ در، یک میز چوبیِ غبارگرفته بود، با چندتا کتاب و گیوه
و کیف و این چیزها. عماد گفت میدانی کدام چاپ یا ویرایش قابل اعتمادتر است؟ میخواهم
از اینجا کتاب بردارم. گفتم نه، بعد هم که گشتم، نه نامههاش بعدِ پنجاه و خوردهای
سال کامل بود، نه یک مجموعه از شعرهاش، که بشود گفت تا سالها مرجع است. شعر فلان
یک کلمه در چاپ اول زیادتر دارد، شعر بهمان تقدیمی دارد در چاپ روزنامهای، شراگیم
هم که اصلن شمشیر کشیده و گفته طاهباز به دستیاری براهنی هرجا نتوانسته بخواند از
خودش کلمه گذاشته توی شعرها. به نیتِ یادگاری دو تا از مجموعهی چاپ نیلوفر
برداشتیم، کوچک و خوشدست بود. از دکان محقر و هنوز سنتیِ کنار خانهی نیما مقداری
کشک محلی و ترشیجات گرفتیم، و خرت و پرتِ توی راه. چهارتایی تا برسیم به جادهی
قدیمیِ سمتِ نور، در مورد نیما حرف زدیم. ولی من عصبی بودم، نمیدانم چرا.
به جلد کتاب که نگاه می کردم، واقعا فکر کردم شاید نیما آن
سه سطر را برداشته. عکسش هیچ راه نمیداد به امیدِ یافتن ورق بزنم. به پیشنهادِ
خواهر تورق کردم شاید یافت شد. نشد که نشد. چند جا دیدم به حدسِ اولم نزدیک است،
چندتا هم زمین و آفتاب دیدم، بیخیال شدم. در عوض اینقدر فکر کرده بودم به آن بندِ
موهوم، آنقدر خیال کرده بودم و شعر ساخته بودم از خودم، که بیحوصلگی رفع شد.
صبح شده و فلاکس چای تمام. باید بروم. نه نان هست در خانه،
نه ملزوماتِ صبحانه. صبحانهی گرم در اولین سفرهخانه، یا پایین چهارراه ولیعصر
همان که شاهد سراغ داد.
هفت اسفند نود
«راه
بر مازهی خیال میرود» سطریست از منوچهر آتشی، در کتاب «چه تلخ است این سیب»
۲ نظر:
تو که نمیدونی چیکار میکنی باهام
من اما میدونم خب
ای داد
شده که منم اینجوری بشم. فکر می کنم این هم از حروم زادگی کلماته. خودشونو عوض می کنن تو ذهن. جا به جا میشن. سر آخر هم یه چیز دیگه می سازن و غیبشون میزنه. آدم حریص به یافتن توی توهمه که وای چه جوهری رو از دست داده
ارسال یک نظر